ادیب الممالک

تقدیم دوست کردم تصویر خویشتن را
تا جای من ببوسد آن روی چون سمن را

ای عکس چهره من چو میرسی به کویش
در پای او افشان یکباره جان و تن را

زان طره معنبر کان ماه ار بچنبر
بستان بجای شکر بوسی از آن دهن را

گر آن پری شمایل باشد بمهر مایل
در گردنش حمایل کن دست خویشتن را

پنهان ز لعل نوشش وز چشم عیب پوشش
آهسته زیر گوشش بر گو تو این سخن را

کایم شبی بکویت گیرم کمند مویت
روشن کنم زرویت خرگاه و انجمن را

هان ای امیر بانو عشقت کشد ز هر سو
از آن کمند گیسو بر گردنم رسن را

ماهی نهاده بر سر از مشک ناب افسر
سروی نموده در بر از لاله پیرهن را

مهرت بجان سپردم در عشق پافشردم
زین عیش تازه بردم از دل غم کهن را

این راز از حبیب است وین درد باطبیب است
فریاد عندلیب است کاشفته این چمن را

«ادیب الممالک»

شنیدم کودکی گفتا به هم شاگرد خود یارب
بمیرد این معلم کز جفایش جان ما بر لب

بگفتش سودنی زین کار زیرا دیگری آید
بجایش گر فرج خواهی بگو ای کاشکی امشب

شکستی تخته تعلیم و بابا رفتی از دنیا
بر افتادی الف تا باء و ویران گشتی این مکتب

مرو شو لوح قانون تا نخواند مر ترا قاضی
مکن انگشت در سوراخ و راحت باش از عقرب

مرو در زیر بار عقل و از تکلیف فارغ زی
برآور بیخ صفرا تا نفرساید تنت از تب

کجا دیوان و دیوانی است از دیوان مگردان رخ
کجا قانون و قانونی است بی قانون مجنبان لب

«ادیب الممالک»

نه عمر رفته دگر باره آید اندر دست
نه تیر چون ز کمان جست آید اندر شست

چو عمر رفته نیاید بدست آن بهتر
که در حوادث آینده خفته باشی و مست

ترا ز خواب چهل ساله ننگ و عار مباد
از آن که دامن خوابت بمرگ در پیوست

بخسب تا ببینی ز انقلاب زمان
ستارها شده تاریک و آسمانها پست

چو طشت عمر ز بام افتاد و کرد صدا
تفاوتی نکند گر شکست یا نشکست

ستور لاشه چو پرداخت کالبد زروان
نه بار برد و نه خربنده اش بر آخور بست

دوباره دوشش سنگین نشد ز بار گران
دوباره پشتش از آسیب خشگریش نخست

چدار واخیه و داغ و لواشه و افسار
ز لوح حافظه فرموش کرد و از غم رست

نه مرده ریگش در دست مفتیان افتاد
نه کس بحیله زنش گادو جای او بنشست

خری بمرد و خری بسته شد بر آخور وی
قراقری به شکم اوفتاد و بادی جست

تو نیز ای پسرار آدمی نه ای خرزی
اگر فرشته نه ای با ددان مشو همدست

رهین آخور خود شو که مرغ و ماهی را
طمع بدام در افکند و آرزو در شست

ز خیر اگر خبرت نیست سوی شرم گرای
که در میانه این هر دو نیز چیزی هست

ستور بارکش از مرد آدمی کش به
شکم پرست نکوتر بود ز نفس پرست

امیر یا سخن آهسته گو که باده کشان
شراب رز نشناسند از شراب الست

«ادیب الممالک»

غلام همت آنم که خاک عشق سرشت
مرید فکرت آنم که راه انس نبشت

خوشا دیار محبت که اندر آن وادی
طراز کعبه شود فرش عاکفان کنشت

مکن ملامت و آزار بندگان خدای
که باغبان نه برای تو این درخت بکشت

تو جامه پوش و بدرزی مدار بحث و مپرس
که بافت دیبه آن یا که تار و پودش رشت

از آن بترس که با این غرور در محشر
ترا برند به دوزخ جهود را به بهشت

درین معامله هم با خدا ستیزه مکن
که از گل تو، خم، کنند از ایشان خشت

مرا عقیده بدل اندراست و جفت من است
ترا چکار که نیکو شماریش یا زشت

تن من و تو رود در دو خاک تیره بگور
چنانکه قالب ما را حق از دو خاک سرشت

صبا ز جانب این خسته با حیات بگو
که این بدیهه امیری بیادگار نوشت

«ادیب الممالک»

تقدیم دوست کردم قرقاول محبت
کز وی شنید مغزم بوی گل محبت

ای خرم آنزمانی کاندر حضور آن شه
جوشد صراحی دل از غلغل محبت

پای نشاط کوبم اندر بساط رفعت
دست امید یازم در کاکل محبت

دهقان خمیر ما را از گندمی سرشته است
کاندر بهشت روئید از سنبل محبت

از رود غصه ما را نتوان عبور کردن
جز با سفینه عشق یا از پل محبت

اندر مقام محمود مستانه شد امیری
در نغمه و ترنم چون بلبل محبت

«ادیب الممالک»

مژده ای دل که ز ره موکب شه بازآمد
موکب شاه جوانبخت ز ره بازآمد

خسروان جمله نهادند کله بر در شاه
وین ملک با سپه و چتر و کله بازآمد

ای گنهکاران خیزید و شتابید که شه
پی بخشایش هرگونه گنه بازآمد

در رکاب ملک آن داور فرخنده که هست
حامی کشور سالار سپه بازآمد

نایب و صهر و پسر عم شه آن صدر کبیر
که نگهدارد ملکی بنگه بازآمد

آن خداوند جوانبخت که در حضرت وی
آسمان همچو زمین کوه چو که بازآمد

حاسد از غصه بمیرد که اتابک شده صدر
ظلمت از خاک کند رخت که مه باز آمد

همچو پاداش الهی بقبال حسنات
اجر یک خیرش بیواسطه ده بازآمد

بیژن ملک بچه در شد و او رستم وار
از پی آنکه برآردش ز چه بازآمد

خسروا بنده چو پروانه سوی شمع امید
نقد جان هشته بکف گه شد و گه بازآمد

بر در خرگه خورشید شب افروز ملوک
شاکی از طول شبی همچو شبه بازآمد

ای خوش آنروز که ببینند رقیبان که رهی
با کف و دامن پر از در شه بازآمد

«ادیب الممالک»

رنج ما بردیم و گنج ارباب دولت برده‌اند
خار ما خوردیم و ایشان گل به دست آورده‌اند

نی غلط گفتم که آن دزدان بی‌ناموس و ننگ
خون دل‌ها خورده، آرام دل ما برده‌اند

طالبان عدل و قانون را ز مرگ اندیشه نیست
از برای آنکه آب زندگانی خورده‌اند

هرکه در جرگ فداکاران نیاید در شمار
عارفانش در حساب عاقلان نشمرده‌اند

زنده‌دل قومی که اندر مجلس ما شمع‌وار
ز آتش دل سر فدا کردند و پا افشرده‌اند

حضرت اشرف سپهدار آنکه از یاسای او
عدل‌جویان جان گرفته بدسگالان مرده‌اند

هست مشروطه بدو پاینده، ایران زو به پای
زین سبب دزدان آزادی از او افسرده‌اند

جان فدای همت رندان آزادی طلب
که به یک جنبش خران را زیر بار آورده‌اند

بودی از روز ازل مشروطه‌خواه و صلح‌جوی
فتنه‌جویان خاطرت را زین جهت آزرده‌اند

«ادیب الممالک»

دلبرا عیدت خوش و فرخنده باد
لعلت از عیش و طرب در خنده باد

گر زند خورشید لاف همسری
با تو، از روی مهت شرمنده باد

چون حباب سرخ در جام شراب
دیده بدخواهت از جا کنده باد

جان من از چشمه لعل لبت
همچو خضر از آب حیوان زنده باد

روزگارت همچو من فرمان پذیر
آسمانت چون امیری بنده باد

«ادیب الممالک»

بوسه شیرین اگر زان لعلم ارزانی شود
دل رها از درد و تن دور از گرانجانی شود

روزی آید کان پری با من نشیند روبرو
از وصالش مشگلم مایل به آسانی شود

لعل شیرینش ببوسم چون شکر تا بامداد
دامنم از بوسه پر یاقوت رمانی شود

وقت صحبت آنچنان مستش کنم کاندر نشاط
لاله اش همرنگ می از راح ریحانی شود

هر کسی چیزی نثار دوست سازد لیک من
سر فشانم تا تنم بر دوست قربانی شود

لاابالی وار در کویش زنم لبیک شوق
طوف در کاهش دلم را کعبه ثانی شود

از خدا خواهم شبی آن ماه را گیرم ببر
نقد دیدارش مرا گنج سلیمانی شود

بوسه از رویش ستانم چنگ در مویش زنم
یا بمیرم تا وجودم در رهش فانی شود

گر ز هر مصرع بگیری حرف اول نام آن
ماه تابان آشکار از نور یزدانی شود

«ادیب الممالک»

ازین مکتوب دانستم که دلدارم غمی دارد
چو زلف خود شبی تاریک و روز درهمی دارد

چرا نالد ز غم ماهی که بر تخت شهنشاهی
ز جم جام، از خضر لعل، از سلیمان خاتمی دارد

نفرساید ز فرعون آنکه در جیش ید بیضا
نیندیشد ز جادو آنکه اسم اعظمی دارد

اگر غم فی المثل افراسیابستی چه باک آنرا
که اندر لشکر حسن از محبت رستمی دارد

اگر دجال سرتاسر جهان را زیر حکم آرد
نترسد آنکه با خود همنفس عیسی دمی دارد

چه غم آن دلستان را از خم و پیچ جهان باشد
که اندر تار گیسو پیچ و در ابرو خمی دارد

نگوید با من آن غم چیست تا کوشم به درمانش
مرا پنداری اندر دیده چون نامحرمی دارد

نه راهم داد، در کویش نه بنشانده به پهلویش
مگر چون چشم آهویش به دل از من رمی دارد

ز بی بنیادی اوضاع گردون، غم مخور جانا
که عشق من به دیدارت اساس محکمی دارد

مگر رنج تو از درد شهیدانت فزونستی
و یا وزن تو از نه کرسی گردون کمی دارد

تو اندر کعبه دل آیت قدسی اگر خواندی
که کعبه هاجری بیت المقدس مریمی دارد

جمال روشنت با لعل میگون هست دارائی
که با آیینه اسکندری جام جمی دارد

چراغ غصه خامش کن غم گیتی فرامش کن
ز دور دهر دل خوش کن که اینهم عالمی دارد

به غیر از مرگ هر دردی که یابی باشدش درمان
بجز زخم زبان هر زخم کاری مرهمی دارد

الهی تا قیامت شاد و خرم باد دلدارم
که بر یادش دل من حال شاد و خرمی دارد

امیری را درون دل بود چون خانه ویران
که طوفان بیند از اشکی و سیل از شبنمی دارد

«ادیب الممالک»

پرده یکسو شد و معشوقه پدیدار آمد
دل در ایوان نظر از پی دیدار آمد

از رخ پردگیان حرم حسن و عفاف
پرده افتاد و رخ دوست پدیدار آمد

سرو بی کفش و کله مست خرامید به باغ
گل برهنه تن و بی پرده به گلزار آمد

ای زلیخای جوان زال نوان را بنگر
به خریداری یوسف سوی بازار آمد

گوهری را که تو با مایه جان خواسته
زال مسکین به کلافیش خریدار آمد

عزت از پرده نشینی مطلب ز آنکه به دهر
هر که در پرده گرامی ز برون خوار آمد

بت دوشیزه شود پرده نشین از در شرم
شیر مردان را از پرده بسی عار آمد

پرده را عیب نخست آنکه ز نشناختگی
دوست با دوست پس پرده به پیکار آمد

آشنایان چو پس پرده نهفتند جمال
سر بیگانه برون از پس دیوار آمد

بر رخ عیب سزد پرده و بر چهره زشت
لاجرم حق به خلایق همه ستار آمد

چند در پرده و سربسته سخن باید گفت
هله ای مستمعان نوبت گفتار آمد

چند باید بزبان مهر خموشی بنهاد
اندرین بزم که آسوده ز اغیار آمد

یار در خلوت جان با رخ روشن بنشست
دوست در خانه دل با دل بیدار آمد

مفتی مدرسه در کنج خرابات نشست
زاهد صومعه درد که خمار آمد

عقل با عشق مصاحب شد و هم پیمان گشت
حسن از عربده نادم شد و بیزار آمد

دولت اندر پی آسایش درویش افتاد
صحت اندر طلب راحت بیمار آمد

زهر فرعون هوی راز کرامات کلیم
نوشداروی روان از دهن مار آمد

معجز عیسوی و نفخه روح القدسی
باطل السحر جهودان سیه کار آمد

پرده از کار چو افتاد و پس پرده نماند
راز پنهان هله ای دوست گه کار آمد

راز بی پرده سرائید که در بزم صفا
هر که آمد بدرون محرم اسرار آمد

بشد آن روز که اندر گه مستی منصور
پرده از راز برافکند و سر دار آمد

هر چه خواهد دلت امروز ز اسرار نهان
فاش برگو که نیوشنده هشیوار آمد

تا درین پرده امیری بنواشد زاهد
خجل از خرقه و شرمنده ز دستار آمد

گفت با وی بست این رتبه که از پرتو بدر
چهره بخت تو چون ماه ده و چار آمد

بدر ما طعنه به خورشید جهانتاب زند
که رخ و دست و دلش مطلع انوار آمد

«ادیب الممالک»

بسفر رفت نگار من و من شیفته وار
در صف باغ شدم با دلی از غصه فکار

دیدم اندر لب جو سنبل و گل نرگس مست
گرم نظاره و صحبت شده مانند سه یار

چون مرا دیدند از دیده سرشک افشانم
بر رخ از دیده چو بر سبزه ترا بر بهار

گفت سنبل که چو شد یار تو میدار مرا
جای آن زلف کج پر شکن غالیه بار

گل سوری ز صفا گفت مرا ده بوسه
جای رخساره آن سیمتن لاله عذار

گفت نرگس که چو از دیده او دور شدی
غم چشمانش بر چشم تر من بگمار

گفتم ای سنبل زلف بت من بارد مشک
تونه مشکین بیغاره مزن دم زنهار

ای گل سوری پیش رخ او چهره بپوش
که بود گل بر رخساره او خوار چو خار

نرگسا چشم تو گیرنده و مست است ولی
نیست چون آهوی پیل افکن او شیرشکار

چون پریچهره نگارم بچمن جلوه کند
شاهدان پیش جمالش همه نقشند و نگار

چهره اش لعل بود سیم بنا گوش سپید
دیده اش مست بود ترک نگاهش بیدار

زلف تاریک و شب و روز جهان زو روشن
چشم مخمور و دل و مغز مهان زو هوشیار

دوش امیری به دلم گفت چرا در گردن
زلف لیلی وشی آویخته مجنون وار

گفت پروانه آن شمع جهان افروزم
عاشق بدرم و جوینده او در شب تار

«ادیب الممالک»

دلدار بمن از همه کس بیش کند ناز
پیوسته بر این عاشق دلریش کند ناز

گه بر تنم از خامه پر نوش دهد جان
گه بر دلم از نامه پر نیش کند ناز

گو ناز کند بر دل مجروحم از یراک
نازش بکشم هر چه از اینبیش کند ناز

ترسم که در آیینه به بیند رخ خود را
گیرد نظر از عاشق و بر خویش کند ناز

درویش بنازد بشهان از کله فقر
وین شاه کله دار به درویش کند ناز

بیگانه در آن خانه محالست برد راه
کو خویش پرست آمد و بر خویش کند ناز

نازش همه جا بر دل رنجور امیری است
اما بدو صد غصه و تشویش کند ناز

«ادیب الممالک»

ای یاد تو مرهم دل ریش
افتاده ای از چه رو به تشویش

چون قول ببندگیت دادم
پیمان شکنی نباشدم کیش

هر لحظه ارادتم فزون است
هر دم اخلاص بیش از پیش

جان در قدمت نثار سازم
آشفته مدار خاطر خویش

آزرده مشو ز وعده دیر
از طول مفارقت میندیش

لذت ندهد وصال بی هجر
گل با خار است و نوش با نیش

در قهر هزار لطف مخفی است
گر عاشق صادقی میندیش

یا رب بدوشنبه باز بینم
سلطان اندر فضای درویش

ای «بدر» دمی ادب نگهدار
در پیش ادیب دم مزن بیش

«ادیب الممالک»

سه‌شنبه خواند مرا آن صنم به خانه خویش
که مرهمی نهد از راه مهر بر دل ریش

سه شنبه گشت دوشنبه دوشنبه آدینه
کنون بینم آدینه را چه آید پیش

از آن زمان که هلال دو هفته یعنی بدر
نهفته چهره ز من از دو هفته باشد بیش

درین دو هفته بود گل به پیش چشمم خار
درین دو هفته بود نوش در مذاقم نیش

شدست جسمم چون چشم مست او بیمار
شدست روزم چون طره‌اش سیاه و پریش

«ادیب الممالک»

فدای بدرو رخ ماه و زلف پر شکنش
حلاوت لب شیرین ملاحت سخنش

سخن چو از لب لعلش برون شود گوئی
بقند و مشک و می آمیخته است در دهنش

قلم چو آهوی چین است و نامه دشت ختن
عبیر و غالیه بارد ز نافه ختنش

چه آیت است ندانم که سجده کرد بر او
بهار و باغ و ریاحین و سنبل و سمنش

اگر چه شد غم عشقش بلای جان و تنم
هزار جان و تن من فدای جان و تنش

عنان صبر رها کرده دل ز غصه آنک
رها نمیکند ایام در کنار منش

کسی که لعل لبش خاتم سلیمان شد
چه باک باشد از آسیب سحر اهرمنش

تو آن نگار دل افروز و شمع تابانی
که کس نیافته پروانه را در انجمنش

بخاکپای عزیزت بود مرا شوقی
که کور بر بصرش یا غریب بر وطنش

غمی که بر دلم از دوریت فراز آمد
نه بیستون متحمل شود نه کوهکنش

چنان نشسته خیال رخت به صفحه دل
که ماه در فلکش یا که شمع در لگنش

ادیب دست بدارد ز دامنت روزی
که خاک تیره کند سوده دامن کفنش

وگرچو پیرهنت تنگ در بغل گیرد
نگنجد این تن نالان درون پیرهنش

امیری از سر کویت همان طمع دارد
که حاجی از حجر و بت پرست از وثنش

«ادیب الممالک»

نادیده چنان مست تمنای تو گشتم
کاول قدم از عمر گرانمایه گذشتم

اندر طلب روی تو در دوزخ محنت
چون عابد گریان پی نادیده بهشتم

حسن تو چنان کوس طرب کوفت در آفاق
کز بام درافتاد به غوقای تو طشتم

خاک رهت از خون بصر گل کنم امروز
کز این گل پاکیزه سر شیشه سرشتم

تا روز دیگر کز سر خاکم بدمد خشت
امروز خط دوست بود سبزه کشتم

گیسوی خیالت بهوس بافتم ای وای
در گردنم افتاد همین دام که رشتم

اندر سر کوی تو من ای قبله عشاق
آسوده ز فکر حرم و دیر و کنشتم

پروانه صفت سوختم از آتش عشقت
بگذشت زسر آب وز پیمان نگذشتم

«ادیب الممالک»

تا بدانی کاندرین سودا چه سود اندوختم
عقل و هوش و جان خریدم دین و دل بفروختم

غوره بودم عشق شهدم داد و غیرت چاشنی
خام بودم در محبت پختم از غم سوختم

راه دولت را در آئین گدائی یافتم
درس شاهی را ز لوح بندگی آموختم

از کف عیسی شراب سلسبیل اندر زدم
در ره هرچه چراغ جبرئیل افروختم

گو بدوزد دیده با تیرم که بر روی خوشش
دیده بگشودم نظر از ماسوی بردوختم

چون امیری با اسیری ساختم تا عاقبت
رنجها از یاد شد وین گنجها اندوختم

«ادیب الممالک»

یک سوزن و یک سنجاق بودند به سوزندان
مانند دو تن عیار افتاده به یک زندان

سنجاق به سوزن گفت کار تو در اینجا چیست
وز بهر چه خسبیدی اندر دل سوزاندان

سوزن بجوابش گفت ای بی هنر سوری
من خادم خاتونم سرخیل هنرمندان

دندانه من تیز است زین روی مرا بی بی
بنشاند در این خانه مزد هنر دندان

سنجاق بگفتش رو، کز روزن زیرین است
پیوسته ترا روزی بی ضامن و پایندان

دجال صفت یک چشم افسار نگون از پشم
دندانه زنی با خشم زانگشتره بر سندان

گفتا چکنی منعم کز خدمت کدبانو
چنانکه بلابینم هم شادم و هم خندان

بنگر تو بعیب خویش ای کله کلان کز جهل
هم عبرت خویشانی هم حیرت پیوندان

زآنرو که شوی در کار کوژ و کژ و خمیده
چون سیخ کباب مست اندر شب برغندان

ناگاه عجوز آمد سنجاق برون آورد
تا وصله کند با وی رخت تن فرزندان

هنگفت بد آن جامه خمیده شد آن سنجاق
چون در دل کج طبعان اندرز خردمندان

سنجاق بخاک افکند برداشت یکی سوزن
کاندر نظرش سنجاق باقدر نبد چندان

از غلظت آن جامه بشکست سر سوزن
چون بیل کشاورزان در موسم یخ بندان

سوزن به زمین افتاد غلتید بر سنجاق
سنجاق به تعظیمش برجست چو اسپندان

آهسته بگوشش گفت مائیم دو فرمان بر
کز بی هنری خواریم در چشم خداوندان

بدبختی خود را من از چشم تو می دانم
بدبختی خود را تو نیز از قبل من دان

هنگام هنر بودیم با خویش عدو اینک
از بی هنری هستیم ضرب المثل رندان

«ادیب الممالک»

دیدم میان کوچه پیر لبو فروشی
بار لبو نهاده پشت دراز گوشی

می گفت گرم و داغ است شیرین لبوی قندی
وافکند از این ترانه اندر جهان خروشی

طفلان پی چغندر باجهد و سرعت اندر
چون صوفئی قلندر دنبال دیگ جوشی

ناگه درشکه خان از آن طرف گذر کرد
خان اندر او نشسته باکر و فرو جوشی

چرخ درشکه خر را غلطاند و بر زمین زد
تا زانوان فرو شد دستش بلانه موشی

پالان خر ز دوشش وارونه شد تو گفتی
دستار باده نوشی است در بزم می فروشی

پیر ستمگر آمد بگرفت گوش و دمش
هنی نمود و هوئی هشی کشید و هوشی

چندان زدش که او را بر جا نماند دیگر
نه شانه ای و پشتی نه گردنی و نه دوشی

ز آنجا که جز تحمل کاری نمی تواند
با جابری ذلیلی با ناطقی خموشی

مسکین الاغ می گفت ای پیر بی مروت
دانستی ار ترا بود فرهنگ و عقل و هوشی

جرم من اینکه هستم فرمان برو مطیعت
ای کاش جای من بود یک استر چموشی

«ادیب الممالک»

چنین گفت بانوی شیرین زبان
که ای جمله با من چو جان مهربان

مرا نیست دیگر توانای زیست
برین زندگی زار باید گریست

شما را پس از من بسی ناز باد
ز شادی به گوش اندر آواز باد

چو آید عدو سوی خرگاه من
بگوئید از من به بدخواه من

که رفتیم ما این تو این خانمان
بزن آتش اینک در این خاندان

مرا بگذرد رنج ایام سخت
ترا این سیاهی بماند برخت

«ادیب الممالک»

شنیدم که سیمرغ پیروزگر
چنین گفت با رستم زال زر

که از من به بهمن شه تاجدار
همی گو که ای پور اسفندیار

خداوند گیتی در ین روز سخت
ترا داد زور و زر و باج و تخت

که با بندگانش مدارا کنی
ره دین و داد آشکارا کنی

بپرهیزی از مکر و افسون و ریو
بنسپاری این مردمان را بدیو

ز پیران هشیار و دانای فن
به دربار فرخ کنی انجمن

ز هر گوشه گرد آوری بخردان
حکیمان روشندل و موبدان

ببایستگی طرح شور افکنی
بشایستگی داستان برزنی

پسندیده انجمن را بچشم
پسندی و آسایدت دل ز خشم

چو بر گفته ایزدی بگروی
ز دیوان جادو سخن نشنوی

بن و بیخ شاهی کنی استوار
تو را ماند این خسروی پایدار

چو دارو دهی خسته را از پزشک
ز کار تو آید همی بوی مشک

بیندیش از انجام بد زینهار
با اندیشه خود مکن هیچ کار

که ناید دلت را ز یزدان سروش
سخن ز آسمانت نباید بگوش

تو شاهی همانا پیمبر نه ای
بگوهر ازین خلق برتر نه ای

بر این تخت زرین که بشتافتی
نه از مرده ریگ پدر یافتی

اگر مرده ریگ پدر بوده ای
برادرت را هم ببخشوده ای

سر خرد را در کلاه بزرگ
مکن تا نفرسائی از زخم گرگ

مکن تکیه بر چرخ و پیمان او
مشو غره بر ماه و کیوان او

که پیش از تو در دهر شاهان بدند
امیران طوس و سپاهان بدند

ستاره بسی چون تو دارد بیاد
چه کاوس و کیخسرو و کیقباد

کیومرث و شاه آفریدون نیو
منوچهر و جمشید کیهان خدیو

بیاد آر جمشید پیروز را
گذارنده جشن نوروز را

بر آرنده کاخ اصطخر را
که فرسودی از پای خود چرخ را

که گر آب و آیین نکردی رها
نگشتی زبون در کف اژدها

بیاد آر روز سیاوخش را
دل راد و دست گهر بخش را

که گرسیوزش گشت چون گوسپند
به تن لعل کردش کیانی پرند

ز کاوس یاد آر و کردار او
همان زشتی خوی و هنجار او

وز آن تخت و کرکس که زی آسمان
همی تاختن کرد ازین خاکدان

ندیدی چسان اندر آمد بخاک
سرش در نشیب و تنش در مغاک

بیاد آر کیخسرو نیو را
بدرگاه او بیژن و گیو را

که از خودسری رفت در چاه ژرف
بمردند یکسر سپاهش ز برف

هنوز از رگ چشم اسفندیار
زمین جوی خون دارد اندر کنار

ز پاداش کار پدر پند گیر
وز آن توشها بهر فرزند گیر

گر از یاد بردی سرانجام وی
لبت چاشنی نوشد از جام وی

وگر بمانی در این روزگار
دلت شادمان و تنت شادخوار

بر آید به نیکی همی نام تو
شود دوره عدل ایام تو

گر از تخمه شاه گشتاسبی
فروزنده کاخ لهراسبی

یکی سوی راه نیاکان گرای
به کردار و گفتار پاکان گرای

نگهدار گیتی بآیین و آب
سر از گفته دادگر برمتاب

یکی خانه از داد بنیاد کن
وز آن کشور خویش آباد کن

چنان زی که نامت به نیکی برند
چو مردی به سوگت گریبان درند

مکن کار بد تا چو خسبی به خاک
رهد از بلای تو جانهای پاک

عزای تو بر خلق شادی شود
جهان را ز مرگت گشادی شود

شهان جمله از جای برخاستند
بداد و دهش کشور آراستند

به یاسا و آیین گزیدند کار
نهادند کردار خود یادگار

تو گوئی به خواب گران اندری
نپندارمت در جهان اندری

ز افسون دیوان دلت کافته
دم جادوان پیکرت تافته

سرای تو تاریک چون مرغزن
در و بام او پر دد و اهرمن

ز بوی تو گیتی بگندد همی
به ریش تو گردون بخندد همی

که با دست خود آتش افروختی
ز بیداد و خرگاه خود سوختی

چو پتیاره را دادی انگشتری
سپردی بدو دام و دیو و پری

درآورد گیتی به زیر نگین
الب ارسلان کشت و طغرل تگین

بکرد آنچه می خواست برد آنچه بود
برآورد از خرمن داد دود

به نام تو بر خلق راند او ستم
ز بیم تو کس برنیارست دم

مگر روزگارت درد پیرهن
گشوده شود مهرها از دهن

برآیند از آستین خامه ها
نگارند از این داستان نامه ها

بماند از او نیکی از تو بدی
از او دانش از تو نابخردی

بر او آفرین بر تو نفرین کنند
جهان را به مرگت تو آیین کنند

که تو نیکی خویش بفروختی
بدان کس کز او زشتی آموختی

همه ملک و مالت به تاراج برد
ز ایوانت گاه و ز سر تاج برد

درو بام تو زان همسایه کرد
سگان را بشیران نر دایه کرد

«ادیب الممالک»