افسرالملوک عاملی

«پیش گفتار»

بنام خداوند کون و مکان
خداوند روزی ده مهربان
خدایی که جان و خرد آفرید
به فرمان او شد جهان ها پدید
وزان پس بنام محمّد درود
به آیین اسلام احمد درود
درود فراوان بر آن پاکزاد
محمد رسول حجازی نژاد
بنام علی شاه مردان مرد
که از دشمن دین بر آورد گرد
سر اولیا سرور اصفیا
مبارز ترین مرد راه خدا
علی شیر مرد و علی راستگو
ندیده جهان‌راد مردی چو او
به قرآن که وحی مبین خداست
ولای وی آرامش جان مااست
پس آنگه بنام شه پاکدین
محمد رضا شاه ایران زمین
شهی کو نگهدار دین خداست
خدا را به او لطف بی انتهاست
به فرمان او ملت آزاد شد
ز دادش همه کشور آباد شد
ز تدبیر این شاه فرخنده خوی
گرفته است ایران بسی آبروی
خداوند باشد نگهدار او
خرد یار و یزدان مدد کار او
به دوران این شاه نیکو خصال
که دارد توجه به فصل و کمال
چو دیدم که فردوسی پاک‌دین
که بادا به جانش هزار آفرین
به شهنامه از داستان کهن
چو پیغمبران داده داد سخن
بپا کرده کاخی بلند و متین
ز الماس و یاقوت و در ئمین
ز جمشید و گودرز و از زال زر
فریدون و کیخسرو دادگر
سخن ز آنچه بوده است آورده او
بسی در یکتا که پرورده او
ز شاه کیان و هم از پیشداد
به شهنامه زیشان بسی کرده یاد
ز تهمورث و ایرج و سلم و سام
فریبز و کاووس والا مقام
ولکن ز ماد و از آن دودمان
نیابی به شهنامه نام و نشان
ز اهخامنش کورش نامور
نه بینی به شهنامه نام و اثر
از این رهگذر بود کاین کمترین
شدم پیرو آن سخن آفرین
بر آنم که از ماد و تاریخ آن
سرایم چو شهنامه من داستان
کمین افسر از ماد و از آریان
بگویم ز کوروش بسی داستان
خود آگاهم از مایه و زاد خویش
ز خجلت سرافکنده دارم به پیش
که این نامه فارسی و دری
نباشد ز نقصان و لغزش بری
ز دانشوران دارم این آرزو
که با لطف بینند آهوی او
ز راه بزرگی و دانشوری
ز لطف و ز مهر و ادب پروری
از این مور ناچیز و این ناتوان
پذیرند ران ملخ ارمغان

«افسرالملوک عاملی»

«پادشاهی دیوکس نخستین شاه ماد »

دیوکس، نخستین شه ماد بود
وز او سر به سر، کشور آباد بود
بسی بود آن شاه با عدل و داد
کریم و جوانمرد و نیکو نهاد
گزیدند او را به شاهنشهی
نشاندند وی را به گاه مهی
چو بر گاه شد شاه با عدل و داد
کلاه بزرگی به سر بر نهاد
بفرمود تا شارسان ساختند
یکی شهر زیبا بیاراستند
در آن شارسان هفت دژ شد پدید
چنان شهر تا آن زمان کس ندید
یکی بر یکی برتری داشتی
که بر آسمان سر برافراشتی
چو رنگین کمان، هفت دژ شد عیان
که از هفت اورنگ بودی نشان
ز سبز و سفید و ز سرخ و ز زرد
بنفش و سیه‌رنگ و هم لاژورد
چو جنت یکی شهر آمد پدید
چنو در جهان کس ندید و شنید
ببخشید شه، نعمت بیکران
هنر پروران را کران تا کران
سپس جشن شاهانه آراستند
به شادی فزوده ز غم کاستند
بر او هکمتانه نهادند نام
فشاندند دست و گرفتند جام
ز غوغای طبل و ز آوای کوس
بلرزید نه گنبد آبنوس
بدین گونه شه، کشور آباد کرد
یکی شهر، هر گوشه بنیاد کرد
چنین‌اند شاهان نیکو سرشت
که سازند دنیا چو باغ بهشت

«افسرالملوک عاملی»

«وصیت دیوکس به فرزند خود»

دیوکس چو در یافت پایان خویش
فرا خواند فرزند فرزانه پیش
چنین گفت کای پور فرخنده فر
به جان گوش کن پند نغز پدر
بترس از خدا و ره داد پوی
به مردانگی راه اجداد پوی
ز من بشنو ای پاک فرزند من
به گوش خود آویزه کن پند من
خدا را تو از جان ستاینده باش
به درگاه جان‌آفرین بنده باش
ز خود دور کن جهل و کبر و غرور
ز کردار اهریمنی باش دور
برآن باش تا در بر و بوم خویش
نیایی تِنِ خسته و جان ریش
تو دین‌دار باش و بی آزار باش
پی داد پوی و نکوکار باش
مکن گوش بر گفته های دروغ
که گفت دروغ است بس بی‌فروغ
به خون کسان دست بازی مکن
تو با جان اتباع بازی مکن
تو بنیاد کن پادشاهی به داد
دل مردمان کن تو با داد شاد
چنان کن همه نیک‌خواهت شوند
چو فرمان دهی سر به راهت دهند
بگفت این و پس دیده بر هم نهاد
برفت از بدن جان آن شاه ماد
زمانه چنین بوده تا بوده است
که مرگی پس از عمر فرموده است
چنین بوده تا بوده عالم به پا
سرانجام سر ها نهد زیر پا
به ژرفای خاک ار نکو بنگری
به هر گوشه‌اش خفته بینی سری
سر تاجدارن و دانشوران
سر ماهرویان و نام آوران
نماند به جز نام نیک از کسی
اگر ملک عالم بگیری بسی
خوشا راد مردان نیکو نژاد
که از نام ایشان جهان گشت شاد
خوشا آن پدر چون برفت از جهان
پسر سر فرازد سوی آسمان
چو شاه جوان سوک شه را گرفت
جهان شد سیه پوش و ماتم گرفت
همه مادها زار و گریان شدند
ز سوک و غم شاه نالان شدند

«افسرالملوک عاملی»

«بر تخت نشستن فره فرتیش »

چو یک هفته بگذشت از مرگ شاه
فره فرتیش شاه برشد بگاه
بشاهی بر او خواندند آفرین
بگفتند کای شاه با داد و دین
همه بندگانیم و تو شهریار
که از شه دیو کس توئی یادگار
شه نوجوان چون بر آمد بتخت
بفرمود کای مردم نیک بخت
منم چون پدر با شما مهربان
نیم از شما بد دل و بدگمان
هماره امیدم به یکتا خداست
خدائی که ما را به خود رهنماست
بر آنم که کشور ستانی کنم
جهان گیرم و دادبانی کنم
کنم ماد را کشوری نامدار
که ماند از آن نام در روزگار
بگفتند یکسر که ما بنده‌ایم
بفرمان و رأیت سر افکنده‌ایم
بفرمود من پارس را بی‌گمان
مسخر نمایم به تیر و کمان
که مادی و پرسه بوند آریا
دو شاخه ز یک ریشه از هم سوا
دولپه به یک پوست بودیم ما
زمانه ز هم کرد ما را جدا
بباید به یکدیگر آمیختن
به صلح ار نشد باید آویختن
شما لشکر ماد گرد آورید
سوی پارس باید که لشکر برید
بگفتند کای شاه فرمان تراست
سر ما ز حکمت بپیچد خطاست
چو یک چند روزی برین برگذشت
همه لشگر ماد آماده گشت
همه شیراوژن چو پیل دمان
گرفته به کف تیغ و تیر و کمان
سپه را چو آمادهٔ کار کرد
پس آنگاه آهنگ پیکار کرد
به لشکر چنین گفت شاه دلیر
که بودی به جنگ‌آوری نرّه شیر
که تا جانب پارس روی آورند
مگر آب رفته به جوی آورند
چو سر برزد از خاوران آفتاب
سَرِ جنگجویان بر آمد ز خواب
ز هر سو بپا خواست فریاد جنگ
ز شیران غران و غران پلنگ
دلیران ستاده همه صف به صف
چو پیل دمان بر لب آورده کف
سوی پارس کردند آهنگ جنگ
که آرند آن سرزمین را به چنگ
چو دشمن از این حمله آگاه شد
همه لشکر پارس در راه شد
دو لشکر به هم سخت آویختند
نوای دلیری بر انگیختند
چو شب گشت و آن شب همه روز شد
شه ماد در جنگ پیروز شد
چو لشکر به پیروزی آمد قرین
بپا خاست از هر طرف آفرین
به پیروزی و فتح چون کام یافت
سری مست از شور این جام یافت
پس آنگاه آهنگ آشور کرد
جهان را همه پر شر و شور کرد

«افسرالملوک عاملی»

«جنگ فره فرتیش بابنی بال شاه آشور »

بنی پال خود شاه آشوریان
بجنگش همی بست آنکه میان
بجنگ شه ماد همت گماشت
هزاران دلیری که آماده داشت
نبرد دلیران چو آغاز گشت
بنی پال با بخت دمساز گشت
شه ماد مغلوب و منکوب شد
سپاه شکسته در آشوب شد
فره فرتیش در میان کشته شد
سپاه شه ماد سرگشته شد
هزیمت گرفتند ز آشوریان
بسوی وطن زار گشته روان
بسوک شه خویش گریان همه
بکشور بیفتاد بس همهمه
هو خشتر فرزانه فرزند او
همان پاکزاد خردمند او
ز مرگ پدر چون خبردار شد
از این درد آشفت وبس زارشد
چه شب ها که از محنت و آه ودرد
بپچید بر خویش وبس نوحه کرد

«افسرالملوک عاملی»

«خو نخواهی هو خشتر از پادشاه آشور »

چو یک هفته سوک پدر را بداشت
بخونخواهی شاه همت گماشت
همی گفت با فر یزدان پاک
بنی پال را افکنم روی خاک
باتش بسوزم همه کشورش
پراکنده سازم همه لشکرش
بی کشتنش بسته ام من کمر
کنم کشورش جمله زیر و زبر
با شوریان سخت تازم همی
روان پدر شاد سازم همی
باشور اگر ما بیابیم راه
نه آشور مانم نه تخت و نه شاه
چو فردا شود روی گردان سپید
بفتح و به نصرت بشوق و امید
سواران آماده چندین هزار
همه شیر مرد و همه نامدار
دگر باره آماده سازم بجنگ
که پیروزی آرام دگرره بچنگ
بلشکر کشی چونکه تدبیر داشت
بهر صد سواری دلیری گماشت
بتوفیدگی همچو برق جهان
تو گوئی بخشم آمده آسمان
دلیران و جنگنده و کینه جوی
همه سوی آشور بردند روی
دلی پر ز کینه سری پر شتاب
ز مرگ پدر شاه بی توش و تاب
کمر بهر کین پدر بسته تنگ
نیاورده بر خویش تاب و درنگ
چو از کار لشکر بپرداختند
سوی نینوا جملگی تاختند
درو دشت آشور گشته سیاه
ز جنگی دلیران ایران سپاه
بنی پال بشیند چون این خبر
که آید پسر بهر کین پدر
بگفتا بکشتن دهد جان خویش
که پارا ز اندازه بنهاده پیش
بفرمود لشکر بهامون کشند
همه لشکر ماد را در خون کشند
چو آشور با ما شد روبرروی
همه کینه انگیز و پر خاشجوی
جوانان ایران همه شیر مرد
بر آورده از دشمن خویش گرد
چویک چند روزی بر آمد ز جنگ
بگرز و بزوبین و تیرو خدنگ
شکستی بر آمد با شور سخت
ز آشوریان جمله برگشت بخت
بنی پال تا نینوا در گریخت
همه نظم لشکر زهم در گسیخت
بفرمود بندند دروازه زان
که یابند از خشم دشمن امان
هو خشتر چون دید این ماجرا
که بستند دروازه شهر را
بفرمود تا شهر ویران کنند
همه شهر چون دشت یکسان کنند
به بستند بر شهر آب روان
که تا خیره دشمن نیابد امان
همی خواست تا شهر ویران کند
شه و لشکر را گریزان کند
در آن پهنه جنگ پر های و هوی
که سر ها بمیدان فتاده چو گوی
نبودی کسی را به کس دسترس
نبودی بجز کشته فریاد رس
بنا گه سواری بیامد زماد
بر شاه ماد این خبر را بداد
چنین گفت کای شاه با داد ودین
که از ماد دارم پیامی چنین
سکاها که دارند خوئی درشت
بتیر افکنی همچنان خارپشت
شتابان از آن سوی بحر خزر
شده جانب خاک ما رهسپر
بمرز وطن ز آذر آبادگان
بتازندگی تنگ بسته میان
شه ماد چون این سخن را شنید
یکی آه سرد جگر بر کشید
برافروخروخت از خشم و آنگاه گفت
که جانم دگر گشت بادرد جفت
دریغا دریغا که خون پدر
هدر شد مرا زین پیام و خبر
کنونم نه یارای رفتن بود
نه یارای این کین نهفتن بود
بفرمود لشکر بجنبد ز جای
بدستور آن شاه فرخنده رای
بسوی ارومیه لشکر برند
بر آن قوم وحشی هجوم آورند
عنان را از آن رز مگه در کشید
بسوی ارومیه لشکر کشید
چنان تاخت بر پهنه کار زار
کز آنان بر آمد بسختی دمار
نماندی بر آنان چو راه ستیز
گرفتند از آن ملک راه گریز
ولی آتشی زیر سرپوش بود
بظاهر مر این شعله خاموش بود
سکاها به نیرنگ ظاهر شکست
که ایران زمین را بیارند دست
بهر گوشه ای آتش افروختند
به آتش همه شهرها سوختند
چه برروی آب و چه روی زمین
بر افروختنی آتش خشم و کین
بگفتند با شاه کای شهریار
سران سکاهای بی اعتبار
گرفتند جشنی چو دیوانگان
به باده سرائی نهاده میان
چو شه گشت زین ماجرا با خبر
بگفتا از آنان نمانم اثر
بگنجور دانا بفرمود شاه
مهیا کند ساز و برگ سپاه
بگیرند پیرامن جشن گاه
بسازند آئین شان را تباه
چو شاه سکاها و سردارشان
ز عیش وطرب تیره شد کارشان
بیکباره گشتند تسلیم شاه
بهم خورد نظم قشون و سپاه
شکستی چو افتاد بر آن گروه
بیفتاد لشکر ز فرو شکوه
سکاها چو گشتند تسلیم شاه
شهنشاه دادی به آنان پناه
زکار سکاها چو پرداخت شاه
به آشور گفتا فرستم سپاه
که تازان گروه سیه دودمان
بر آرم بنیروی لشکر امان
بنی پال گفتند خود در گذشت
بخاک سیه هست او را نشست
در آشور باشد بسی هرج و مرج
سخن از بزرگان نیاید بخرج
ببابل همان حکمران شاه شد
بنوپر سره شاه برگاه شد
شه ماد خود قاصدی نیک نام
ببابل فرستاد و داد این پیام
شه ماد خشنود از کار توست
همی راضی از کار و کردار توست
ببابل ترا پادشاهی رواست
سرافرازی تو گوارای ماست
مرا باتو هرگز سر جنگ نیست
بجز دوستی با تو آهنگ نیست
که پوربنی پال در نینوا
شده شاه لیکن بسی بینوا
نه بر حکم او کس نهاده است گوش
نه دارای فهم و نه عقل و نه هوش
بنی پال باب مرا کشته است
سر تختش این گونه بر گشته است
روم نینوا من بکین پدر
نمایم من آن شهر زیر وزیر
اگر یلر باشی تو با من بجنگ
بسی بهره آید ترا خود بچنگ
چو پیک شهنشه ببابل رسید
بنوپر سره گفته شه شنید
بگفتا یکی بنده ام شاه را
گشایم همین راه و هم گاه را
زپور بنی پال بس رنجه ام
بر آرم دمارش بسر پنجه ام
چو پیمان شاهنشهان بسته شد
دو کشور تو گوئی که پیوسته شد
سپاهی چو دریا زبابل گذشت
سوی نینوا در نور دید دشت
چو پور بنی پال آنرا شنید
یکی آه سرد از جگر بر کشید
بگفتا ببندید باروی شهر
که مارا نباشد از این جنگ بهر
چو با جنگ ایشان مرانیست رای
همان به که در شهر گیریم جای
جداگشته چون بابل از نینوا
نخیزد بجز ماتم از نی، نوا

«افسرالملوک عاملی»

«آتش زدن پسر بنی پال برخود و خانواده اش»

چو پوربنی پال یی چاره شد
حصار اندرون در پی چاره شد
سر برج و بارو چو لشکر بدید
ز پیروزی و بخت خود دل برید
بگفتا دگر، روز من شد تباه
نه یار و نه یارو نه گنج و سپاه
شبانه یکی آتشی بر فروخت
خود و خانواده همه پاک سوخت
همی در سرای خود آتش فکند
ز کژی بابش بد آید بسر
به آتش بسوزد همه خانمان
چو بد کرده باشد سر دودمان
وگر نیک رفتار باشد بدهر
کسانش بنیکی بیاند بهر
چو فرزند خوددوست دارای بسی
نباید نمائی بدی با کسی
بنی پال بد کرد و پورش بسوخت
همان آتش خیره خود بر فروخت
هو خشتر چو بشنید کردار او
از آن آتش گرم و رفتار او
غمین گشت لیکن ز پیکار دست
زکشتار آن بینوایان به بست
نگه کرد دروازه را باز یافت
بفرمان او خیلی لشکر شتافت
وزین روی مردان آشوریان
همه سر برهنه خمیده میان
سوی شاه ایران نهادند روی
ز تسلیم و تختش همی گفتگوی
شه ماد و بابل دوشاه جوان
فکندند از دست تیغ و سنان
چو تسلیمشان شد قبول دو شاه
ز بهر شهان بر گشادند راه
دگر منقرض گشت آشوریان
زبابل بشد نیم و نیم آریان
چنین گفته شد بین دو شهریار
که مارا باید در این کار قرار
چو بر نینوا شاه لشکر کشید
زبالای دجله به ایران رسید
فلسطین و سوریه و بین نهر
شه بابل از آن همی جست بهر
چو شد کار آشوریان ساخته
همی بومشان گشت پرداخته
شه ماد با فتح و با فرهی
سوی هکمتانه بشد بابهی
شه بابل آمد به همراه او
که بودند باهم چنان نیک خو
چنان دوست گشتند باهم دوشاه
که از بابل آمد به ایران براه
بشد دختر شاه را خواستگار
برای پسر خواست آن تاجدار
چو بخت النصر پور آن شاه بود
جوان بود و هم در خورگاه بود
شهنشه پذیرفت خواهش از او
بدو داد آن دختر ماهرو
چو دختر باو داد آن شهریار
بشد رشته دوستی استوار
ببابل ببردند چون دخت شاه
سر شاه بابل بر آمد بماه
باندک زمانی شهنشاه ماد
کمر بست و بسیار کشور گشاد
به تسخیر لیدی هوش کرده شاه
بگفتا منم شاه بافر و جاه
کنون بابدم نیک رائی کنم
از این بیش کشور گشائی کنم
همی بود در فکر تسخیر آن
نمی بافتی فرصتی آن چنان
چو یک روز گفتند با شهریار
که چند از سکاهای بی اعتبار
بکشته سه تن از جوانان ماد
به لیدی پناهنده گشتند و شاد
هو خشتر چو بشنید خوداین خبر
بگفتا کشم لیدیان سربسر
پیامی فرستاد بر لیدیان
سکاها که هستند از آریان
زمادی بکشتند ایشان سه تن
به لیدی نهان کرده خود جان و تن
فرستیده آن ناکسان نزد من
که از خاک تیره کنمشان کفن
وگرنه نمایم چنان جنگ و جوش
که مادی ز لیدی بر آرد خروش
چو این پیک آمد بر شاه سارد
پیام شهنشاه بر وی گشاد
شه لیدیان گفت من جنگ را
گزینم اگر، به که این ننگ را
چو آمد چنین پیک بر شاه ماد
خبر از شه لیدی و جنگ داد
شهنشه بر آشفت و گفتی سپاه
ببینید سان و بپوئید راه
چو لشکرشد آماده کارزار
زمین زیر پای هزاران هزار
سوار و پیاده همی با شکوه
برفتند از دشت و صحرا و کوه
بدشتی دو لشکر بهم چون رسید
زغو غایشانگوشها بر درید
همی جنگ کردند با یکدگر
نه این را شکست و نه آنرا اظفر
چوشش سال این جنگ بددرمیان
همی بود بر هر دو لشگرزیان

«افسرالملوک عاملی»

«صلح شاه ماد ولیدی پس از شش سال»

یکی روز سر گرم پیکار و جنگ
بشمشیر و گرز و بتیر و خدنگ
که ناگه همی برگرفت آفتاب
سر جنکجویان بر آمد بخواب
همه دست از جنگ برداشتند
چو خورشید را تیره گون یافتند
بگفتند کاین خشم پروردگار
گرفته است بر ما، گه کارزار
که این روز روشن بمانند شام
همه کار ماگشت اینک تمام
چرا خون بریزیم از یکدگر
که هرگز نبینیم روی ظفر
از این پس نمائیم ما آشتی
تو گوئی که پیکار ناداشتی
چو این قصد کردند شد آفتاب
نکردند در جنگ دیگر شتاب
دوشه صلح کردند با یکدگر
سوی ماد ولیدی شدی رهسپر
چویک سال بگذشت ز این کارزار
شه ماد رنجور گشت و نزار
بفرمود آرید آژید هاک
که بینم من آن نوجوان پور پاک
بیامد پسر چون بنزد پدر
بدو گفت: فرزانه نور بصر
بسی رنج بردم در این روزگار
گشودم بسی کشور نامدار
سپارم بتو لشکر و کشورم
که مرگ آید اینک همی در برم
تو بیدار باش و تو هشیار باش
همه کشورت را نگهدار باش
بیزدان گرای و باو پناه
چو خواهی که بر تخت باشی تو شاه
چو این گفت بفشرد دست پسر
بگفتا شد اینک زمانم بسر
بخوابید و دیگر نه بیدار شد
نه ماد و نه لیدی وراکار شد
چنین باشد این روزگار کهن
نماند بانسان بجز یک کفن
اگر نام نیکت بماند بجا
تو گوئی که پیوسته داری بفا
پس از سالها نام تو یادگار
بماند دگر هیچ ناید بکار

«افسرالملوک عاملی»

«بر تخت نشستن آزید هاک پادشاه ماد»

پسر چون بر آمد بتخت پدر
همان تاج شاهنشهی زد بسر
بزرگان ورا خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین
بگفتند ما بندگان تو ایم
بفرمان ورأیت سرافکنده ایم
شهنشاه بسیار بنواختشان
بقدر هنر جایگه ساختشان
بسی مهربان بود و سرشار بود
شه عادل و بخت بیدار بود
یکی بارگه شاه بر پای داشت
در آن جایگه تخم نیکی بکاشت
بگرد شهنشه در آن بارگاه
ستادند امیران جمله سپاه
بهر لشکری افسری نامدار
گزیدی و کردی ورا بر قرار
سپاهی بیاراسث شاه جوان
همه جامعه شان هم چنان ارغوان
همه تاج و افسر بسر داشتند
کمر های زرین ببر داشتند
ز شمشیر و گرز وسنان و سپر
زخود وزره با کمربند زر
سپاهی به زیبائی آراسته
همه جامه شاد و شاداب و نو خاسته
نبرد دلیران فراموش شد
چنان آتش تیز خاموش شد
بهر جا شدی شادمانی بپا
همه باغ و بستان بدی دلگشا
درو دشت ایران همه سبزو شاد
دل کشوری شاد از شاه ماد
بهر جایگه بود ساز و سرود
بشاهنشه ماد بودی درود
شه ماد روزی برای شکار
برون رفت با اسب و اسباب کار
چوشد چند فرسنگ از شهردور
بدیدی یکی شیر نر با غرور
پی شیر نر چون همی اسب تاخت
بزد تیر بر مغز و کارش بساخت
چنان تیر را او ز پیکان گشود
که تا شست برداشت آمد فرود
بیفتاد بیجان بروی زمین
یکی گفت احسن یکی آفرین
دلیران شاهنشه از هر طرف
نمودند ابراز شوق وشعف
چنان زد غربوی ز دل شیر نر
که لرزید از بیم کوه و کمر
زمغزش چنان خون برون می جهید
چو فواره ای کاب آرد پدید
زپا اندر افتاد و بیهوش گشت
بزددست و پائی و خاموش گشت
به پیکر تراشان بفرمود، زود
از این شیر تندیس باید نمود
که ماند پس از من بر این روزگار
یکی یاد بود و یکی یادگار
از آن روز بگذشته بس سالها
بجا مانده آن شیر سنگی بجا
که در هکمتانه بود یادگار
هم از شاه ماد و هم از روزگار
بیامد چو در شهر آن شهریار
شه شیر کش خسرو نامدار
همان هر کسی بر کسی مژده داد
که پاینده بادا شهنشاه ماد
بشد شاه و مغرور از این هنر
همی دست بنهاد روی کمر
بفرمود هستم شه شیر کش
بود یکسر عالم مرا دست خوش
منم شهریاری که در عهد من
نباشد ز جنگ و ز دشمن سخن
سر خسروان زیر پای منست
همه باجشان در سرای منست
ندارند جرأت که از نام ماد
سخن جز به نیکی نمایند یاد
که چندین هزاران مرا لشکر است
به گنجم بسی باج و شمش زراست
هزاران هزار افسر نامدار
همه شیر افکن گه کارزار

«افسرالملوک عاملی»

«خواب دیدن آژید هاک و تعبیر آن»

چو شب شد به خوابید در قصر خویش
دلی شادمان داشت از عصر خویش
چنان دید در خواب آن شهریار
که از دوش او سر بر آورده مار
دو مار سیه بر شد از دوش او
سر خویش را کرده در گوش او
بگفتند : گوچیسث کبر و غرور
چرا گشته ای از خداوند دور
خدا داد بر تو چنین اقندار
هم او خواست تا تو شوی تاجدار
تو مغرور بر خویشتن گشته ای
ندانی ز یک کودک آشفته ای
ندانی که باشد شکست تو هم
که دستی است بالای دست تو هم
سراسیمه از خواب بیدار شد
پریشان و افسرده و زار شد
دو چشمش به بستر ز هم باز کرد
سخن گفتن خویش آ غاز کرد
بگفتا مغان را خوانید زود
که گویند تعبیر خوابم چی بود؟
مغان بوسه داند روی زمین
بگفتند کای شاه با آفرین
چه بودت که آشفته گشتی چنین
نباشد کسی را بتو خشم و کین
چو از مارو از خواب دوشینه گفت
همان راز بیرون کشید از نهفت
بگفتند شاها ترا خواب دوش
خبر میدهد از هزاران خروش
گزندت رسد از جهان کهن
نگوئیم دیگر از این ره سخن
بود دشمنت دشمن خانگی
بتازد بتو او بفرزانگی
نباشد وی از خیل همسایگان
ستاند ز تو کشورت رایگان
چو بشنید پشثش بلرزید شاه
ندانست خود کیستش کینه خواه
یکی دختری داشت چون نو بهار
ببالا چو سرو و برخ چون نگار
ورا نام بد ماندانای نکو
وزو بود در شهر بس گفتگو
بدو بد گمان گشت آژید هاک
هم از دختر خویش شد بیمناک
بگفتا کنم دور ، گر دخترم
نیاید گزندی از او در برم
اگر چند از نوجوانان ماد
زمردان نام آور و نیکزاد
ز جان و ز دل خواستارش بدند
بجان خواستار وفایش شدند
ولیکن از آن خواب آژید هاک
چنان بود آشفته و بیمناک
که از دخت و از دادن او بشوی
بیک باره بر ست او گفتگوی
چو در پارس کامبو زیابود امیر
نجیب و جوانمرد و پاک و دلیر
بیاورد کامبوزیا را بماد
بدو دختر خویشتن را بداد
چو او را نجیب و ملایم بدید
گمان بدی زو نبودش پدید
بداداش و را دخت چون ماه را
که آسوده سازد دل شاه را
برفت او زماد و بهمراه برد
سوی پارس او دخترشاه برد
دگرباره آن شاه خوابی بدید
کز آن بیش آمد شگفتی پدید
چنان دید کز اشکم دخترش
یکی تاک سرزد بگردون سرش
بگسترد بر آسیا شاخ و برگ
نه بادی بر او کارگر نه تگرگ
هر اسان و لرزنده بیدار شد
مغان را شتابان طلبکار شد
بگفتا که خوابی بدیدم گران
وزان خواب گردیده ام سرگران
ز تاک و ز دختر همه باز گفت
همه راز دل بر کشید از نهفت
بتعبیر گفتند او را مغان
ز خشم و ز بیمش ستایش کنان
که آید یکی کودک از دخترت
که شاید بد آید از آن بر سرت
چنان دان که دخت توزاید پسر
که گیتی مسخر کند سر بسر
بترسید از بختش آژید هاک
شد از دختر خویشتن بیمناک
رسولی فرستاد بر دخترش
که از پارس آرد ورا در برش
چو دخت شه آمد بنزد پدر
ببوسید روی زمین را بسر
بگفتا پدر جمله فرمان تو راست
که امر تو آسایش جان ماست
بفرمود کای دختر خوب رو
برم باش واز شوهر خودمگو
بپاسخ چنین گفت دختر بشاه
که ای خسرو عادل نیکخواه
توشاهی و من کمترین بنده ام
بفرمان ورأیت سر افکنده ام

«افسرالملوک عاملی»

«بدنیا آمدن کورش»

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی کودک آورد مانند ماه
بیک روز چون طفل یک ساله بود
رخ روشنش چون گل لاله بود
چو آگاه گردید آژید هاک
به چشمش جهان شد چو یک مشت خاک
وزیری که نامش هارا پاک بود
که با فهم و با عقل و ادراک بود
بدو این چنین گفت آژید هاک
که هستم از این طفل بس بیمناک
بکش کودک و جانم آسوده کن
بزودی زخاکش یکی توده کن
بدل گفت فرزانه سالخورد
در این باره تدبیر بایست کرد
که چو شاه را زندگی شد تمام
کند دختر او بجایش قیام
چه گویم جوابش چه چاره کنم
چگونه برویش نظاره کنم
پس آنگاه کودک بصحرا ببرد
شبانی بدید و مراوا سپرد
به آرام خود برد کودک شبان
بزن گفت کاین هدیه از من ستان
امیری مرا داد این بیگناه
که صحرا فکن طفلک بی پناه
زنش گفت بامرد کاسوده باش
مرا طفل مرد و خداداده جاش
من از مرگش آنگونه پژمان شدم
که یکباره رنجور و بیجان شدم
عوض خواستم، داد اینک خدا
توگوئی که طفلم شد اورا فدا
چنان دان فکندیش صحرا و مرد
همه جانوار استخوانش بخورد
شبان نام آن طفل کورش گذاشت
به تعلیم او سعی وافر بداشت
چو شد چارده ساله چون ماه شد
یکی شاه اندر خور گاه شد
بهار آمد و دشت شد لاله زار
بزرگان برفتند در مرغزار
همه کودکان و بزرگان شهر
برفتند صحرا بنزدیک نهر
چو کورش مر آن کودکان را بدید
دلش شاد شد سوی ایشان دوید
ببازی دویدند در مرغزار
سپس جمع گشتند در یک کنار
یکی گفت ما شاه بازی کنیم
بمیدان بسی اسب تازی کنیم
یکی سنگ نامش نهادند تخت
بر او برنهادند برگ درخت
بکورش بگفتد تو شاه باش
باین جمع ما در خورگاه باش
یکی تاج از گل نهادش بسر
ز سروی یکی سایبان روی سر
باطراف او گل همی ریختند
ز گل گردنش طوق آویختند
بشاهی بر او خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین
بفرمود کورش وزیران من
همه برگزیده دلیران من
بسازید اینک یکی بارگاه
که باشد همه در خور باشد
اطاعت نمودند فرمان شاه
بجز کودکی از امیران شاه
که پیچید سر را ز دستور شاه
بگفتش نثی در خور بارگاه
برآشفت کورش از آن بچه سخت
ورا گفت طاغی برگشته بخت
ندانی که هرکس ز فرمان شاه
برون شد شود روزگارش تباه
بفرمود کورش که این بیخرد
ز فرمان شاهنشهی بگذرد
ببندید پایش کنون بر درخت
سیاست کنیدش بتنبیه سخت
چوشب شد همه کودکان باز گشت
بمنزل نمودند،از سوی گشت
چو از بیشه اطفال باز آمدند
بر تخت شه با نیاز آمدند
خود آن کودک آمد بنزد پدر
همی زار بگریست برزد به سر
شکایت نمود و حکایت بگفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
پدر به امیر و بر آشفت سخت
ز دست شبان بچه، تیره بخت
بیامد بشهر و بر شهریار
بگفتا از آن کودک و مرغزار
چوبشنید آژید هاک این خبر
بفرمود تا کودک آرند شهر
بیامد شبان با پسر نزد شاه
هر اسان که گردد زمانش تباه
بکورش نگه کرد شه خیره ماند
بزبر لبان نام یزدان بخواند
شبان را بفرمود آژید هاک
همی راست میگو مشو بیمناک
زباب وزمام و زاصل و گهر
بمن باز گوی از نژاد پسر
نماند رخش جز رخ شاه را
نماند مگر بر ملک ماه را
بگو راست ورنه ببرم سرت
بسوزم به آتش همه پیکرت
شبان پشت پادیداز روی شرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم
بگفتا شها از نژادش خبر
ندارم که باشد نراو را پدر
امیری ورا داد در کودکی
بجان پروریدم چو طفلم یکی
چو بشنید آژید هاک این سخن
هرا پاک را خواست در انجمن
بفرمود کای مرد بی رأی و هوش
چرا امر مارا نکردی تو گوش
شکستی چرا عهد و پیمان من
نبودی مگر تو بفرمان من
نکشتی تو این کودک بی بها
فکندی مرا در دم اژدها
کنون من سزایت نهم برکنار
کشم بچه ات را همه زار زار
بفرمود پور هرا پاک را
بیارند آن کودک پاک را
هرا پاک گفتا مکش پور من
که باشد یکی پاک دستور من
ز داغش دلم زار و گریان شود
چو بر آتش تیز بریان شود
مرا کش که بس پیر گشتم همی
ز دنیا دگر سیر گشتم همی
بزدبانگ بس کن دگر بی خرد
نه جان تو دیگر خرد پرورد
بکشتند آن نوجوان را بزار
پدر از غمش گشت زار و نزار
پسازآن مغانراد گر باره خواست
که گویند با او از این راز راست
چه گوئید ، تدبیر این کار چیست؟
پجز قتل و نابودیش چاره چیست؟
بگفتند شاها تو آسوده باش
گذشت این این خطر دل مکن در خراش
به تعبیر پیوسته شد خواب تو
به نیکی گراید سرانجام تو
چو در بین اطفال اوگشت شاه
نهاد او بسر تاج و بر شد بگاه
دگر خواب بگذشت، دل شاد دار
زرنج و ز غم خاطر آزاد دار
چوبشنید آژید هاک این بیان
شکفته بشد همچو گل در زمان
بیامد بدختر یکی مژده داد
یکیروح بر جان پژمرده داد
بگفتا که دختر همینت پسر
غم و رنجت آمد در عالم بسر
چو کودک بیامد بر ماندانا
شد از درد و اندوه هجران رها
بزد صحیه و رفت آندم ز هوش
بر آمد ز زنها ز شادی خروش
پسر رفت و مادرش در بر گرفت
جهانی بدان ماند اندر شگفت
ببوسید تا مادر آمد بهوش
ز شادی بر آورد از دل خروش
ببوسید از شوق روی پسر
بگفتاغم و دردم آمد بسر
بدختر چنین گفت آژید هاک
برو نزد شوبت دگر نیست باک
تو هم کورشت را بهمراه بر
به بیند پدر نیز روی پسر
بسی شاد شد دختر شهریار
شکفته بشد چون گل نوبهار
بگفتا پدر شاد کردی مرا
زبند غم آزاد کردی مرا
تودادی بمن نور چشم مرا
که روحی دمیدی تو جسم مرا
زمین وزمان زیر پای تو باد
همیشه تخت، جای تو باد
همه دشمن از کشورت دور باد
همه چشم اهریمنان کور باد
تو شاهی و کورش یکی بنده ات
منم همچو یک تن پرستنده ات
ببوسید روی زمین نزد شاه
اجازت گرفت و برفت او به راه
خود و کورش و چندتن از سپاه
همی جانب پارس جستند راه
چو این مژده بشنید کامبو زیا
چنان شاد شد همچو گل در گیا
بفرمود لشکر پذیره شدند
ابا بوق و کوش و تبیره شدند
از آن پس خود و افسران سپاه
نهادند یکسر همه رو به راه
چو کورش بر وی پدر گشت شاد
پیاده شد و هم زمین بوسه داد
پدر آنچنان بر گرفتش به بر
تو گویی که جانش بدی یا جگر
بفرمود زر و گهر ریختند
رسر تا قدم زر ریختند
به درویش ها داد زر و گهر
که روشن شده چشم او بر پسر
بیاورد بر تخت خود بر نشاند
ابر او همی نام یزدان بخواند
بیک هفته در پارس ساز و سرود
یشادی بر او خواندندی درود
پدر گفت شادم زروی پسر
دلم روشن از کورش خوش سیر
ولی خواهم او را که دانا شود
بعلم و هنر او توانا شود
بفرمود کارند فرهنگیان
که دانش بیاموزد این نو جوان
ز کار سواری و تیر و کمان
ز رزم و زبزم و زکار جهان
چو آموخت هر کار را در کمال
بباید نشیند به تخت جلال

«افسرالملوک عاملی»

«بر تخت نشستن کوروش در پارس»

پدر گفت فرزند برنای من
امیری تو در پارس برجای من
تو دیندار باش و بی آزار باش
امیری تو پیوسته هشیار باش
بدان تو خدا را یکی بنده ای
همی بنده ای هم پرستنده ای
هرا پاک بشنید چون این خبر
بشد شادمان گفت کین پسر
بگیرم از این شاه آژید هاک
که افکند او نوجوانم بخاک
نهانی پیامی بکورش بداد
بگفتا چه داری دل خویش شاد
چرا نیستی فکر کین خواستن
نکوشی پی لشکر آراستن
ندانی ترا کشت آژید هاک
ولی خواست ایزد نگشتی هلاک
همان مادرت زار و بیچاره بود
رشوی وز فرزند آواره بود
منم با تو همرا اندر خفا
پی داد خواهیت دارم وفا
چو بشنید کورش دلش گرم شد
دلش بر فسون های او نرم شد
دلش بر جوان هرا پاک سوخت
که از آتش کورش آن بچه سوخت
جوابش چنین داد دل شاد دار
تن از رنج و غم یکسر آزاد دار
ببندم کمر بهر این کین و داد
ستانم ز شاه و امیران ماد

«افسرالملوک عاملی»

«فتح ماد»

از آن پس سران سپه را بخواست
بگفتا که لشکر بسازید راست
در گنج بگشاد کورش چنان
بروی سوران، دلیران، یلان
ز زرو ز سیم و کلاه و کمر
ز شمشیر و پولاد و گرز و سپر
زتیر و ز ترکش ز تیغ و تبر
ز زوبین واز نیزه تیز سر
هم از پرچم و نای وهم بوق و کوس
بکی لشکری ساخت هم چون عروس
بفرمود کامشب به بانگ خروس
زهر سو بکوبید بر طبل و کوس
چو آوای نای و تبیره بکوش
بیامد سپه جملگی در خروش
نهادند رو چون سوی شهر ماد
بازید هاک این خبر کس بداد
که آمد سپاهی برون از حساب
دریغا که ماداست اینک بخواب
سر آن سپه کورش نوجوان
چو بختش جوان بو ورأیش جوان
چو بشنید آژید هاک این خبر
بگفتا که آمد زمانم بسر
بگفتا هرا پاک آید برم
به بیند چه آورده او بر سرم
هرا پاک آمد زمین بوسه داد
بگفتا که شاها دلت شاد باد
چرا رنجه گشتی تو از این خبر
همت لشکر و هم کلاه و کمر
بسازم سپاه و پذیره شوم
یقین است در جنگ چیره شوم
جوابش چنین گفت آژید هاک
ببر لشکر از جنگ منمای باک
در گنج بگشا ز زر و گهر
هر آنچه که بایست همره به بر
هرا پاک گفتا که فرمان برم
هر آن امر کردی بجا آورم
چه بر گشت فرزانه از پیش شاه
رژه بر کشید و روان شد براه
چو نزدیک کورش رسید آن سپاه
هرا پاک گفت ای دلیران شاه
یک امشب در این دشت راحت کنید
بچا در همه استراحت کیند
سپس کفت ای نو گلان وطن
من اینک شما را بگویم سخن
شنیدم من از مؤبد مؤبدان
ز اختر شناسان و هم بخردان
که کورش شود شاه بر این جهان
شود سرور سروران و مهان
جوانی است با دانش و با هنر
سزد گر ببندیم پیشش کمر
که آژیدهاک است بی رحم و باک
نموده همه مادیک مشت خاک
چرا بهر او جان فشانی کنیم
فدا کاری و جان ستانی کنیم
کشد بی سبب او جوانان ما
بآتش بسوزد دل و جان ما
بگفتند رأی تو را کمتریم
ر رأی و ر فرمان تو نگذریم
همه دیده ها پر نم و سینه چاک
بگوییم تفرین آژید هاک
همه یک دل و رأی فرمان بریم
ز فرمان تو لحظه ای نگذریم
چو شب شد هرا پاک خود بی سپاه
پیاده بیامد به درگاه شاه
نه بر سرش خود و نه بر تن زره
نه آلات جنگ و نه بند و گره
بیامد بکورش سلامی بداد
بگفتا شها ملکت آباد باد
چو فرمان دهی ماسپاه توایم
ههه یکسره در پناه توایم
چو بشنید کورش دلش گشت شاد
سران را همه بهترین جای داد
بگفتا هرا پاک جانم ر تست
همان جسم و روح و روانم ز تست
هرا پاک گفتا که ما کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم
همه لشکر ماد تسلیم شد
شه ماد بی چاره در بیم شد
چو بشنید آژید هاک انی خبر
جهان شد بچشمش جهانی دگر
بفرمود لشکر بیاراستند
سلیح و سنان و سپر خواستند
ز کاخ شهی رخت بیرون کشید
سرا پرده را سوی هامون کشید
همان پرچم ماد بالای سر
بکوبید و آمد بجنگ پسر
بکورش بگفتند آمد سپاه
زمین شد ز گرد سواران سیاه
بفرمود لشکر به هامون کشند
همه لشکر ماد در خون کشند
بزد اسب و بیرون شد از گرد و خاک
بگفتا که ای شاه آژید هاک
مرا باتو جنگ است نی با سپاه
نه باید که کشته شود بی گناه
به لشکر بفرمود آژید هاک
به پیکان و پر افکنیدش بخاک
بزد کوس و لشکر برآمد زدشت
تو گفتی جهان سر بسر تیره گشت
ز خاک و ز خونی که آمد بجوش
هوا قیرگون شد زمین سرخ پوش
وزانسو هرا پاک چون حمله برد
همه لشکر ماد را کرد خرد
چو کورش نیارا، میان سپاه
بدیدش سیه کشته از گرد راه
بزد اسب و آمد بنزدیک او
که تا در برد جان تاریک او
بینداخت آن خسروانی کمند
سرشاه ماد اندر آمد به بند
کشیدش ز اسب و بزد بر زمین
بگفتا که ای شاه با آفرین
فکندی یک کودکی را بکوه
که شاید زدستش نگردی ستوه
نکردی تو فکر جهان آفرین
که او زنده دارد مرا در زمین
چو مادی شه خویش زا دستگیر
بدیدند گشتند از جنگ سیر
همه افسرانشان پیاده دوان
بپابوس کورش شه نوجوان
بخاک اوفتاده امان خواستند
گذشت شه نوجوان خواستند
بفرمود کورش شه دادگر
مرا با شما جنگ نبود دگر
منم با شما مهربان چون پدر
بصلح و بجنگ و براه و سفر
شما یکسره در پناه منید
شما افسران سپاه منید
دگر گفت او، ای نیای سترگ
تو پیری جهاندیده ای و بزرگ
کنون باش مهمان بر دخترت
منم همچو فرزند در کشورت
نیا را روانه سوی پارس کرد
که آساید از رنج راه و نبرد
هرا پاک آمد سوی شهریار
بگفتا که ای خسرو کامگار
اجازت بده من روم سوی ماد
دهم مژده از شاه با عدل و داد
بفرمود کورش برو شاد باش
ز رنج و ز غم دیگر آزاد باش
هرا پاک با لشگر خویشتن
نهادند سر جمله سوی وطن
بفرمود آیین به بندند شهر
هم از شادمانی بجویند بهر
خود ولشکر و افسران سپاه
بکورش پذیره شدندی براه
بفرمود از شهر تا پهن دشت
ز نیزه یکی طاق سازند و هشت
سر راه او شمع افروختد
بدشت عود و عنبر همی سوختند
همه افسران با کله خود و پر
سواره زره پوش و زرین کمر
بفر و شکوهش پذیره شدند
ابابوق و کوس و تبیره شدند
چو آمد به شهر آن شه دادگر
نمودند شادی همه سر بسر
بیامد به تخت شهی بر نشست
بفرمود کی مردم حق پرست
امیدم چنان است از کردگار
که باشم شهی عادل و رستگار
همه سر نهادند روی زمین
بشادی بر او خواندند آفرین
پس آنگه بفرمود هر پاک را
که آرد شبان گهر پاک را
بفرمود کورش به مرد شبان
که بودی تو بامن بسی مهربان
نکردم فراموش رنج شما
دهم در عوض پاس گنج شما
بفرمود کورش بیارند زر
شبان را بریزند زر تا کمر
بفرمود دیگر شبانی مکن
دگر گله را پاسبانی مکن
برو شاد خوش باش با دایه ام
همیشه بمانید در سایه ام
بد و قریه ای داد آباد و پاک
پر از چشمه آب پر باغ و تاک
بفرمود هر مان یک بدره زر
بیا توز گنجور بستان دگر
شبان بادلی خوش زمین بوسه داد
دعا گوی شه گشت هر بامداد
چو شد کارها جمله آراسته
همه مملکت گشت پیراسته
شهنشاه کوروش به یزدان پاک
چنین گفت : کای داور آب و خاک
خدایا منم کمترین بنده ات
یکی طفل زار و پرستنده ات
ز بند بلایم تو کردی رها
رهانیدیم از دم اژدها
شبانرا تو گفتی که پروردیم
زنش شیر از مهر جان دادیم
تو فرمان بدادی به آژید هاک
که از کینه من دلش گشت پاک
همه از تو دارم نه از این و آن
کنم شکر صدها هزاران چنان
خدایا تو بپذیر سوگند من
کنم مهربانی باهل زمن
زمین بوسه داد و بنالید سخت
خدایا ز تو یافتم تاج و تخت
خدایا امیدم بدرگاه توست
که باشم شهی عادل و تن درست
زمن دور کن کید اهریمنان
نگردم ر کس بد دل و بد گمان
پس آنگه بیامد سر تخت عاج
بسر برنهاد آن برازنده تاج

«افسرالملوک عاملی»

«سر کوبی سکاها»

دگر روز آمد سواری بماد
بگفتا که ای شاه با عدل و داد
سکاهای بی خانمان نژند
رسانند بر اهل ایران گزند
سرازیر گشته چو سیل روان
نموده زن و مرد بی خانمان
برس تو بفریاد ما بیکسان
که آسوده گردیم از این خسان
شهنشه بر آشفت از این خبر
بگفت از سکاها نمانم اثر
هرا پاک را این چنین گفت شاه
که خواهم نمایم سکاها تباه
سکاها که هستند چون وحشیان
بتنبیه ایشان به بندم میان
در گنج بگشا بده سیم و زر
ز شمشیر و کوپال و گرز و کمر
دو روز دگر کوچ ده سوی شرق
یکی لشکری همچو طوفان و برق
هرا پاک گفتا که فرمان تر است
بکوشم بسازم همه کار رات
هرا پاک شد افسران را بخواست
بفرمود لشکر ببایست خواست
سوی شرق ایران گذاریم روی
که شاه جوان است دیهیم جو
بگفتا شها لشکر آماده گشت
ابر دشت خیمه پرا گنده گشت
بفرمود من خود بیایم براه
نباید که پی شاه باشد سپاه
سرا پرده شاه بیرون زدند
سواران محصوص خیمه زدند
بخدمت غلامان زرین کمر
قباهای زر تار کرده ببر
هزاران جلو دار زرین کلاه
به پیش اوفتادند یکسر براه
هزار اسب تازی جنیبت کشان
همه با لگام جواهر نشان
همان پرچم پارس در پیش شاه
همی میکشیدند با دستگاه
یکی چتر زرین گرفته بسر
ببازو جواهر بگردن گهر
سپاه عازم جنگ با خاوران
به پیش سپه شاه روشن روان
خبر چون بیامد سوی دشمنان
آمد سپاهی چنان بیکران
سپاه سکاها و هم آریان
همه جنگ را تنگ بسته میان
ز هرسوی بر پای شد جنگ سخت
سکاها بدیدنده برگشته بخت
سران شان به نزدیک شاه آمدند
خمیده کمر عذر خواه آمدند
سکاها و آن شهرها سر بسر
همه شد مطیع شه دادگر

«افسرالملوک عاملی»

«فتح لیدی»

از آن پس به لیدی بیاورد روی
شهنشاه کورش که بد نامجوی
شه لیدیا بد کرزوس نام
جهان بود وی را همیشه بکام
هم از آسیا قسمتی داشتی
ببحر اژه رتبتی داشتی
هم از رود ها لیس تا شهر سارد
بفرمان آن شاه گردن نهاد
خبر از فتوحات کورش شنید
چو تسخیر ماد و سکاها بدید
بفرمود لشکر بیاراستند
جوانان جنگی همه خواستند
بگفتا که کورش جوانست و خام
گمانش که عالم بگیرد بکام
چنان راه را تنگ سازم برو
که بهرش نماند دگر آبرو
مرا هست چون لشکر بیشمار
سران و سپه را ز چندین هزار
که هم گنج هست و سلاح و کمر
سر سر کشان اندر آرم به بر
بدوزم دهانشان به تیر خدنگ
بسوزم همه لشکرش را بجنگ
خود و لشکرش را بیارم به چنگ
چو ماهی که آید بکام نهنگ
وزیری ز لیدی به نرمی نهان
بگفتش که کورش شه نوجوان
نه بینی جهانش بکام آمده است
جوان است و جویای نام آمده است
تو با او نداری در ابن جنگ تاب
نبیند کسی همچو شاهی بخواب
برآشفت کرزوس و گفتا که بس
من او را نخواهم شمارم بکس
یکی بچه کو پروریدش شبان
نباید شود حکمران جهان
نهانی بخود گفت کاین رای نیست
مرا با چنین شاه خود پای نیست
رسولی ببابل فرستاد و گفت
که با تو بگوییم راز نهفت
وزان سو بمصر او فرستاد کس
بر شاهشان داد پیغام بس
که اینک یکی کودکی بیخبر
گرفته است از ماد تا باختر
سوی لیدی اینک شده رهسپار
خود و افسران سپاه و سوار
من اکنون بجنگش پذیره شوم
امید است در جنگ چیره شوم
ولیکن چو کورش مرا کرد پست
بگیرد همه ملک لیدی بدست
از آن پس بتازد بسوی شما
کند واژگون تخت و کوس شما
بنا بودیش گر که پیمان کنیم
خود و لشکرش جمله بیجان کنیم
بپاسخ بگفتند رو سوی جنگ
از آن پس بیاییم ما بیدرنگ
چو شد مطمعین از دوشاه بزرگ
بشد عازم جنگ شاه سترگ
بکی نامور از سران سپاه
بفرمود گردد روانه براه
رود تا بیونان ابا سیم و زر
سپاهی کند جمع از بحر و بر
که باسیم جمع آورد لشکری
سپه چون فزون گشت فتح آوری
سواره ابا اسب تازی نژاد
بیونان نرفت او بیامد بماد
بر کورش آمد زمین بوسه داد
بگفتا که شاها دلت شاد باد
همی آمدم تا بگویم سخن
ز گرزوس و بابل هم از انجمن
سه شاه و سه دولت همه سر بسر
بکین و بجنگ تو بسته کمر
کنون من بیونان شوم رهسپار
دهم گنج و لشکر بیارم بکار
بخندید کورش ز گرزوس گفت
که این شه برون کرد راز نهفت
خودش سست و سرباز اوسست تر
که لشکر بجوید ز کوه و کمر
شنیدم که لیدی بسی با صفاست
همی پایتختش خوش و دلگشات
بود شهر زیبا و بس باشکوه
همی پر زنعمت هم پر گروه
ز ایزد چنان خواهم آن دادگر
سپارد بمن لیدیا سر بسر
کنم کشور آباد با عدل و داد
دل مرد ما نشان نماییم شاد
سپهدار اجازت گرفت و برفت
سوی ملک یونان به تندی بتفت
سپس شاه خود افسر انرا بخواست
بگفتا که لشگر نمائید راست
چو فردا شود روی گر دون سپید
به لیدی بتازیم ما با امید
چو شد نیمه شب گاه بانگ خروس
بگویید لشکر نوازند کوس
بشب تا سحر لشگر آراستند
سحر شد سلاح و سپر خواستند
سواره پیاده همه صف بصف
همان پرچم مادشان بد بکف
بفرمود تا اسب شه زبن کنند
ز لیدی دگر جستن کین کنند
از آن روی کرزوس سان شاه
همی دید و گفتا که فردا بگاه
سوی لشگر ماد حمله بریم
بکورش بتازیم و نام آوریم
پس از ما شه مصر آید بجنگ
بکورش نمائیم ما عرصه تنگ
بفرمان گرزوس لشکر زگاه
بر آمد خود و افسران سپاه
گذشتند از رود هالیس زود
سوی ماد رفت آن سپه هر چه بود
بکورش بگفتند لشکر رسید
ز گرد سپه دشت شه ناپدید
بفرمود صف ها بسازند راست
به بینیم تا سربلندی کراست
یکی پارسی افسر نامدار
بیامد بمیدان سوی کارزاد
بگفتا منم نامدار دلیر
بگاه نبردم چو یک نره شید
بفرمان کورش شه نامدا
ز گرزوس ولیدی بر آرم دمار
چو بشنید کرزوس حمله ببرد
بر آن افسر نامبردار گرد
از آن رو هرا پاک فرمان بداد
که ای نامداران ایران و ماد
یک امروز مردانه جنگ آورید
سر دشمنان با به چنگ آورید
دلیران همه نعره برداشتند
بدو دست تیغ و سپر داشتند
چکا چاک شمشیر و پولاد گرز
بروی سر و سینه و یال و برز
زمین پر زخون شد هوا تیره گشت
فلک بر چنین جنگ خود خیره گشت
به شب دست زا جنگ برداشتند
به بر سر کلاه و نه سر داشتند
بسی مرد از لیدیان کشته شد
بخاک و بخون لشگر آغشته شد
بگفتند گرزوس پس برنشست
سپاهش فراری شد از کوه و دشت
برفتند یکسر سوی شهر سارد
نبودند از آن جنگ مسرور و شاد
بفرمود کورش هرا پاک را
وزیر خردمند دل پاک را
که تا جمله یک هفته راحت کنند
بچادر سپاه استراحت کنند
از آن سوی گزروس آمد بسارد
دلی پر زکینه سری پر زباد
گمان کرد کورش عقب سازدش
ز هالیس آید بیازاردش
چو چندی گذشت و نیامد سپاه
بگفتند کورش نباید ز راه
زمستان و باران و برف و تگرگ
نیاید دگر بی جهت سوی مرگ
دل خویش شه این چنین شاد کرد
سپه را همه یکسر آزاد کرد
از آن روی کورش پس از چندروز
بفرمود با لشگر کینه توز
که باید سوی لیدی آریم رو
چو گرزوس باشد بسی جنگ جو
دگر باره آید در این پهن دشت
هم از رود ها لیس خواهد گذشت
سحرگه چو برخاست بانگ خروس
زهر سو برآمد غریوی ز کوس
بنه بر نهادند و بستند بار
سوی شهر لیدی همه رهسپار
زهالیس بگذشت شاه و سپاه
که بر شهر تازند از گرد راه
یز آشفت گرزوس از این خبر
بگفتا مرا بد بیامد بسر
بفرمود با افسران سپاه
که در دشت شرقی به بندید راه
سر راه کورش بگیرید سخت
نه بیند دگر چشم او روی تخت
چو آمد سپاه سه نامداد
خود و صد هزاران سپاه سوار
سواران لیدی صف آراستند
همی هم نبرد از طرف خواستند
دلیری بیامد ز ایرانیان
بکین آنچنان تنگ بسته میان
بگفتا هم آوردت آمد بجنگ
ز ترکش بر آورد تیر خدنگ
بلیدی یکی تیر باران گرفت
گمانش کمین سواران گرفت
هم از ضرب شمشیر و گرز و سنان
سپه بر زمنی همچو برگ خزان
چو گرزوس خود بخت بر گشته دید
سران سپه را همه کشته دید
بشد خود سوی سارد باهر که بود
که شاد که دروازه بندند زود
تعاقب نمودند ایرانیان
گرفتند آن شهر را در میان
بفرمود گرزوس با مهتران
که آتش فروزید خود بیکران
من این زندگانی نخواهم دگر
چو بینم که بردند تاج و کمر
نخواهم زن و کودکانم به بند
گرفتار آیند و رنج آورند
به آتش بسوزم خود و خانه ام
نبیند دگر غیر ویرانه ام
از آن سوی کورش شه شیر گیر
بشد حمله ور باسپاه دلیر
بکوبید هم برج و باروی شهر
تو گویی جهان شد گرفتار قهر
بگفتند گرزوس آتش فروخت
خودو کودک و خاندانش بسوخت
بزد اسب و آمد بمیدان شهر
که کرزوس ر آتش همی خواست بهتر
بفرمود کان آتش شعله ور
زدند آب و خاموش شر سربسر
بفرمود کورش که ای شهریار
چرا آتش افروختی نابکار
نپرسیدی از سروران و شهان
ر آتش منم بیشتر مهربان
نه من شاه بیداد و بی دانشم
که آزرده سازم شهی یا کشم
نسازم اسیر و نه غارت کنم
نه بر کس نگه با حقارت کنم
تو هستی گرامی و بس محترم
قدم بر ندارم بسوی حرم
چو گرزوس بشنید بس گشت شاد
بگفتا که شاها دلت شاد باد
ندیدم چو تو شهریاری بزرگ
بعهد تو یکجا رود میش و گرگ
از این پس مرا سر بفرمان تست
دگر جان و مال و سرم زان تست
بگفتا تو بر جای خود باش شاه
همه ساله باجت بیاید بگاه
پس آنگاه کورش شهنشاه شد
بگیتی فزون از فر و جاه شد
ر تسخیر لیدی چو پرداخت شاه
بگفتا که لشکر بر آید راه
بتازید بر آسیای صغیر
مهاجر نشینان خرد و کبیر
که آنان ز یونان تمامی بدند
به گردن کشی دزد نامی بدند
مسخر نمود آسیای صغیر
شهنشاه دهقان نواز کبیر
وزان پس به ایران نهادند روی
خود و باهرا پاک لشکر دوسوی
یکی شهر برساخت کورش بدشت
که چشم فلک خیره زان شهر گشت
ز کارون بد آبشخور شهر شاه
که ایوان و قصرش زدی سربماه

«افسرالملوک عاملی»

«فتح بابل»

چو شد سال تازه بیامد بهار
جهان گشت خرم چو نیکو نگار
بفرمود کورش که سان سپاه
ببینند و جنبند زان جایگاه
به تسخیر بابل چو مامور گشت
بفرمود لشکر رود سوی دشت
چنین گفت شاهنشه نامدار
دگر باره داریم ما کار زار
کنون باید آهنگ بابل کنیم
ببابل یکی فتح قابل کنیم
بگفتند کای شاه فرمان تراست
فلک گر بحکمت نهد سررواست
گذر کرد از رود دجله سپاه
سوی ملک بابل گرفتند راه
سوی کلده آمد سپهدار شاه
ابا صد هزاران گزیده سپاه
نبونید نام شه کلده بود
ز طغیان کورش بس آشفته بود
به یاران جنگ و نه پای فرار
نه سردار جنگی نه خود هوشیار
بکورش بگفتند کای پادشاه
یکی ژرف رود است دربین راه
بفرمود کورش ندارید باک
ببندید دل را به یزدان پاک
چو حاضر شدند آن سپاه دلیر
کمر بسته بازو گشاده چو شیر
بخوبی گذر کرد جمله سپاه
بیک حمله شد شهر بابل تباه
نبونید تسلیم آن شاه شد
پیاده روان سوی در گاه شد
چو شاه جوان کوروش دادگر
نبونید را دید حال دگر
بگفتا نبونید دل شاد دار
تن از رنج و غم یکسر آزاد دار
سپاهم نه غارت نه ویران کند
نه ظلمی که دلها پریشان کند
رعیت ههه در پناه منند
سپاهت همه چون سپاه منند
یکی مرد باهوش و بارای و داد
بدو پادشاهی بابل بداد
نشاید دلی از تو درغم شود
نه از ملک بابل دهی کم شود
اگر بشنوم ظلم و عصیان تو
بر آرم دمار از سرو جان تو
بهرجا خرابی تو آباد کن
دل بابلی را زخود شاد کن
ز دهقان زیاده مخواهید باج
که ویران شود مملکت از خراج
چو دستور داد آن شه دادگر
بفرمود لشکر بجنبد دگر

«افسرالملوک عاملی»

«آزاد ساختن اسیران یهود»

پس آنگه بفرمود آنچه اسیر
که بخت النصر از صفیر و کبیر
ز شهر فلسطین بیاورده است
همی بی سر انجامشان کرده است
همه باز گردند در شهر خویش
گرایند برراه آیین و کیش
بسوی فلسطین کند رهسپار
یهودان که بودند چندین هزار
دوصد بیش از چهارده یک هزار
یهودی بد آرازه در آن دیار
بفرمان شه جمله شادان شدند
دعا گوی از دل بشاه جوان
همه عازم ملک خود شادمان
دعا گوی از دل بشاه جوان
دگر امر فرمود از زر و سیم
بناها بسازند در اورشلیم
که ویران نموده است بخت النصر
نخواهم که ویرانه باشد دگر
یهودان بتعمیرش پرداختند
زنو باروی اورشلیم ساختند
دگر گفت پس کورش دادگر
کنون به ماساژت نمایم سفر
که یک زن در آنجاست فرمانروا
که خواهم من او را بیارم سرا
رسولی فرستاد نزدیک او
که روشن کند جان تاریک او
بفرمو هستم ترا خواستار
نه با تو کنم جنگ و نی کارزاد
جوابش چنین داد آن زن که شاه
زجنگم بترسید و نامد براه
کراید بجنگش پذیره شوم
چو داند که در جنگ چیره شوم
از این روی پوزش نماید برم
ولیکن نه من شاه را در خورم
بکورش بگفتند ناید بدر
میان جنگ را بسته اینک کمر
بر آشفت کورش بفرمود جنگ
نمایم نزیبد بجنگش درنگ

«افسرالملوک عاملی»

«کشته شدن کورش در ماساژت»

بر آن شهر و بر لشکر حمله کرد
ز شهر و سپاهش بر آورد گرد
یکی نابکاری بجست از کمین
مر آن شاه را تیز زد بر جبین
چه سروی زپای اندر آمد بخاک
ز خاک آمد و باز بر شد بخاک
دریغ آنچنان شاه بادین و داد
که چون آن شه هرگز نیاید بیاد
همه نام او را به نیکی برند
بگیتی نه یک تن از او دلخورند
برأی بداد و بنیرو و بخت
رسید از امیری بشاهی و تخت
سه دولت ورا پست شد باشکوه
ز شرق و ز غرب و ز دریا و کوه
چه ما دوچه لیدی بفرمان او
چه بابل که بودی به پیمان او
نکردی بدی بایکی زیر دست
نه عهد و نه پیمان خود را شکست
بهر جا خرابی بد آباد کرد
دل زیر دستان همه شاد کرد
از و شاد بودی اسیر و یتیم
شه باخدا مهربان و رحیم
چو ایرانیان آن شه دادگر
فتاده بدیدند در خاک سر
ز دلها همه نعره برداشتند
ز خاک و زخون شاه برداشتند
به سر خاک از سوک شه ریختند
زچشم اشک خونین همی بیخنند
دریغا شهنشاه والا تبار
که خاک سیه را گرفتی کنار
دریغا ازین خوبی و داد تو
بخاک آنکه بر کند بنیاد تو
هرا پاک گفتا بایرانیان
به بندید بر کین این شه میان
نباید که یک تن ازین رزمگاه
به بیند دگر غیر روز سیاه
بکشتند و بستند ایرانیان
که یک تن نمانند اندر جهان
از آن پس شه نام برادر زار
بتابوتی از زر سر انجام کار
نهادند باناله و با خروش
سوی پارس رفتند شهشان بدوش
مبندید دل در سرای سپنج
که پایان آن نسبت جز درد و رنج
چنان پادشاهی به آن اقتدار
بر آورد از مغز دشمن دمار
ز شرق و زغرب و جنوب و شمال
بدست آمدش تاج و هم ملک و مال
سر انجام رفت او بتابوت تنگ
نکرد او زمانی بعالم درنگ
مگر نام نیکت بود یادگار
همه ملک عالم چه آید بکار
نهادند تابوت آن شاه را
سیه پوش کردند هم گاه را
ببردند تابوت شاه دلیر
به آرامگه بر نهادند زیر
شه نامور شد در آرامگاه
بخوابید کورش در آن خوابگاه
چه خوابی که دیگر نه بیدار شد
نه ماد و نه لیدی طلبکار شد
تفو بر تو ای گردش روزگار
نه ملک ونه مالت نیاید بکار
بشد دور کورش بگیتی تمام
نماندی از وجز یکی نیک نام

«افسرالملوک عاملی»

«بر تخت نشستن کامبوجیه پسر کورش»

پس آنگاه کمبوجیه شاه شد
ولیعهد شه بود و برگاه شد
بشاهی بر او خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین
که کاموجیه شاه ما شاد باد
چو کورش همه ملکش آباد باد
اگر رفت کورش زدار فنا
تو خود یادگاری ازو بهرما
بکوشیم بر حکم و فرمان تو
نخواهیم جز شادی جان تو
تو شاهی و ما کمترین بنده ایم
بفرمان و رایت سر افکنده ایم
بفرمود کاموجیه با سران
که ای نام داران و هم افسران
منم مهربان با شما چون پدر
نرانم یکی از شمارا ز در
نه تغییر در کار کورش دهم
نه حکمی بجز حکم او برنهم
که او بود شاهنشه دادگر
پدر بود باما همه سر بسر
بما روح کورش نظاره کند
چو بدبیند ازما کناره کند
بگفتند ای شاه فرمان تراست
سرمانه پیچد ز حکمت رواست
دگر پور کورش بدی بردیا
خردمند و باهوش و رای و ذکا
بسال ار چه کمتر ز کامبیز بود
ولی رأی و عقلش فزونیش بود
بملک خراسان و هم سیستان
بخوارزم و کرمان و هم خاوران
بعهد پدر بود فرمانروا
رعیت از او شاد و از غم رها
رعیت از و شاد و ار نیز شاد
ربس آن جوان بود با عدل و داد
چو از قتل کورش خبردار شد
بزد بر سر خویش و بس زار شد
زپای اندر آمد برفت او زهوش
برآمد زدرگه بزاری خروش
بگفتا دریغا از آن شهریار
که خاک سیه را بگیرد کنار
پدر من چه سازم چه چاره کنم
تو در خاک من چون نظاره کنم
که رفت از برم تا بهشت برین
که عالم نباشد بجز درد و کین
شب و روز سوک پدر بر گرفت
همه شهر از زاریش در شگفت
سراسر همه جامه نیلی چو دود
همه دیده گریان ورخ شد کبود
سپس نامه ای از برادر رسید
بنامه بسی بود گفت و شنید
ز کرمان سوی پارس آهنگ کن
بسوی من اکنون تو آهنگ کن
چو قاصد بیامد بر بردیا
کمر بست و شادان بر آمد زجا
بگفتا برادر بجای پدر
نباید که باشم زحکمش بدر
خود و چندتن از سران سپاه
ز کرمان سوی پارس بنمود راه
بیامد بدرگاه شه بانیاز
زمین بوسه کرد و ببردش نماز
بگفتا برادر که من کهترم
زفرمان و رأی تو من نگذرم
بفرمود دانی که بعد از پدر
بسی شهر ها شد ز فرمان بدر
تو باید کمر را ببندی بجنگ
دهانشان بدوزی به تبر خدنگ
بلطف از برادر اطاعت نمود
بحای پدر او برادر ستود
شه آنگه سران سپه را بخواست
بفرمود لشگر نمایید راست
سپهدار تان بردیای دلیر
که هم پور شاهست و هم شیر گیر
بگفتند یکسر که ما کمتریم
ز فرمان شه زادمان نگذریم
بفرمود حکام بی رأی و هوش
بفرمان و حکمم ندارند گوش
کنون بردیا باسپاهی گران
رود تا بکوبد سر سرکشان
بگفتا ببر هرچه بایست زر
زتیغ وز کوپال و گرزو سپر
زمین بردیا پیش شه بوسه داد
بزین اندر آمد روان شد چوباد
بر اطراف ایران ز آشور و ماد
همه کرد آرام آن نیک زاد
زبس خوبی و همت و رای او
همه سرنهادند برپای او
چو برگشت در پارس نزدیک شاه
دلیران بر او برگشادند راه

«افسرالملوک عاملی»

«گشته شدن بردیا بدست برادر خود کامبوجیه»

بسی شادمان گشت کامبوجیا
زفتح برادر که در آسیا
نموده است و باز آمده سرفراز
بدیدار شاه آمده با نیاز
ولی در دل از وی بدی بدگمان
که خواهند او را کهان و مهان
چو بشنید مردم ورا بیشتر
همی دوست دارند چون جان و سر
سپس جنگ مصر آمدش در نظر
بخود گفت گر من روم در سفر
شود بردیا، شاه بر جای من
بگیرد همه تاج و خرگاه من
چه لشکر چه کشور مراورابجان
بخواهند و شاهش کند بیگمان
من اینک کنم دفع او بهتر است
نه امروز شاهست و نی مهتر است
چو شب شد بیامد بر بردیا
که تا خون او را بریزد بپا
بدستش یکی خنجر آبگون
بروی برادر کشید او برون
بپایش بیفتاد پس بردیا
که ایشاه بیداربهر خدا
چه کردم که خونم بریزی بکین
چه دیدی زمن رنجه گشتی
مکن بی گنه برتن من ستم
که من سرکش و بی ادب نیستم
منم یادگاری ترا از پدر
بدرگاه تو من به بندم کمر
مکش بی سبب بنده زار را
میازار خویش بی آزار را
مکش طوطی خانگی در قفس
که جز تو امیدش نباشد بکس
کجا بد نمودن که اینم جزاست
وگر نیست خنجر برویم چراست؟
جوانم هزار آرزویم بدل
برادر بخانه مکش پا بگل
بترس از مکافات یزدان پاک
مکن تیره خود اختر تابناک
بسی بردیا گفت و او کم شنید
بخنجر گلوی برادر درید
یکی مغ ورا یار بد در گناه
که جز او ندانست کس این گناه
تن زار او را بدریا فکند
که قصرش بدی رو بدریا بلند
بیامد بخوابید در قصر خویش
که مغز بودش نه آیین و کیش
بخوابید ناگه یکی خواب دید
پدر را به رویا غضبناک دید
پدر گفت فرزند ناپایدار
تبه کرد اهریمنت روزگار
بکشتی برادر چنان نامدار
نترسیدی از خشم پروردگار
نه من راضیم از تو نی مادرت
ز بد بدتر آید همی بر سرت
تو دیوانه ای خوار کردی پدر
ز نیکی نبینی دگر هیچ بهر
شوی زارو کشته تو با دست خویش
نه فرزند از تو بماند نه کیش
بدشمن رسد دولت و تاج تو
همان تخت و هم افسر و باج تو
بسوزی باتش تو در رستخیز
نه پای فرار و نه دست ستیز
چو آن ظالم از خواب بیدار شد
زکار بد خویش بیزار شد
همی دید حالش دگرگون شده
تو گویی که بی مغز و مجنون شده

«افسرالملوک عاملی»

«فتح مصر»

بفرمود لشکر بباید کشید
سوی مصر تا فتح آید پدید
همه مصریان را بکویم بگرز
نمانم برایشان دگر بال و وبر
بشاهی نکردند بر من سلام
نه باج و نه هدیه نه پیک و پیام
چو فردا شود روی گردون سفید
سوی مصر باید که لشکر کشید
بگفتند با شه که فرمان بریم
تو شاهنشهی ما همه کهتریم
در گنج بگشاد و روزی بداد
ز رنج برادر نکرد ایچ یاد
بیاورد لشکر همه فوج فوج
تو گفتی که دریا بر آمد بموج
رژه برکشید و سپه برنشاند
شهنشاه ایران سوی مصر راند
ز کورش آمازل سپهدار بود
که در مصرچون شاه مختار بود
ولی بعد کورش نبد فکر باج
ز بهر خود او ساخت خر گاه­و تاج
بسردار گفتند کاید سپاه
شهنشاه ایران بود کینه خواه
ز دریا بباید شه آریان
همه جنگ را تنگ بسته میان
که از راه خشکی ندارند آب
کویر است و خاروخس و آفتاب
بکشتی همه لشکر آید چو باد
سر مصریان تا دهندی بباد
بر اطراف دریا گرفتند راه
گمان شان ز دریا بیاید سپاه
ولیکن نیامد ز دریا بجنگ
ز خشکی سپه راند شه بیدرنگ
بگفتند با شاه ایران که آب
نباشد در این راه غیر سراب
ز گرما نماند کس از تشنگی
نه از لشکر و اسب زنده یکی
پیامی فرستاد سوی عرب
که چندین هزار اشتر آیدبشب
همه بار اشتر بود مشک آب
که تا پر کنم مشک از در ناب
پذیرفت از شه رئیس عرب
که بهر سپه آب آرد بشب
در این بین آمازبس در مصر مرد
شهی بر سماتیک پورش سپرد
پدر جملگی اسب و آلات جنگ
زمردان جنگی کمر بسته تنگ
مهیا نمود و پس آنگه بمرد
همه هستی خود پسر را سپرد
سپاه شهنشاه ایران رسید
ز گرد ره آمد رژه برکشید
بشد جنگ نزدیکی رود نیل
هوا تیره از گرد شد همچو نیل
دو لشکر همه جنگجو و دلیر
ز مصر و ز ایران همه نره شیر
کشیدند شمشیرها بهر کین
بروی سر و سینه زد آن باین
چنان جنگ سختی در آن پهن دشت
نمودند کز آن فلک خیره گشت
وزان نیروی مصریان سست گشت
همه رو نهادند نا گه ز دشت
پناهنده گشتند در منفلیس
همه لشگر مصریان با رئیس
برش برد بر شهر و بگشاد در
که تسلیم شد مصریان سر بسر
بخواری سماتیک شه شد اسیر
بنزد شهنشاه بودش اسیر
شهنشه براو مهربانی نمود
هم از لطف بنمود گفت و شنود
بگفتا براو با توام کار نیست
بملکت مرا فکر آزار نیست
پس آنگه بفرمود با مصریان
که از من نیاید شما را زیان
دگر روز در شهر سائیس رفت
خدایان مصری براو در شگفت
بسی احترام و ستایش نمود
در آن معبد او سیم و زر برفزود
همه مصریان شاد و خرم شدند
دعا گوی بر شاه عالم شدند

«افسرالملوک عاملی»

«اردو کشی به جنوب مصر»

وز آن پس بفرمود کامبوجیا
دلیران و سر کردگان را بپا
بسازید لشگر که فردا بگاه
سوی زنگیان راند باید سپاه
سپهدار لشکر پیامد بدر
بگفتا شهنشاه والا گهر
سپه حاضر جنک فرمان تراست
بفرمود صفها بسازید راست
شه آمد سپه را همه سان بدید
ابر زنگیان گفت لشکر کشید
همه زنگیان راه بستند تنگ
میان سخت بستند از بهر جنگ
در این جنگ ایران نشد کامیاب
ز کم آبی و گرمی آفتاب
سه سال اندرین کین و پیکار شد
شهنشاه بی لشگر و یار شد
نمودند لشکر همه بازگشت
چه نابود گشتند در پهن دشت
نیامد بایران از آن لشکرش
بد آمد ازین جنگها بر سرش
ز یک سوی گرما ز یک رو شکست
همه دولتش رفت یکسر ز دست
بردیای دروغی- گوماتای غاصب
سوی پارس شد عازم شهر خویش
که شاید بماند باَئین و کیش
بیامد همی تا سوی شهر شام
بگفتند روزت دگر گشت، شام
ندانی که در جای تو بردیا
نشسته است برتخت کمبوجیا
بزد صیحه و مات شد زین خبر
که کشتم برادر نمانم اثر
مگر روح او باز آمد بدهر
که از تخت و تاجش رسیده است بهر
چه گوئید این حرف بیهوده چیست
ببینید این بیخرد را که کیست
سه سال است تا بردیا مرده است
همه رخت از این جهان برده است
چو معلوم شد آن مغ بی حیا
کمک کرده در کشتن بردیا
بجز شاه و او کس نبودش خبر
که شد بردیا زین جهان رهسپر
چو شه رفت در مصر و شد چند سال
مغ بدنهاد آمدش کج، خیال
بخود گفت جز من کس آگاه نیست
براین راز آگاه جز شاه نیست
که شه کشته آن بردیای جوان
نمانده از او هیچ نام و نشان
چه بهتر کازین راز پنهان شاه
بدست آوردم کشور و تخت و گاه
برادر یکی دارم از روزگار
خردمند و دانا و والاتبار
که در چهره چون بردیا باشد او
بدان برز و بالا و آن رنگ ورو
بگویم بمردم که این بردیاست
همی پور شاهست و خود پادشاهست
سفر بوده امروز باز آمده است
همی تخت را بر فراز آمده است
بدین فکر، دستان و نیرنگ زد
مغی تکیه بر تخت و اورنگ زد
همه شاد گشتند از این خبر
که چون بردیا بود نیکو سیر
لباس شهنشاه در بر نمود
سر و افسر خویش زیور نمود
گمانشان که خود بردیا آمده است
بسر و افسر خسروانی زده است
بشاهی بر او خواندند آفرین
گرفتند دور ورا چون نگین
همه سر بفرمان نهادند پیش
نبدشان دریغ از سرو جان خویش
چهار وسه مه پارس را شاه بود

«افسرالملوک عاملی»

«خود کشی کامبوجیه»

چو کامبوجیه این خبر را شنید
یکی نعره زار از دل کشید
جنونش دگر باره بر شد شدید
ز مردان نکوهش بسی برشنید
همه لشگرش از میان رفته دید
خود و افسران زار و افسرده دید
چسان کشته آن نوجوان بردیا؟
چگونه کند راز خود برملا؟
کنون تخت و تاجش یکی بی نوا
گرفته است و گشته است فرمانروا
مریض است و دیوانه و شرمسار
بنالید و گریان چو ابر بهار
یکی خنجر نیلگون بر کشید
دل و پهلوی خویشتن را درید
همینست چه کن همیشه بچاه
بدست خودش روز سازد سیاه
کسی کو کند چا با فکر دون
یقین روزی افتد در او سرنگون
ندانی که بالاتر از دست تو
همی هست دستی زیر دست تو
تو نیکی کنی نیکی آید برت
بدی را بدی باشد اندر خورت
چو کامبو ز یازار و نالان گذشت
ز گیتی پلیدی ورا بهره گشت
چو ایرانیان را رسید این خبر
زکورش نمانده است دیگر پسر
سران و بزرگان شهر و سپاه
سوی تخت شاهی گرفتند راه
کشیدند شاه دروغی ز تخت
بگفتند نامرد برگشته بخت
کمک کردی و نوجوان را بزار
بکشتی بدریا فکندی نزار
کشیدند شمشیر از بهر کین
ز تختش کشیدند روی زمین
بکشتند آن زشت کار پلید
سرانجام، بدکار، کیفر بدید

«افسرالملوک عاملی»

«پادشاهی داریوش کبیر»

وزان پس ز سر کردگان هفت تن
بشاهی نمودند خود انجمن
بگفتند کز ما یکی شهریار
شود بر سر تخت گیرد قرار
که ایران نباید که ویران شود
گله بی نگهبان، پریشان شود
بگفتند هفت اسب تازی نژاد
ز آخور بیارند در بامداد
ز ما هفت تن هریک اسبی سوار
بمیدان بتازیم خود شاهوار
هر اسبی که شیهه ز دل بر کشد
همان صاحب او بشاهی رسد
چو مهر درخشان سراز پشت کوه
برون کر دروشن بشد دشت و کوه
درو دشت از مهر، زرینه پوش
فلک گیسوان طلائی به دوش
هزیمت بشد لشکر زنگبار
جهان شد دگر باره چون نوبهار
چو آوازمرغان بیامد بگوش
تذروان کشیدند از دل خروش
دهل زن دهل را چنان کرد گرم
ز چشمان شیپور زن برد شرم
سوی دشت رفتند مردان همه
بصحرا بیفتاد بس همهمه
در اطراف میدان صف آراستند
همه سبقت از یکدیگر خواستند
همه چشمها بود برسوی شهر
که تا خود کرا پادشاهی است بهر
بمیدان چو آن هفت مرد دلیر
همی اسب راندندچون نره شیر
یکی شیهه زد مرکب داریوش
سپه راز شادی برآمد خروش
از آن هفت، شش تن پیاده شدند
هم از دور مردم نظاره شدند
که شاهی ز کورش توداری نسب
هم اسب تو شیهه نزد بی سبب
بتختش ببردند و بنشاندند
بر او زر و گوهر برافشاندند
همه بوسه دادند روی زمین
بشاهی بر او خواندند آفرین
چو بر تخت شد داریوش کبیر
شهنشاه روشن روان دلیر
همان تاج شاهی بسر برنهاد
دگر باره ایران ازو گشت شاد
چو او بود شاهنشه دادگر
بکشورگشائی به بست او کمر
بفرمود ای کارداران من
همه برگزیده دلیران من
بکوشید تا نام رفته بجا
بیاریم چون عهد کورش بپا
ز کامبوزیا مملکت شد خراب
که ملت همه در غم و پیچ و تاب
گوماتای غاصب بد و خوفناک
هم از سایه خویشتن داشت باک
کنون ما بکوشیم و جبران کنیم
دگر دشمنان زارو پژمان کنیم
بگفتند شاها همه کهتریم
ز فرمان و امرتو ما نگذریم
بفرمود لشکر شود چهار بخش
باطراف کشور بگردند پخش
فرستاد نامه بهر کشوری
بهر نامداری و هر افسری
بگفتا منم داریوش بزرگ
به آبش خور آرم همه میش و گرگ
هرانکس که آید بدرگاه من
مرا شاه داند بهر انجمن
کنم مهربانی نیازارمش
بهر کار خود محترم دارمش
اگر سر به پیچد ز فرمان من
برم آبرویش بهر انجمن
ز دریا به دریا سپاه منست
خداوند گیتی پناه منست
مرا گنج بسیار و لشگر دلیر
حریفند هریک بصد نره شیر
کنم اختری روشن اندر جهان
که روشن دل آید شهان و مهان
در این ملک پهناور نامدار
همان نام نیکم شود یادگار
که خواهم پس از قرنهای دراز
بمردانگی یادم آرند باز
فرستاد برهر سوئی لشکری
که آرام سازند هر کشوری
در گنج شاهی همی باز کرد
سلاح دلیران همه ساز کرد
بهرجا خرابی بد آباد کرد
بسی کاخهائی که بنیاد کرد
امیران او فاتح ازهر سفر
همی باز گشتند خود باظفر
یکی جشن شاهانه آراستند
سران سپه را همی خواستد
همه افسران را نوازش نمود
بعنوان و بر رتبشان برفزود

«افسرالملوک عاملی»

«سر کوبی شورش در مصر»

چو یک چندروزی فراغت نمود
شنید آنکه در مصر شورش فزود
بفرمود من خودم روم بیدرنگ
نباید که با مصر گیرند جنگ
ببینید سان سپه مرا
بیارید اسب و کلاه مرا
خود و چند تن از یلان باسپاه
هم از سوی دریا گرفتند راه
یکی نامه با مهربانی نوشت
امیری فرستاد نیکو سرشت
سوی شاه مصر و همه مؤبدان
ابا هدیه و وعده جاودان
شه مصر و شاهنشه داریوش
بزرگند و بادانش ورای و هوش
نباید که مردم بکشتن دهیم
به قتل و به غارت نهشتن دهیم
شه مصر گفتا که ای شهریار
نباشد مرا قصد در کارزار
وزانسوی فرمود کای سروران
همه نامداران و هم افسران
پذیره نمائید شه داریوش
که باشد شهنشاه با عقل و هوش
همه کاهنان و بزرگان شهر
پذیره شدندنش به رومیه بحر
چو کشتی شاهنشه کامکار
بدیدند آید بسوی کنار
همه پرچم صلح افراستند
ز شاهنشه خود امان خواستند
سپهدار آمد بر شهریار
بفرمان آن شاه با اقتدار
بفرمود ای افسر نامدار
جهازات جنگی نیاید بکار
نباید که در مصر آید سپاه
چو مصری پیاده خود آمد براه
بمانید در بحریک چند روز
به بینیم تا مهر گیتی فروز
چه در پیش دارد چه سازد بما
چه کورش شوم یا چو کامبوزیا
بفرمود کشتی رود در کنار
ز کشتی در آمد شه کامکار
همه کاهنان و بزرگان شهر
پیاده برفتند تا سوی بحر
زمین بوسه دادند کای شهریار
تو مهری همه مصریان چون غبار
بگفتند شاها پناهنده ایم
بدرگاه تو ما سرافکنده ایم
امان از بد و ظلم کامبوزیا
که بنشاند مارا بخاک سیاه
هموگا و آپیس ما کشت و رفت
به آتش خود و ما نشانید تفت
بدی کرد با مصریان هر چه بیش
نمک زخم مارا بپاشید ریش
هم امروز روزیست در سال پیش
که کشته است آپیس بادست خویش
همه سوگواریم وزار و فکار
که چون بینوا کردمان شهریار
شهنشاهشان مهربانی نمود
ابر رتبت کاهنان برفزود
بفرمود هرجا که کامبوزیا
نموده است ویران بسازم بجا
چنان گاو آپیس کو کشته است
دل مصریا ن را بر آشفته است
بدست آورم گاو آپیس را
بهر ره توان رفت سوی خدا
همه شاد باشید من چون پدر
بدلجوئی مصر بستم کمر
همه مصریان شاد و خندان شدند
برآن شاه عادل ثنا خوان شدند
بگفتند شاها دلت شاد باد
که ملکت همه ساله آباد باد
تو شاهی و مصرت همه کهتر است
نه مصری است آنکوز امرت در است
شهنشه بفرمود با افسران
که حاضر نمائید صنعتگران
معابد بسازند و ایوان کنند
بناها بتعمیر پیمان کنند
بهر شهر، زان پس امیری روان
بگشتند چو پای گاوی نشان
چوشه کرد برکاخ شاهی ورود
سران سپه شاد باد و درود
بگفتند و شد بر فلک بوق و کوس
ز زینت بشد مصر همچون عروس
همان پرچم پارس بر ماه شد
که شاه جهان برسر گاه شد
وزیر و امیر و بزرگان شهر
سوی کاخ رفتند از سوی بحر
همه صف کشیدند در پیش گاه
زمین بوسه دادند بر پیش شاه
شهنشاه از لطف بنواختشان
سزاوار خود پایگه ساختشان
چو روزی بشد چند از این قرار
بفرمان آن شاه با اقتدار
ز هر ملک و هر قریه و هر کنار
فزون آوریدند گاو از شمار
بفرمود تا کاهنان و سران
بکاوش بجویند گاو نشان
از آن گاوها هر کدامین شما
کنید انتخابش دهم من بهاء
بجستند گاوی نکو و جوان
همه مصر خرم ز پیرو جوان
در آن روز جشنی بیاراستند
به تعظیم گاوان بپا خاستند
شهنشه در آن جشن شرکت نمود
ز بهر آمون معبدی نو فزود
چو امن و امان شد همه سوی نیل
بکسب و تجارت بکشتی و پیل
همه راهها صاف و هموار شد
دگر باره ارابه در کار شد

«افسرالملوک عاملی»

«کندن ترعه بفرمان داریوش»

چو شد جمله ی کار آراسته
بهشتی بشد مصر پر خواسته
پس آنگه سران سپه را بخواست
چه صنعتگران و چه مزدور خواست
ز دریای سرخ و ز دریای روم
یکی ترعه سازند زین مرز و بوم
اگر خاک را برکنی از میان
ز دریا بدریا گذر میتوان
دو بحر بزرگی که ازهم جداست
بهم راه جویند بی کم و کاست
مهندس بسی آمد از هر کنار
بامر شهنشه ز ایران بکار
بکندند ترعه به تدبیر و زور
ز دریا بدریا ببرد آب شور
ز دریای رومش که مسدود بود
رهی تا بدریای سرخش گشود
وزان پس بفرمود برجی بلند
بنزدیک آنجا بسازند چند
نویسند بالای آن برجها
ز شه یادگاری بماند بجا
که کندم من این ترعه بین دو بحر
و ازینرویکی کردم این هردو نهر
منم داریوشی که از هور مزد
رسیده بمن زور و تدبیر و مزد
خداوند پروردگار من است
همیشه سعادت کنار من است
عطا کرد بر من خدای بزرگ
بسی زور و تدبیر و عزم سترگ
که هستم شهی فاتح و دادگر
بفرمان او بسته­ام من کمر
بمن داد تدبیر و گفتار نیک
تن سالم و کارو پندار نیک
در این مللک پهناور باستان
شهنشاهی من شود داستان
منم داریوشی که از مهر هور
کنم چشم اهریمن از نور کور
بفرمان من گشت کشتی روان
ز دریا بدریا نه رنجی میان
گرفتم همه مصر و هم روم و هند
سکاها و پنجاب تا رود سند
و از آن پس گرفتیم مقد و نیا
دگر مانیکا آتن و میلیا
نوشتم بماند زمن یادگار
بدانند ز ایزد رسد اقتدار
چو برنج شهنشاه بر پای شد
همه مصر جشنی سرا پای شد
سپهدار لشکر همی خواست شاه
بفرمود آماده گردان سپاه
که در مصر باید که چندین هزار
دلیران و نام آور کار زار
بمانند هر فوج با افسری
که دشمن نسازد دگر خودسری
چو این کرده شد ساز و برگ سفر
تهیه نمودند و شد رهسپر

«افسرالملوک عاملی»

«سر کوبی سکاها»

بسوی سکاها بشد لشکرش
کزآن قوم قدری گران بدسرش
باطراف قفقار و بحر سیاه
که مسکن همی داشتند آن سپاه
چو دیدند خود شاه آید بجنگ
زمانی نکردند پیشش درنگ
همه پشت برشاه وروشان بکوه
پناهده برغار هر یک گروه
شهنشه برایشان نیاورد خشم
بفرمود ز ایشان بپوشید چشم
که ایشان پراکنده در کوه و سنگ
نه شهرو نه خانه نه جای درنگ
از آنجا بایران نهادند روی
ابا فتح و فیروزی و رنگ و بوی
چو یک چند روزی فراغت نمود
بگفتا نزیبد که بیکار بود
بفرمود باید که هشت ده هزار
سوار دلیر پس کار زار
مقاپیش باشد سپهدارشان
به نیکی گراید بهر کارشان
ترا کیه باید مسخر کنند
بمقدونیه پس سپه برکشند
به فرمان آن شاه والاگهر
سپه را بدیدند سان سر بسر
تو گوئی که دریا بموج آمده است
که لشکر همی فوج فوج آمده است
همان پرچم پارس در پیش رو
چنان میکشیدند باهای و هو
زبس بوق و هم کوس و هم کرنا
فلک خود همی کرده گم دست و پا
شهنشه سپهدار را پیش خواند
سخن های شایسته با او براند
بفرمود ای افسر نامدار
بسوی تراکیه شو رهسپار
بیر تو بهمراه هشت ده هزار
براه تراکیه با اقتدار
ز زر و ز سیم و کلاه و کمر
ز تیغ وزکوپال و گرز و سپر
هم آذوقه و هم ذخیره ببر
علوفه بر اسبان همه سر بسر
گرسنه نباید شود لشگرت
نباید بسختی روند از برت
همی مهربان باش تو با سپاه
نیارند از تو بدشمن پناه
تو خود پیش رو باش و ننمای باک
دل خویش برنه به یزدان پاک
اگر چیره گشتی بهر کشوری
بهر نامداری و هر افسری
میازار زنها و اطفال را
همان پیر مردان بیحال را
ببخشای بر جان زار و فقیر
مرنجان دل زیر دست و اسیر
مکش شاه و آور تو در نزد من
بگویم باو من به نیکی سخن
عدالت کن و داد را پیشه کن
همی از خداوند اندیشه کن
تو مردونیه همره خود ببر
جوان دلیر است و هم با هنر
نما افسر اورا تو بر ده هزار
چو او نام جویست در کارزار
مقا پیش گفتا که فرمان برم
تو شاهنشهی من یکی کهترم
زمین بوسه کرد و روان شد براه
سوی منزل خویش شد شامگاه

«افسرالملوک عاملی»

«فتح تراکیه»

سحر گاه برخاست بانگ خروس
تبیره زنان ساز کردند کوس
سر ازلانه مرغان خوش خطو خال
برون کرده بر جوجگان پروبال
که تا کی رود لشگر زنگبار
به پرند خوشدل سر شاخسار
چو از پشت که خسرو خاوران
برون کرده سر را چو شاهنشهان
ز گرمی او گرم شد کوه دشت
ز نورش طلا پوش شد پهن دشت
زمین و زمان روشن از نور او
هوا عطر آمیز از سور او
به تبریک او نرگس و نسترن
برنگ و ببو بر گشوده دهن
گل سرخ خندان شد از روی او
که بلبل سخن گوی در کوی او
چو سردار از خواب بیدار شد
بخواند و بنزدش پرستار شد
بیاورد طشت زر و ظرف آب
یکی شانه و آینه با گلاب
چو رو را صفا داد سردار کل
بسر شانه زد برفشاند عطر گل
پس از صرف صبحانه برپای خاست
بزودی امیران لشگر بخواست
امیران لشکر همه رزم خواه
بدرگاه سردار کل رو براه
درودی بگفنند و گفتند شاد
که هر بامداد شما شاد باد
بفرمود ای نامور سروران
خبر دار گوئید بر لشکران
دمیدند بر کوس و لشگر ز جا
بر آمد چو دریا و بحر سیاه
صدای دهل گوشها کر نمود
ز بس بوق کوسش نوا میفزود
پس آنگه بفرمود کای پورمن
جوان و دلیری تو بر انجمن
سپردم تورا ده هزار از سپاه
تو خود با سپه پیشتر رو براه
اطاعت نمود و براه اوفتاد
پیاده چوطوفان سواران چوباد
همه اسبها شیهه ها از جگر
همی بر کشیدند و رو بر سفر
چنان ناخن و سم زمین کوفتند
که گرد زمین را همی روفتند
ز نیره هوا چون نیستان شده
زمین تیره از گرد اسبان شده
جوانان ایران همه پر خروش
دلی شاد و خندان سری پر ز جوش
همان پرچم پارس در پیش آن
سپهدار در پیش نام آوران
چو هشتاد پرچم که هشت ده هزار
نشانی بد از لشگر نامدار
پس و پشت هر پرچمی افسری
بسر خود و بر خود رنگین پری
برای گروهان بدی این نشان
پرو پرچم و جمله گردنکشان
جنیبت کشان پیش رو صد نفر
همه اسب تازی لگامش بزر
جلودار شان بود مینوی نام
که از نوجوانی همی خواست کام
بسوی اروپا نمودند روی
تراکیه، مقدونیه، آرزوی
خبر شد بدشمن که آمد سپاه
کمر بسته و برگرفتند راه
دلیران دشمن بگفتند جنگ
نمائیم و ما را نباشد درنگ
سپاه دو کشور بهم ریختند
تو گوئی که آتش بهم بیختند
چنان شعله جنگ بالا گرفت
کزان جنگ گردون شداند رشگفت
ز بس مر دو مرکب در آن پهن دشت
به خون تن خویشتن غرقه گشت
زمین رود خون شد هوا تیره گشت
بدشمن از آن جنگ آمد شکست
همه لشکر خصم رو بر عقب
نهادند و رفتند با تاب و تب
حصاری شدند و به بستند در
نه از شهر بیرون بشد یک یک نفر
سر برجها تیرها بر کمان
نهادن در پیش و دل بدگمان
چو یک چند روزی بر این بر گذشت
سپهدار ایران بیامد ز دشت
چو از دور دیدند که آمد سپاه
سوار و پیاده هم از گرد راه
سپهدار ایران چنین امر داد
بگفت ای دلیران ایران نژاد
بگیرید یکسر سپرها بسر
نترسید از تیر دشمن دگر
بکوبید با گرز دروازه گاه
که باید بر این شهر یابید راه
اباگرز و گردونه دروازه را
گشائید و کوبید جنگنده را
امان گر بخواهند اما نشان دهیم
نه بر غارت و قتل فرمان دهیم
چو فرمان شنیدند امان خواستند
همان پرچم صلح افراشتند
گشودند دروازه سخت را
چو برگشته دیدند خود بخت را
سپهدار فرمود با افسران
که ای نامداران و جنگاوران
شما هر یکر با گروهان خویش
بگوئید پا برندارند پیش
نباید که لشگر بیاید بشهر
که از مال دشمن بجویند بهر
من و چند از افسران سپاه
سوی کاخ شاهی بجوئیم راه
دگر لشگر و چادر و بارگاه
ابر دشت باشند جمله سپاه
گر آذوقه خواهند هم زر دهند
خرند و نه دینار کمتر دهند
بدانید کاین لشکر نامدار
همه مرد جنگند و مردان کار
نه اهل چپاول که غارت کنیم
به هر جا خرابی، عمارت کنیم
سپهدار با افسران دلیر
برفتند در قصر شاهی چو شیر
ابا احترام و شکوه و جلال
گرفتند جشنی برون از خیال
چو دشمن بدید این چنین مردمی
بگفت آفرین بر چنین مردمی
بیامد خود او با سران سپاه
به نزد سپهدار ایران سپاه
بگفتا منم بنده داریوش
بفرمان آن شه مرا هشته گوش
تو بر جای شاهی و من کهترم
ز فرمان و رأی شما نگذرم
سپهدار چون دید بنواختش
یکی بهتر جایگه ساختش
سپس نامه بنوشت بر شهریار
ز فتح تراکیه و کار زار
ز تسلیم ایشان و از کار خویش
ز کاری که در جنگ آمد به پیش
که شاهی تراکیه خواهش نمود
سپهدار را مهربانی فزود
یکی هدیه خواهم که بر شهریار
فرستم ز چیزی که آید بکار
در گنج بگشاد از سیم و زر
ز شمشیر و کوپال و گرز و سپر
ز دینار و زربفت و خز و حریر
هم از فرش دیبا و تخت و سریر
هم از اسب تازی و زین ولگام
دگر چیزهائی که بودی بنام
فرستاد در پارس نزدیک شاه
تراکیه بودی سپه چند ماه
بنزد شهنشاه نامه رسید
بنامه بسی بود گفت و شنید
که شاها تراکیه تسخیر شد
سپهبد مقاپیش چون شیر شد
شهنشاه شادان بشد زین خبر
بفرمود ز ایشان همه سر بسر
بدر گاه بس مهربانی کنند
پذیرائی خسروانی کنند
پذیرفت آن هدیه و باج را
همان یاره و طوق و هم تاج را

«افسرالملوک عاملی»

«اردو کشی به مقدونیه و یونان»

یکی نامه بهر سپهبد نوشت
بسی آفرین کرد کای خوش سرشت
همیشه خداوند یار تو باد
ظفر با سعادت کنار تو باد
فرستادمت خلعتی شاهوار
ابا هدیه و جامه زرنگار
کمربند زرین و از کفش زر
ز شمشیر هندی دسته گهر
جواهر نشان ترکش و خنجرت
زمن یادگاری بود در برت
همان شاه کو در تراکیه است
بتخت خودش شاه باشد به است
ولی باج و سازش به ایران شود
بدین جایگاه دلیران شود
ولیکن از آن لشکر نامدار
گزیده نمائید خود ده هزار
بر آنان دو پنج افسر نامدار
سرلشگر انشان تو بر جا گذار
سپس خویش با لشگر بیشمار
بمقدونیه شو سپس رهسپار
ز ایران فرستم سپاهی دلیر
کمک زی تو آیند غران چو شیر
فرستم زرو سیم و گرز و سپر
ز اسباب جنگی چه باشد دگر
چو فاتح بیائی ز جنگ و زجوش
توئی نایب شاه ایران بتوش
از ایرانت هر شهر خواهی دهم
بر آن شهر نام سپهبد نهم
بپایان این نامه شاهوار
سپردم وجودت بپروردکار
چو نامه با سپهبد از شه رسید
ز شادی رخش سرخ گل بردمید
بپوشید آن خلعت شاهوار
بزد بر کمر خنجر ز رنگار
وز آن پس بفرمود با افسران
که ای نامداران وای سروران
شمارا یکی جنگ و جوش بزرگ
بپیش است صدره فزونتر ز ترک
شهنشاه تسخیر مقدونیا
ز من خواسته است اووهم از شما
ببازیم جان در ره شهریار
دلیری نمائیم در وقت کار
بپاسخ بگفتند فرمانبریم
دمی ما ز فرمان شه نگذریم
سپه دید سان و همی زر بداد
دل لشگر از زر بسی کردشاد
بفرمود تا لشگر نامدار
شد آماده کارو هم کارزار
سحر گه که از خواب برخاستند
لباس سفر جمله آراستند
بدرگاه سردار کل با درود
همی خواندندی اوستا سرود
که ما لشگر پارس هم آریان
کنون جنگ را تنگ بسته میان
ز جان ما بکوشیم و نام آوریم
سردشمنان را بدام آوریم
نترسیم از شیر و ببر و پلنگ
همه نره شیران بمیدان جنگ
بنام شهنشاه شه داریوش
همه جنگ جوئیم سر پر خروش
خدای جهان یاور و یار ماست
ز هر بد همیشه نگهدار ماست
ز دریا و صحرا ز دشت و ز کوه
همی می نوردیم خود با گروه
که ایران پهناور نامدار
همه زنده سازیم در وقت کار
سپهید مقاپیش را کهتریم
ز فرمان و امرش دمی نگذریم
بسی شاد شد از دلش رفت باک
بیامد بدرگاه یزدان پاک
که ای هور مزد اپناهم بتست
از این جنگ شادم کن و تندرست
پناهم به یزدان پاک است و بس
نترسم ازین جنگ و از هیچکس
بیامد بفرمود با افسران
که ای نامداران و نام آوران
هم از بحر باید که لشکر بریم
بکشتی نشینیم و نام آوریم
بگفتا بیارید سردار بحر
بگوئیم با او هم از نهر و بحر
چو سردار بحری بیامد حضور
مقاپیش گفتا ورا با سرور
بخواهید کشتی جنگی هزار
در آیند بر او سپاه و سوار
تو باید که هنگام بانگ خروس
ز لشگر شنیدی چو آوای کوس
فراهم نمائی تو ششصد جهاز
ز آلات جنگی همه بی نیاز
سپه را ز دریا به یونان بریم
ز کشتی در آئیم و نام آوریم
چو شد بامدادان گیتی سپید
ز بستر جدا شد سپه با امید
چو خورشید نورش بدریا فتاد
دل دیده بانان بسی کرد شاد
ابر آسمان چون خور خوب چهر
همه نور افشاند هر جا بمهر
تلاطم چو دریا بخود در گرفت
ز خورشید رخشنده او زر گرفت
خروشیدن کوس و هم کرنا
سر نامداران بر آمد ز جا
بیاورد چون اسب سردار را
مقا پیش آن گرد دلدار را
به چستی بزد نیزه را بر زمین
هم از خاک بر جست بر روی زین
بگفتا بامید یزدان پاک
ز دشمن مرا زین سفر نیست باک
همه افسران و سران سپاه
سوار و پیاده سپاهی براه
براه اوفتادند خود با نظام
سران و سواره پیاده نظام
بنزدیک دریا پیاده شدند
بکشتی جنگی نظاره شدند
همه کشتیان سبزو سرخ و بنفش
سر هر دگل بد نظامی درفش
سه گونه بدی جمله آن کشتیان
یکی کشتی سرور و افسران
یکی گونه زان سپاه و سوار
ابا اسب و آلات آن کار زار
دگر زان آذوقه و جیره بود
که لشکر بدشمن بدان چیره بود
ز ملاح و پارو زن و کارگر
بصف ایستاده بخشکی و تر
همه کارداران و پارو زنان
بامر سپهبد بکشتی روان
همه کشتیان رو بیونان نهاد
بباد مساعد که بدبر مراد
خبر شد بیونان که آمد سپاه
شده روی دریا ز کشتی سیاه
چو آگاه بودند و حاضر بجنگ
ابر جنگ ایران همه تیز چنگ
ز مقدونیه لشکر آمد برون
همه صف کشیدند یکسر برون
سواران ایران صف آراستند
همه افسران جامه پیراستند
بقلب سپه بد مقا پیش گرد
بمردو نیه قسمت چپ سپرد
پیاده جلو بر کشیدند صف
دلیران ز کین بر لب آورده کف
رجز خواند مردونیه نامدار
بزد اسب و آمد بر کارزار
بگفتا منم نوجوان دلیر
بگاه نبردم یکی نره شیر
بنام خداوند ازین رزمگاه
همه کار یونان بسازم تباه
وزان پس بنام شه داریوش
ز مقدونیان بر کنم چشم و گوش
بنام سپهبد مقا پیش گرد
زنم بر یلان من یکی دست برد
ز مقدونیان تاخت یک افسری
ورا گفت تا چند این خود سری
زبان بند و بازوی خود برگشا
چرا بی سبب اسب داری بپا
دو مردو دو بازو دو شمشیر تیز
نمودند بر یکدگر رسته خیز
همه جنگ کردند با یکدگر
نه این را شکست و نه آنرا ظفر
به شب دست از جنگ بر داشتند
به آمون همی گرد بگذاشتند
چو شد صبح آن لشکر نامدار
کشیدند صف از پی کار زار
وزانروی آمد جوانی بجنگ
خروشان و فران وزوبین بچنگ
دوباره چو مردو نیای دلیر
بیامد بمیدان یکی نره شیر
گمان بر گرفت از پس و پیش خویش
بدر کرد و ترکش بیاورد پیش
چنان تیر باران بر او برگرفت
که یونانی از او بشد در شگفت
سپس مغز او را نشانه نمود
که تا شست برداشت آمد فرود
چو یونانی از اسب شد برزمین
سپهدار گفتا هزار آفرین
زمین آفرین گفت و هم آسمان
بر آن مردو آن بازو و آن کمان
چو یونانیان افسر نامدار
چنان کشته دیدند در کارزار
همه حمله کردند بر نیک مرد
که تا جمله از او بر آرند گرد
از این رو سپهدار فرمان بداد
که ای نو جوانان ایران نژاد
بتازید اسب از پی کار زار
بگیرید گرد یل نامدار
دو لشکر بهم بر نهادند رو
همه جنگجو و همه نامجو
هم از کشته ها پشته ها ساختن
به یکدیگر از کین همی تاختند
چنان آتش جنگ بالا گرفت
که شعله زد و کوه صحرا گرفت
سپهبد مقا پیش گفتا سپاه
مبادا که سازید ایران تباه
بکوشید ای نو گلان وطن
همه گوش دارید فرمان من
به بندید ره را به یونانیان
که باید شود دشمن اندر میان
زبس مرد مقدونیه کشته شد
سپهدارشان بخت برگشته شد
همه سر نهادن سوی فرار
بسی پشت کردند بر کار زار
سپهدار ایران تعاقب نمود
بر ایشان یکی تیر باران فزود
همی تیر بارید همچو تگرگ
چو بادی که آذر بیاید به برگ
زمین همچو دریای خون موج زن
چو ماهی در آن کشته بی پا و تن
چو یک چند از لشکر بیشمار
فکندند خود را درون حصار
به بستند دروازه را سخت و تنگ
سر برج رفتند از بهر جنگ
سپهبد بگفتا به مقدونیان
گشائید دروازه را بی گمان
که من با شما مهربانی کنم
نه غارت کنم نه زیانی کنم
بگفتند این پند در گوش ما
نیاید فرو تا رود هوش ما
سپهید چو بشنید گفتا سپاه
پیاده نمائید چادر بپا
نشینید آسوده خوابید شب
نباشید بسیار در تاب و تب
چو یک چند روزی براین بر گذشت
که شاید سپهشان بیاید بدشت
ز دشمن نیامد سپاهش برون
نه راهی که لشکر شود اندرون
سپهد مقا پیش گفتا دگر
گشائیم این شهر را سر بسر
که مقدونیانند بس خیر سر
نه نیروی جنگ و نه تسلیم سر
به یک حمله آن لشکر نامدار
بزودی گشادند خود آن حصار
چنان شور و غوغا در آن شهر بود
که از خون خیابان چویک نهر بود
برفتند با جنگ تا بارگاه
سپهدار با افسران سپاه
همه سهریان خود امان خواستند
زن کودکان زار بر خاستند
سپهبد امان داد بر اهل شهر
زن و کودک از جنگ شان نیست بهر
بفرمود با لشکر نامدار
که آرند خود را دگر بر کنار
سران و سپهدار مقدونیان
همه خوار در نزد ایرانیان
دگر دست از جنگ بر داشتند
عرق بر تن و خون بسر داشتند
سپهید مقا پیش با افسران
بفرمود مردان و نام آوران
همه سوی چادر گذارند رو
نیایند در شهر یک تن فرو
مگر خود که با افسران دلیر
سوی کاخ شاهی بشد همچو شیر
سران و بزرگان مقدونیا
همه دست بسته ستاده بپا
بفرمود تا جمله زندان برند
که ایشان گروهی بسی خود سرند
وزان پس به پرداخت بر کار شهر
که مقدونیان زان همی داشت بهر
باطراف مقدونیان نامه ها
همی بر پراکند خود نامه ها
بسی باج بگرفت از هر طرف
همه ملک مقدونیان شد بکف
بگفتند با او که از شهریار
ز دریا بیامد سپه بیشمار
سپهبد مقا پیش دلشاد شد
ز رنج و ز غم یکسر آزاد شد
پذیره نمودند و رفتند پیش
چو لشکر نمایان شد از گرد خویش
سپهدارشان نزد سردار شد
ز پیروزی آنگه خبردار شد
سپهبد بفرمود کای پاکزاد
ز شاه و ز کشور چه داری بیاد
چگونه است خود حال شاه و وطن
بایران چه گویند از من سخن
ز چه روی این لشکر بیشمار
نموده است از بهر ما رهسپار
بگفتا که شه شادوبس خرم است
ز پیروزیت شور در عالم است
همه شاد گویند بر یکدگر
که پیروز شد گرد مینو سیر
فرستاد شه این سپاه دلیر
بنزد تو ای گرد افزون ز شیر
بفرمود کز من سلام و درود
بنزد سپهبد ببر با درود
فرستاد اینک ز بهرت سپاه
ببحر اژه تا گشائی تو راه
بچنگ آوری آن جزایر تمام
بماند بعالم ز تو نیک نام
چو بشنید سردار کل این سخن
چنان شاد همچو گل در چمن
بگفتا بکوشم بجای آورم
سر دشمنان زیر پای آورم
کنون چند روزی فراغت کنید
بمقدونیا استراحت کنید
برای جزائر بسی نامه ها
فرستاد پورنگ خود کامه ها
بنامه بسی پندو اندرز بود
بتوبیخ و آزرم و گفت و شنود
که گر خود بفرمان شه سر نهید
ز نابودی و مرگ و ماتم رهید
شما باج این کشور نامدار
همیدون فرستید بر شهریار
ندانید شاهی مگر داریوش
بفرمان او خود نمائید گوش
اگر سر به پیچد از امر من
شما را همه زنده سازم کفن
کنون شاه مقدونیا خود منم
که گرد مقا پیش شیر افکنم
بیائید یکسر بمقدونیا
شفاعت کنان بر در پادشاه
و گرنه من و گرز و شمشیر تیز
نماند بجز راه جنگ و ستیز
تراکیه بود از شما بیشتر
نمودیم تسخیر شان سر بسر
چو مقدونیا مرکز شاهتان
گرفتم همه شاه و هم گاهتان
گرایدون شما جمله فرمان برید
بفرمانبری از ستم می رهید
وگرنه جهازات جنگی هزار
شود جمله آماده کار زار
چو این نامه ها بر جزایر رسید
شنیدند اینگونه گفت و شنید
هران مهتری بود با عقل و هوش
بگفتند شاهنشه داریوش
چو او هست با لشکر و با سپاه
توانند سازنند مارا تباه
مقا پیش سردار کل سپاه
دلیر است و شیر افکن ورزم خواه
نوشتند نامه که ای پهلوان
سپهدار ایران، دلیرو جوان
همه هر چه گفتی بجای آوریم
بجان هر چه گوئی تو فرمان بریم
گروهی که بودند مغرور خویش
سلاح و سپاهی کمی بود پیش
بگفتند ما با تو داریم جنگ
نترسیم از گرزو تیرو خدنگ
بنزد سپهید چنین و چنان
نهادن باب سخن در میان
هران حاکمی کو خراج درست
بداد و رضای سپهدار جست
باو مهربان گشت و بواختش
به سرحد خود حکمران ساختش
هر آنکس که با او دلیر نمود
پیامش بجان و بدل نا شنود
بفرمود با افسران سپاه
بدریای آژه بجوئید راه
ز امر شه داریوش بزرگ
که هر کس به­پیچد کشندش چو گرگ
بکوبید آن ناکسان را بگرز
نمانید بهر کسی یال و برز
برفتند آن لشکر نامدار
بسوی جزایر همه رهسپار
نمودند بد هر طرف جنگ جوش
نمودند آن سر کشان را خموش
همه با فتوحات باز آمدند
دلی خرم از جنگ ساز آمدند
بهر جای مامور با رأی و هوش
مقرر شد از جانب داریوش
زه بحر اژه تا ببحر آتیک
ز یونان و مقدونیه داشت نیک
دگر دولت آتن آمد بدست
چو سر دار اسپارت را کرد پست
بهرجای حاکم ز خود برگماشت
از آن نامداران که همراه داشت
جزیره و شبه جزیره گرفت
جهانی ز سردار شد در شگفت
و زان پس بفرمود با مهتران
که ای نامداران و نام آوران
دگر خاک ایران شدم آرزو
سوی پارس باید که آریم رو
همه شاد گشتند از این خبر
مهیا نمودند کار سفر
بسی هدیه از بهر شاه جهان
گزیده نمودند با همرهان
بگفتند با شاه کامد سپاه
سپهبد مقا پیش با دستگاه
همان پرچم فتح شان پیشرو
ابا روی شادان و چهر نکو
بفرمود اینک پذیره شوند
ابا بوق و کوس و تبیره شوند
به بندند آئین همه شهر را
چراغان نمایند استخر را
سران و بزرگان شهر وسپاه
پذیره شدن را گزیدند راه
بزرگان دولت پذیره شدند
جهانی از این جشن خیره شدند
بسی طاق پیروزی افراشتند
بشادی بس آذین بپا داشتند
از آن روی گفتند با دخت شاه
که آمد سپهید هم اینک ز راه
بگفتند با دختر داریوش
که سپهدار با فرو هوش
بایران بیاورد چندین هزار
همه مرد شیر افکن نامدار
ابا فتح و فیروزی و خرمی
سرافراز با نام نیک و بهی
هم امرزو تا ظهر آن سرفراز
ابا لشکر آید در این شهر باز
چو بشنید مهر آفرین این خبر
غلامی فرستاد نزد پدر
پدر گر اجازت دهد یک زمان
روم بام کاخ و نظاره کنان
به بینم که این لشکر نامدار
چسان باز آیند از کار زار
چو بشنید شه داریوش این پیام
پسندید و شد زین سخن شاد کام
بر دخت شه چون بیامد غلام
بگفتا شهنشه بدادت پیام
بفرمود کز برج کاخ بهار
نگر سر بسر لشگر نامدار
کنیزان سپس خواست مهر آفرید
ز رنگ و ز زیور بهار آفرید
گشودند صندوق زرینه اش
جواهر که بد در خور سینه اش
بیاراست خود را چو حورو پری
که بودی بسان گل آذری
بتابید زلف طلایی خویش
توگوئی که نوری پراکنده پیش
بیامد ببالای کاخ بهار
بهاری که از گل شده لاله زار
همه چشم مهر آفرین بد براه
به بیند که تا کی بیابد سپاه
از آن روی سردار کل شاد دل
زرنج و غم جنگ آزاد دل
سرافراز و با فره ایزدی
کزو دور بوده است دست بدی
گرفته است دریا و صحرا و کوه
مطیع شهنشه نموده گروه
بیاورد همراه خود بی شمار
زرو سیم و هم لؤلؤ شاهوار
زشاهان و گردان و سرکردگان
ز نام آوران و ز اسپهبدان
به بندو به زندانشان کرده است
اسیران بهمراه آورده است
ز پیروزی او گرچه دارد سرور
نگشته است مقهور کبر و غرور
چو نزدیک گردید سردار کل
سر راه او بر فشاندند گل
همه شاد گشتند و تبریک گو
چو شد وارد شهر با های و هو
بیامد بدرگاه شه داریوش
سوی شاه بودش همه چشم و گوش
چو شه دید سردار پیروز بخت
نشاندش با بالفت بنزدیک تخت
سپهید ببوسید روی زمین
باقبال شه گفت بس آفرین
بنام شهنشاه والا تبار
گرفتم بسی ملک و شهر و دیار
شهنشاه ایران زمین شاد زی
ز رنج و غم و درد آزاد زی

«افسرالملوک عاملی»

«عاشق شدن دختر داریوش بر مردونیه، سردار جوان ایرانی»

از آن روی شهزاده مهر آفرین
به دل گفت فرمانده را آفرین
به همراه آن گرد پیروزمند
جوانی به رَه دید بالا بلند
چو دخت شهنشه جوان را بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
به رخ ماهروی و به بالا چو سرو
به زیبائی و چابکی چون تذرو
دو ابرو کمان و دو چشمش سیاه
همی رو سفید آمد از رزمگاه
رُخِ روشنش همچو خورشید بود
تو گوئی که بر اسب جمشید بود
سمندی سوار است چون شیر نر
سمندش همی داشتی کرّ و فر
همی نیک مرد و همی نیک نام
ز مردانگی عالمش شد بکام
چو آن قدّ و آن موی و آن روی دید
رخش لاله گون گشت و دل برتپید
رخش سرخ و بی‌تاب و بی‌توش گشت
تو گوئی که یکباره بی هوش گشت
همی تکیه بر شانۀ دایه داد
بگفتا که دایه مرا رس بداد
تنم سُست شد چشم من تیره گشت
ندانم چرا غم به من چیره گشت
ندانم که خود بر شوم سوی کاخ
از این آسمان داد از این دل صداخ
بدو گفت دایه که ای نازنین
شما را چه شد سست گشتی چنین
یقین بر اسیران دلت سوخته است
که رویت چنین سرخ و افروخته است
ز فریاد مردان و یا بوق و کوس
چنین رنگ و روی تو شد سندروس
ز انبوه لشکر سرت خیره شد
وزان چشم چون نرگست تیره شد
کنیزان گرفتند بازوی ماه
ببردند او را سوی خوابگاه
گلابش بر افشاند دایه ز مهر
ورا گفت کای بانوی خوب چهر
چرا دیده با اشک سازید تر
به صحرا نبینیم نرگس دگر
بگفتا سرم درد دارد همی
دلم را بسی خون فشارد همی
کنیزان دمی دور کن از برم
تو گوئی یکی کوه گشته سرم
بُوَد آنگه خوابم بیاید به چشم
نبینی فلک بر من آورد خشم
بیاورد دایه به پیشش شراب
که نوشد از آن و رود او بخواب
بدو گفت خوش باش ای دخت من
بگوی آنچه داری تو با من سخن
تو داری پدر همچو شه داریوش
نباید ببینی به جز ناز و نوش
به دایه بگفتا نخواهم شراب
ز سر درد شد دیدگانم پر آب
کنون دیدگانم بخواب آمده
دلم راحت از پیچ و تاب آمده
چو دایه ز بانو شنید این سخن
برفت او به منزلگه خویشتن
همه غرقه در خواب راحت شدند
در آسایش و استراحت شدند
به جز چشم مهری که نامد بخواب
همه شب بنالید با پیچ و تاب
دَرِ خوابگاهش سوی باغ بود
شد از تخت برپا و در را گشود
ستاره بسی دید آن نیمه شب
که بودند از عشق در سوز تب
به خود گفت ای سرور نامدار
ندانی که چونم از عشق تو زار
در آن حال زار و در آن نیمه شب
که بود از غم عشق در تاب و تب
به خود این چنین راز دل ساز کرد
ز اندوه و غم نغمه آغاز کرد
نه طاقت که دل را بِبرم ز تو
نه پائی که آیم دمی نزد تو
سعادت ندارم بیایم برت
یقین است من خود نیم درخورت
همی گفت تا خواب چشمش ربود
در اندیشه عشق یک‌دم غنود
چنان دید در خواب آن مه ز باغ
برون می‌رود تا رود سوی راغ
به گُل‌گشت چون یک دو گامی نهاد
یکی ماهرو این چنین مژده داد
بدستش دهد نو گلی چون چراغ
که چونان گلی کس ندیده بباغ
چو این دید، از خواب بیدار شد
خیالش همه سوی دلدار شد
نظر سوی پروین و مهتاب کرد
که نورش جهان همچو سیماب کرد
بگفتا چگونه روم من بخواب
چرا من نگردم در این ماهتاب
یقین ماه چون من گرفتار شد
که دائم چنین گرد پرگار شد
ستاره بمن چشمکی خوش زند
بگوید چه را خسته ای بیخرد
چسان من بخوابم که این ماهتاب
سر عاشقان را بر آرد ز خواب
بر آمد ز جا جامه ای از حربر
به بر کرد و از تخت آمد بزیر
یکی شمعدان طلایش بدست
که از پله قصر نفتد به پست
همام پردۀ مخمل زرنگار
بدست دگر کرد بر یک کنار
در آنجا اطاقی پدیدار بود
که جاو مکان پرستار بود
سر جمله را دید در خواب ناز
و زان پس در دیگری کرد باز
بگفتا خدایا بامید تو
گذارم قدم را بتایید تو
مگر تا بیابم گل و آن چراغ
که دستم بدادند بیرون باغ
روان شد بسوی خیابان باغ
گل و نرگس و لاله بدچون چراغ
ز عطر گل و سنبل و نسترن
روان تازه آمد درون بدن
بیامد همی تا در کاخ و باغ
همه باغ روشن بدی چون چراغ
در باغ بگوشد و آمد برون
کازان نهری آمد همی اندرون
گل ولاله و سنبل اطراف نهر
کزو باغبان یافت هر روز بهر
چو مهرآفرین خود گلی سرخ بود
برآن گلستان رونقی می فزود
چون بنشست لختی دم آبشار
ز تن طاقتش رفت و از دل قرار
بگفتا که ای ماه آگاه باش
دمی با غم من تو آگاه باش
ستاره تو بنگر بر این حال من
گواهی بده بر دل زار من
گل نسترن شاهد عشق من
که از عشق بدریده­ام پیرهن
کل سرخ از عشق شد سرخ رو
ز بلبل همی دارد این رنگ و بو
منم بلبل زار و خود گلم
بگویم بگل راز و سوز دلم
گرفتار گشتم به آن نوجوان
دلیرو سپهدار و روشن روان
ندارد خبر او ز زاری من
هم از حالت بیقراری من
مرا یک نگاهش نموده اسیر
چه سازم که گشتم چنین دستگیر
تو مردونیه نوجوان یار من
نه ای آگه از حالت زار من
از آن سو سپهدار از نزد شاه
اجازت گرفت و بیامد براه
چو بر افسران خلعت شاه داد
هر آنکس که بد درخورگاه داد
بلشکر بسی لطف و احسان نمود
همه سیم و زر بهرشان بر فزود
بیامد بمنزلگه خویشتن
بر بانو و مادر خویشتن
بدستش بدی دست پور جوان
دلش بود از آن نوجوان شادمان
ببوسید مادر رخ پور خویش
فشردش در آغوش چون جان خویش
بگفتا پسرجان دلم شاد شد
ز درد و ز غم جانم آزاد شد
چرا روی مردونیه در هم است
تو گوئی که در قلب او خود غم است
بگفتا گمانم کمی خسته ام
ز جنگ و ز آشوب او رسته ام
بگفتا نه اینست جان پسر
گمانم که عشق است و راز دگر
چو یک چند پاسی هم از شب گذشت
سر نام جویان بصحبت گذشت
چو مردونیه رفت در خوابگاه
بچشمش نبد جز رخ دخت شاه
نگاهش بگفتا که قلبم ربود
چه از زیر چشمم نظاره نمود
دلم برد و از من بپیچید رو
نه طالع که با او کنم گفتگو
نبینم دگر روی نیکوی او
نه راهی که یکدم روم سوی او
نظر کرد بر ماه و پروین بشب
دل خویش را دید در تاب و تب
بگفتا نمودم جهانی اسیر
چرا خود شدستم چنین دستگیر
نه یک محرمی تا فرستم برش
به بینم که باشم همی در خورش
براند ز در،یا پذیرد مرا
بکوبد سرم یا گزیند مرا
اگر او براند مرا خود ز در
زنم خنجر تیز را بر جگر
بریزم همی در رهش خون خویش
فدا سازمش این تن و جان خویش
برآمد ز جا آمد از تخت زیر
دمی باز بشست روی سریر
بپا شد قدم تند اندر اطاق
دلش شد تپان طاقتش گشت طاق
بیامد به پائین بشد توی باغ
که مهتاب روشن بدی چون چراغ
در باغ بگشود و آمد بیرون
قدم در خیابان بزد با جنون
ندانست او خود کجا میرود
بسر میرود یا بپا میرود
برفت همچنان تا به نزدیک باغ
در آن باغ رخشنده شمع و چراغ
بیامد به نزدیکی آبشار
نبودش بسر هوش و در دل قرار
نوائی دل انگیزش آمد بگوش
برفت از برش زان نوا، تاب و توش
نوا آنچنان لرزه بر وی فکند
که گوئی در افتاد پایش به بند
بگفتا در این نیمه شب چیست هور
که داد چنین آه و افغان و شور
به بینم چرا زار و افسرده است
برای چه اینگونه پژمرده است
همی گوش را داشت پشت درخت
که بیند این کیست نالان ز بخت
چو بشنید آیات شیرین او
که شاید بدی ماه و پروین او
بگفتا ببینم کرا خواسته است
در این نمیه شب از چه برخاسته است
چه بشنید گوید منم دخت شاه
پدر بشنود من شوم رو سیاه
من از عشق مردونیه بی خودم
گرفتار فرزند اسپهبدم
کمانش چنان سخت بر گردنم
گمانش که من گرد شیر افکنم
محبت کشیده مرا نیمه شب
گرفتار کرده است در تاب و تب
که مردونیه خوش کنون خفته است
درود جهان را تو گو گفته است
جوان زو چو بشنید اینسان سخن
بگفتش که ای هور شیرین دهن
ز تیر مژه کار من ساختی
ز گیسو کمندم در انداختی
چو مرغی چنین دستگیر توام
بچاه زنخدان اسیر تو ام
شود راز من فاش در انجمن
ز من باز گویند هر کس سخن
کنون بختم امشب همی کرد رو
شنیدم ز تو راز و این گفتگو
چو مهرآفرین دید بر پای شد
تو گفتی رخش عالم آرای شد
چنان سرخ شد اندر آن ماهتات
که سرخی او منعکس شد بر آب
جوان پس ببوسید دامان او
بگفتا که این بانوی ماهرو
یکی بنده ام در گهت ماه من
منم یک غلام و توئی شاه من
من امروز مهر تو از جان و دل
خریدم نیم هیچ پیمان گسل
کنون آمدم تا چه فرمان دهی
تو شاه من و من تو را چون رهی
پذیری مرا من یکی کهترم
برانی ز در مرگ را در خورم
چو مهرآفرین از جوان این شنید
رخش سرخ شد دل زشادی تپید
بگفتا که ای دوست، جانم ز تست
همان جسم و روح و روانم ز تست
سپس سر بزانو نهاد و گریست
یل نوجوان گفت این گریه چیست
گمانم ز من عار داری و ننگ
که تو دخت شاهی و من مرد جنگ
بگفتا نه اینست یار من
ندانم چگونه است این کار
پدر دوست دارد مرا همچو جان
نداده مرا بر کهان و مهان
زمصر ز روم و ز ترک و زچین
ز ماد و ز لیدی دگر همچنین
همه شهریاران مرا خواستند
جهانی برایم بیاراستند
پدر جمله درخواست شان رد نمود
نکرد او بیک شاه گفت و شنود
چگونه دهد بر تو ای پاکزاد
از این فکر اشکم بدامان فتاد
بگفتا عزیزم مکن گریه زار
مکن این دل بیقرارت فکار
بگویم ترا گوش ده سوی من
ندارد بافکار بیهوده گوش
بداند که تو دختر شهریار
بسر افسر هستی و هم نامدار
چرا دور سازد ز خود دخترش
چه داند چه آید همی بر سرش
چو دیروز ما آمدیم از سفر
برفتیم درگاه بسته کمر
بسی مهربان بود بنواختمان
بنزدیک خود جایگه ساختمان
دگر آنکه آن هفت مرد دلیر
گوماتای بر دستشان شد اسیر
بهم عهد کردند هر یک که شاه
شود تاج بر سر برآید بگاه
دهد دخت و دختر ستاند همی
نبیند بر ایشان بچشم کمی
بدان باب من هست از آن هفت تن
که اینگونه راندند با هم سخن
چو بشنید مهرآفرین این سخن
چنان شاد شد چون گل اندر چمن
بگفت آرزویم همین بود و بس
چو مرغی که آزاد شد از قفس
جوان پس بگفتا ز من یادگار
بگیری، شوم شاد، من ای نگار
ز دستش یکی خاتم از زرناب
بدو داد لؤلؤ ز در خوشاب
خدایا توئی شاهد عشق پاک
ندارم دگر از کسی ترس و باک
تو ای ماه شاهد بر احوال ما
ستاره تو بنگر بر این حال ما
بیزدان پاکم امید است و بس
که جز من نداد این سعادت بکس
سپس حلقه زرنابش ز مهر
نمود او بانگشت آن خوب چهر
به حجب و حیا دست او داد بوس
خدا، حافظ و حامی نو عروس
چنان سرخ شد روی مهرآفرین
گل سرخ گفتی خدای آفرین
همانگه خروسی بسر کرد بانگ
همی گفت گز شب شده چهار دانگ
جوان گفت افسوس کامد فراق
فراقی کز او طاقتم گشت طاق
چگونه روم در شب ای برج نور
که بودم بهشت برین با تو حور
چنین گفت شهدخت کامد سحر
دریغا که باید شوم دور تر
بباید روم من دگر سوی گاه
ز دوریم اکنون کند دایه آه
بیابد مرا گر که در راه باغ
ز هر سوی روشن کند صد چراغ
وگر کس ببیند ترا نزد من
زنان باز گویند در انجمن
چون این گفت از جای بر پای شد
قد سرو او عالم آرای شد
بگفتا خدا حافظ ای ماه مهر
چگونه به پیچم ز روی تو چهر
دگر من کجا روی چون ماه تو
به بینم رهم نیست درگاه تو
غلامم بدرگاه تو من ز مهر
دهم یر براه تو ای خوب چهر
دو دلداده از هم چو گشتند دور
تو گوئی که از آسمان رفت نور
خرامید در قصر مهر آفرید
کنیزان و هم دایه را خفته دید
چو خورشید سربر زد از آسمان
بپا خواست آن دایه مهربان
بیامد بر تخت مهرآفرید
همان ماهرخ را بجا خفته دید
پس آنگه بمالید بازوی او
حریرش عقب کرد از روی او
چه چشمان شهلای را برگشود
بگفتا که ای دایه جانم چه بود؟
بگفتا عزیزم بلند آفتاب
برآمد چه شد مانده ای تو بخواب
چه بودت که آنگونه بودی نزار
ز دیدار لشکر شدی دل فکار
چنین گفت : با دایه آن ماهرو
که به گشته ام کم کن این گفتگو
سرم درد میکرد تا نیمه شد
دلم مضطرب بود و تن داشت تب
کنون حالتم یک کمی بهتر است
ز جا بر نخیزم مرا خوشتر است
بینداز بر صورتم این حریر
بزن پرده تختخوابم بزیر
مرا خواب داروی بیماری است
که بیداری من دل آزاری است
در آنسوی مردونیه در بگاه
برفت و بخوابید در خوابگاه
چو مهر درخشان بفرو شکوه
برون کرد رخسار از پشت کوه
سپهبد چو از خواب بیدار شد
پرستار ها را طلبکار شد
بگفتا چه شد نوجوان پور من
همی زود آرید در انجمن
گذشته است از موقع بارگاه
شده منتظر شاه و جمله سپاه
که امروز جشن است در بارگاه
چو از رزم آمد مظفر سپاه
بیامد ز لشکر یکی ایستاد
بگفتا سپهبد همی شاد باد
شهنشاه در بارگاه آمده است
بدیدار جمله سپاه آمده است
چنین گفت اسپهید نامدار
سپه باشد از لطف شه شاد خوار
سمندش بیاورد مینوی گرد
لگامش بنزد سپهدار برد
سپهدار بنشست برروی زین
بر اسب دگر آن جوان گزین
همه رو بدرگاه شه داریوش
بحال نظامی و زرینه پوش
ز تزیین و از زیور بارگاه
هم از طاق نصرت که بودی بگاه
سپهبد بیامد سوی بارگاه
که از صد ستون گشته بود او بپا
گشیدند صف از درون بارگاه
همه چشمها بود در راه شاه
شهنشه بیامد برآمد به تخت
بزرگان نمودند تعظیم سخت
پس آنگه بفرمود شه داریوش
بگفتا به من نیک دارید گوش

«افسرالملوک عاملی»

«سخنان داریوش بزرگ»

منم داریوشی که آهورمزد
بمن داد شاهنشهی اجرو مزد
منم پور یشتاسب پاک زاد
که ویشتاسب از کورشش بد نژاد
منم شاه این کشور نامدار
شه پارسی شاه با اقتدار
مرا هورمزد بزرگست یار
نمود او مرا شاه با اقتدار
گرفتیم ملک جهان سربسر
زماد و زلیدی هم از باختر
ز مصر و تراکیه و روم وهند
ز یونان و مقدونیه، رود سند
سکاها و اسپارت را سر بسر
گرفتم بفرمان آن دادگر
بفرمان من ترعه ای ساز شد
دو دریا به یکدیگر انباز شد
بامرم دو دریا یکی شد دگر
که کشتی جنگی کند زو گذر
خدا داد برمن چنین اقتدار
دلیران و نام آور نامدار
همه مردمی بود پیکار من
نبد جز نکوئی همه کار من
نکردم همی غارت و سوختن
نبد فکر من گنج اندوختن
گشادم چنین کشور نامدار
که ماند بدوران ز من یادگار
بدرگاه خود مردم هوشیار
سرافراز و نام آور نامدار
گزیدم که نامم نگردد خراب
که از ناکسان ملک گردد خراب
من آباد کردم همی کشورم
زرو سیم دادم چو بر کشورم
ز جان و ز دل دوستدار منند
بهر جنگ و هر کار یار منند
من امروز دادم همی بار عام
بگوید هرآنکس دارد پیام
هرآنکس که دلتنگ باشد ز من
همی فاش گوید در این انجمن
اگر رفته بیداد من بر کسی
بگوید، کنم داد بر او بسی
نخواهم که یک تن ز ایرانیان
بود گرسنه برهنه، ناتوان
زمین گر ندارند من خودم دهم
همی گاو جفتی بر او بر نهم
بکارید و آباد کشور کنید
سراسر زمین سبزو اخضر کنید
اگر شهربانی زند حرف زور
همان گه کنم زنده اورا بگور
برای وطن من چنین جنگ و جوش
نمودم جهان کرده ام پر خروش
مقا پیش سردار را با سپاه
چو مامور کردیم با دستگاه
بدادم باو لشکر بیشمار
هزار افسرش دادمی نامدار
ز سیم و ز زر هر چه در کار بود
بدادم چه او مرد هوشیار بود
چودیدم که او نامدار و دلیر
بگاه نبرد است چون نره شیر
ز جان و ز دل دوستدارد وطن
ز سیم و ز زر او نگوید سخن
بفرمان من قتل و غارت نکرد
نگه بر شهان با حقارت نکرد
هر آنچه بگفتم همان کرد او
که هوشیار بود و جوانمرد او
خدا داد بر من چنین پهلوان
خردمند و بیدار روشن روان
چو مردونیه آن جوان دلیر
که گاه نبرد است چون نره شیر
که پور سپهبد ار نیک اخترست
که بر جمله کشورم سرور است
چو بهر وطن هست او جان نثار
بدامادی من کند افتخار
هم اینک دگر گفت من شد تمام
بگفتم شما را همین والسلام
بگفتند یکباره خرد و بزرگ
ز افرادی ایرانی و روم و ترک
شهنشاه بیدار دل زنده باد
همی نام نیکوش پاینده باد
همه بندگانیم خسرو پرست
که شه در زمین سایه ایزد است
صدای هیاهو بشد بر فلک
نظاره بر آن جشن گشته ملک
ز کوس نقاره فلک گشت کر
که فرمود آن خسرو دادگر
همان گه غلامان زرین کمر
ز شیرینی و شربتی از شکر
فراوان نهادند در بارگاه
نهادن بر میز نزدیک شاه
پس آنگه بیامد بسی چنگ زن
همان ماهرویان شیرین سخن
همی بد می ارغوانی بجام
بسر میکشیدند جمله بنام
همان مطربان خواندندی سرود
بشاه و سپهدار بودی درود
چو ظهر آمد و گشت وقت نهار
سر نامداران دگر شد خمار
غلامان بگفتند در بارگاه
نهار است حاضر همه دستگاه
شهنشاه برخواست با افسران
سران و سپهبد همه شد روان
یکی میز شاهی بیاراستند
بشمع و بگل میز آراستند
باطرافشان ساقی ماهرو
همه خوب رخسارو هم مشک بو
می ارغوانی چو از جام زر
همی نوش کردند وشد گرم سر
چو خوردند و از میز برخاستند
ز نو مجلسی دیگر آراستند
همی شاد بودند تا گشت شام
بشد مجلس جشن آنگه تمام
سپهبد ابا افسران سپاه
اجازت گرفتن از پیش شاه
به منزل بیامد چو سردار کل
هم از شادمانی شکفتی چو گل
دگر روز کازز خواب بیدار شد
بفکر عروسی سردار شد
چنین گفت اسپهبد نامدار
که آرید معمار و ابزار کار
مهندس بیامد بگفتا درود
جناب سپهدار فرمان چه بود
بفرمود قصری نمائی بپا
که بسیار عالی بود پر بها
بود در خور دختر شهریار
که از سیم و زر بایدت کرد کار
بنا کرد کاخی بسان بهشت
ورا نام کردند اردیبهشت
بمصر و بروم و بهند و بچین
بمستعمرات دگر هم چنین
فرستاد آورد بسیار چیز
اثاثی که بد در خور شاه نیز
چو تزئین بشد کاخ اردیبهشت
تو گفتی که در عالم آمد بهشت
چو از هر جهت کارها شد تمام
حضور شهنشاه داد او پیام
اجازت اگر باشد از شهریار
اساس عروسی شود بر قرار
بود در جهان مفتخر این غلام
اگر شه پذیرد همی این پیام
شهنشه بفرمود روز دگر
جواب پیامش دهد سر بسر
پس آنگه بفرمود با یک غلام
برد سوی مهرآفرین این پیام
که امشب بیاید بمشگوی من
به بینم من او را بگویم سخن
چو شب شد مه مهربان کرد روی
به مشکوی شه رفت آن نیک خوی
چنان کرد تعظیم نزد پدر
رسانید آنگه سوی پای سر
پدر چون نظر سوی دختر نمود
چو گل شادمان غنچه اش لب گشود
بفرمود بنشین تو جان پدر
چگونه است حالت چه داری خبر
یکی کرسی بود نزدیک شاه
اجازت بفرمود بنشست ماه
بدختر بسی مهربانی نمود
ز هرجا بیاورد گفت و شنود
پس از آن بفرمود با ماهروی
برایت گزیدم یکی نیک شوی
دلیر و جوان مرد و هم نیک نام
برازنده و از جهان شاد کام
که مردونیه هست نام جوان
خردمند و بیدار و روشن روان
چو بشنید مهر آفرید از پدر
ز شرم پدر شد رخش سرخ تر
همان گه چنان قلب او میتپید
طپش های قلبی پدر می شنید
بینداخت سررا بقدری بزیر
که آمد سر او بزیر سریر
پدر چون چنان دید بر پای شد
رخ دخترش عالم آرای شد
چو مهرآفرین دید شه را بپا
اجازت گرفت و برآمد زجا
پدر بر رخش دید از زیر چشم
به بیند که شاد است یا شد بخشم
بفهمید کاو شاد دل گشته است
توگفتی که اینش یکی مژده است
شهنشه بگفتا برو دخترم
تو با دایه ات رو بسوی حرم
کنیزان و با دایه اش پشت در
بپا ایستاده همه منتظر
چو مهر آفرین شد مرخص ز شاه
زمین بوسه داد و بیامد براه
دلی شاد و خندان سری پرسرور
جمالش منور بدی همچو هور
چو روز دگر باز شد بارگاه
شد آراسته شاه بر شد بگاه
سپهدار آمد ابا افسران
همه نام داران و نام آوران
چو شد موقع رفتن از بارگاه
برفتند دستوران و ارکان شاه
نبد خدمتش غیر سردار کل
که رویش درخشان بدی همچو گل
شهنشه عروسی اجازت بداد
بفرمود یک هفته باشید شاد
چو سردار از شه شنید این سخن
بشد شادو خندان چو گل در چمن
زمین بوسه داد و بپا ایستاد
بگفتا که شاهنشها شاد باد
مقاپیش چون شد ز درگاه شاه
سمندش سوار و بیامد براه
سحر گه چو بر خاست بانگ خروس
کنایت زد و گفت آمد عروس
عروس فلک گشت زرینه پوش
فکنده است زرینه مو را بدوش
نموده است روشن جهان را بنور
تو گوئی ببالاست جشن و سرور
سپهبد به فرمود با یک غلام
ز من بر سر افسران بر پیام
بگو زود آینده در نزد من
برای عروسی بگویم سخن
همه افسران با دلی شادمان
بخدمت رسیدند در یک زمان
درودش بگفتند و گفتند شاد
دل این سپهدار ما شاد باد
بفرمود یک هفته در بارگاه
بخواهیم سازیم جشنی بپا
مرا این جشن در کاخ اردیبهشت
مهیا شود حوری آید بهشت
شنیدند چون افسران این سخن
همی شاد گشتند و شیرین دهن
نوشتند نامه بهر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
از آن پس بپرداخت در کار شهر
که شهری از این جشن جویند بهر
پس آنگه همان لشگر بیشمار
که همراه خود برد در جنگ و کار
بهمراه در دشت و دریا و کوه
شریک غم و رنج بد آن گروه
چو امروز من شادمانی کنم
بایشان یکی مهربانی کنم
بفرمود یک هفته مهمان من
همی شاد باشی در انجمن
نمودی پذیرائی شاهوار
که ماکول و مشروب بد بیشمار
چراغان بشد کاخ اردیبهشت
همه ملک ایران بشد جون بهشت
جواهر فرستاد بهر عروس
سواران ببردند با بوق و کوس
همان مادرش با همه بانوان
جواهر زده بر سر و گیسوان
بزرگان و هم افسران سپاه
برفتند یکسر سوی کاخ شاه
سپهبد بگفتا پیاده نظام
بسر نیزه ها شمع روشن تمام
ز کاخ شهنشاه تا کاخ ما
کند صف دو رویه گرفته لوا
بسازد خیابان هم از شمع و نور
که از نور طالع شود روی حور
همی فرش افکند در شاه راه
ز دیبا که زان بگذرد دخت شاه
همه افسران با لباس سلام
کمربند زر خود زرین تمام
ز برق طلا یا که از نور شمع
همی خیره زین جشن شد چشم جمع
یکی اسب تازی نژاد سفید
ز سر تا دم اسب را زر کشید
که شد اسب یک پارچه از طلا
رکاب و لگامش همه از طلا
جنیبت کشان بود یکصد نفر
همه اسبها داشتی کرو فر
همه در جلوخان کاخ بهار
بدن منتظر تا بیاید نگار
که ناگه بر آمد یکی بانگ کوس
خبر داد بیرون بیامد عروس
عروس که روشن بدی روی او
همه چشمها خیره بر سوی او
پس و پشت ایشان همه بانوان
چو دایه همی بود شادی کنان
بیاورد مینوی اسب سفید
رکابش نگه داشت آن رو سفید
پس آنگاه گشتند جمله سوار
خروشی برآمد ز کاخ بهار
صدای نقاره بشد بر فلک
سر از آسمان کرده بیرون ملک
سپهبد بیامد سمندش سوار
به پهلوی او نوجوان کامکار
پیاده شد از اسب پیش عروس
ز شوق و زشادی زمین داد بوس
پیاده شده جمله افسران
نمودند تعظیم جمله سران
اجازه بفرمود پس دخت شاه
سپهبد پیاده نیاید براه
برفتند تا کاخ اردیبهشت
چو حوری که آرند اندر بهشت
پس آنگاه آمد سر موبدان
مغان و بزرگان و هم بخردان
سر موبدان رفت و دست عروس
به داماد داد و بگفتا ببوس
پس آنگه یکی خطبه ای شاهوار
بخواند و نمودند پس زر نثار
صدای دف و چنگ شد بر فلک
بشد شاد و خندان جمیع ملک
بخوردند شربت همی با گلاب
می و مزه و مرغ بریان کباب
پس آنگه چو نیمی زشب بر گذشت
گرفتند هر یک چراغی بدست
برفتند و خلوت نمودند گاه
چه رفتند هر یک سوی خوابگاه
سعادت بود تا پس از انتظار
شود یار دلدار اندر کنار

«افسرالملوک عاملی»

«اردو کشی داریوش به هندوستان»

سه سالی چو بگذشت از عیش و نوش
بفرمود آنگه شه داریوش
مرا جنگ هندوستان است پیش
که باید به پیمایم این راه خویش
با سپهبدان زان بفرمود شاه
ببینید سان سپه صبح گاه
چو شد صبح و خورشید رخشان دمید
پرا کنده شد نورو خور سر کشید
منور شد از نور رویش جهان
ز خواب اندر آمد کهان و مهان
صدای تییره ز ارکان جنگ
بیامد بگوش دلیران جنگ
بر آمد ز جا لشگر جاودان
شتابان بدرگاه شاه جهان
همی بود تعداد شان ده هزار
دلیران شیر افکن نامدار
همیشه مسلح بدرگاه شاه
بپا ایستاده بدند آن سپاه
اگر یک تن از آن سپاه دلیر
شدی کشته یا شد بمیدان اسیر
بزودی بجایش یکی شیرمرد
مهیا نمودی بگاه نبرد
بد این لشگر نیک مخصوص شاه
مسلح مهیا بدرگاه شاه
صد افسر بر ایشان بدی نامدار
همه مرد جنگی گه کارزار
سر افسران بود مردونیه
چو برگشت از جنگ مقدونیه
شمار یلان بد برون از حساب
بدیدند سان جمله پا در رکاب
درگنج شاهی دگر باز شد
همی کار لشگر دگر ساز شد
بیک هفته لشگر کلاه و کمر
گرفتند شمشیر و گرز و سپر
وزان پس ذخیره نمودند بار
ز سیم و ز زر هر چه آید کار
چو آماده شد کار لشگر همه
بایران بیفتاد بس همهه
شهنشه بسرداد خود امر داد
بفرمود ای مرد نیکو نژاد
تو این مملکت را به نیکی بدار
بهندوستان من کنم کارزار
سپهدار گفتا یکی بنده ام
بفرمان و رأیت سرافکنده ام
سحرگه چو برداشت بانگ خروس
ز ارکان جنگ آمد آوای کوس
دلیران سر از خواب برداشتند
که رخت سفر را به بر داشتند
سواران بدرگاه شاه آمدند
گشاده رخ و نام خواه آمدند
بمیدان شاهی کشیدند صف
سرو جان خود را نهادند کف
چو آنان همی خواندندی سرود
بشاهنشه پارس دادی درود
که ما نوجوانان ایران زمین
نترسیم از لشگر هند و چین
بکوشیم بهر وطن ما ز جان
نخواهیم هرگز ز دشمن امان
بنام شهنشاه شه داریوش
ز هندو برآیم ما چشم و گوش
دلیریم ما همچو شیران نر
بگیریم ملک جهان سربسر
که ایران ما هست شاهنشهی
زما نونهالان بیامد بسی
شهنشاه کشور گشا داریوش
شه پارسی شاه با رأی و هوش
که او شهریار است ما بندگان
بپا ایستاده کمر بر میان
بدرگاه او ما نهادیم رو
بپا ایستادیم با آبرو
سرو جان ما جمله در راه شاه
رود،رو نه بیچیم ز آوردگاه
بریزیم خون را براه وطن
گر از خون نمایند ما را کفن
همه نام جوی و همه نیک خواه
گذشته ز جان در رکاب تو شاه
دعا گوی شه نیک خواه وطن
ز جان و ز سر نیست مارا سخن
بگوئیم یکسر که شه زنده باد
کزین شاه ایرانیان گشت شاد
شهنشه سرود دلیران شنید
دلش شاد تر شد چو این سان بدید
بیامد شهنشه بکاخ بهار
بدید این همه افسر نامدار
مسلح همه با لباس سفر
ابا تیغ و کوپال و گرز و سپر
شه از دور دیدند و در احترام
کشیدند شمشیرها از نیام
خبردار گفتند و لشگر سوار
بشد جمله آماده کارزار
جنیبت کشان و جلو دار ها
سواران مخصوص و سردار ها
درفش درخشان بدی دستشان
جهانی همی بود در شستشان
همان پرچم پارس بد پیش رو
همی میکشیدند با های و هو
شهنشاه بر اسب تازی سوار
سواران مخصوص شه ده هزار
شمار یلان بود یکصد هزار
دلیران مرد افکن نامدار
صدای تبیره شده بر فلک
سر از ابر بیرون نموده ملک
بهندوستان چون رسید آگهی
که اینک رسد فر شاهنشهی
شهنشاه ایران ابا صد هزار
دلیران نام آور کارزار
هزار افسرانند چون شیر نر
مسلح بشمشیر و گرز و سپر
همه جنگ جوی و همه نیک نام
همه سرفراز و همه شاد کام
چو بشنید آنشاه هندیان
همی نامه بنوشت بر دوستان
ز هرجای لشگر همی خواستند
سپاهی که باید بیاراستند
چو آماده شد لشگر هندیان
کمر تنگ بستند اندر میان
بدان منتظر تا بیاید سپاه
همه چشمها سوی کشتی شاه
از آن رو شهنشاه ایران پناه
بدریای هندوستان با سپاه
همان دیده بانان هندوستان
نظاره نمودند از بوستان
کشیدند فریاد کآمد سپاه
ز کشتی شده روی دریا سیاه
سپهدار هندوستان شد خبر
که آمد ز دریا شه نامور
بفرمود بندید بر شاه، راه
ز دریا نیاید برون آن سپاه
کشیدند صف لشگر هندوان
گرفتند بر دست تیر و کمان
نمودند بر لشگر شهریار
چنان تیر باران چو ابر بهار
شهنشه بفرمود با لشگران
نترسید از لشگر هندوان
شما هم همی تیر باران کنید
کمان را چو ابر بهاران کنید
زبر دست بودند ایرانیان
فراری شده لشگر هندوان
به پنجاب آمد فرود آن سپاه
بشد دشت پنجاب یکسر سیاه
چو شد روز دیگر شه داریوش
یکی مرد بیدار و با عقل و هوش
بفرمود رو شهر هندوستان
به پنجاب رو توی آن بوستان
بگو با شه هند از من پیام
نخواهید من تیغ کین از نیام
برانم همه هند ویران کنم
همان لشگرت را پریشان کنم
اگر خود بیائی بدرگاه ما
نیارید همراه خود از سپاه
شما را بسی مهربانی کنم
نه جنگ و نه من سرگرانی کنم
وگرنه من و گرز و میدان هند
بکوبم ز پنجاب تا رود سند
جهانی مرا لشگر و کشور است
همان شهریاری مرا در خوراست
نه دریا بمانم نه صحرا نه هند
زنم آتش از هند تا رود سند
فرستاده آمد به هندوستان
بنزد شهنشاه آن بوستان
بدادی چو پیغام شه داریوش
شه هند پیغام ننمود گوش
بگفتا برو نزد آن شهریار
بگو لشگرت گر بود صد هزار
مرا لشگر هند صد لشگر است
ز پروین سپاه من افزون تر است
مرا پیل جنگی بود ده هزار
بهر پیل ده مرد زوبین گراز
ز کشمیر و پنجاب تا رود سند
ز اینجا و کلکته تا بحر هند
سراسر همه خود سپاه منند
مسلح همه در پناه منند
نیایم مگر با سپاه دلیر
ابا پیل و با گرز و شمشیر و تیر
چو قاصد بیامد بر شهریار
بگفت آنچه بشنید آن نامدار
شهنشه برآشفت از این پیام
بگفتا کشم تیغ کین از نیام
نه هندی بماند نه هندوستان
نه فیل و نه سروی در آن بوستان
شهنشه بفرمود فردا بگاه
بمیدان رژه برکشد این سپاه
شه هند خود لشگری بیشمار
رده برکشیده بمیدان کار
بکوشید و در هند نام آورید
سر هندیان را به دام آورید
سپهبد بگفتا که فرمان برم
دمی من ز فرمان شه نگذرم
بهندو نمایم چنان رسته خیز
که هرگز نیابند راه گریز
بپیلانشان تیر باران کنم
کمان را چو ابر بهاران کنم
نه هندو گذارم نه پیلان شان
زهندی نمانم بعالم نشان
بگفتا که فردا باقبال شاه
نه هندو گذارم نه فیل و سپاه
سحرگه چو شد لشکر زنگبار
فراری ز خورشید از کوه و غار
همان نیر اعظم با شکوه
پراکند نوری بصحرا و کوه
چو روشن شود عالم از نور او
بجوش آورد آدم از شور او
برآمد زجا لشکر نامدار
برفتند مردان گه کارزار
رژه برکشیدند از هر طرف
کمان های چاچی گرفته بکف
همان نیزه داران پیاده سپاه
سواران براسبان همی کینه خواه
درفش درخشان ببالای سر
ازو چشمها خیره شد سربسر
شهنشاه خود بود قلب سپاه
دلیران ز دشمن همه کینه خواه
از آن رو دگر لشکر هندوان
مسلح بشمشیر و گرز و سنان
رژه بر کشیدند با های و هوی
همه کینه خواه و همه کینه جو
ز ایرانیان نوجوانی دلیر
بمیدان همی تاخت چون نره شیر
زدل او چنان نعره ای بر کشید
کز آن زهره هندوان بردرید
شه هندوان گفت با لشکران
بگیرید این مرد را در میان
براو تیر بارید همچون تگرگ
که از تن بر آرد همی شاخ و برگ
از آنرو سپاه شه نامجو
همه سوی میدان نهادند رو
بکشتند تا شام از یکدگر
نه این را شکست و نه آن را ظفر
چو یک چند روزی بشد این نبرد
شهنشه ز هندو بر آورد گرد
که هندو نهادند رو برفرار
تعاقب نمودند آن شه نامدار
خلاصه گرفتند پنجاب و سند
مسخر نمودند تا بحر هند
شه آنگه بفرمود سردار را
که جوید همی بهره کار را
بگیرد همه بحر های جهان
ز عمان ز احمر چه اعرابیان
گذد کن هم از ترعه رود نیل
همان آب کاوهست بررنگ نیل
سپردم بتو لشکر بیکران
روم من سوی پارس دریا کران
دگر لشکران با سپهدار شاه
ز دریا بدریا گزیدند راه
بایران خبر شد که آمد سپاه
شهنشاه با فتح و نصرت ز راه
سپهبد بفرمود ایرانیان
شهنشاه با لشکر جاودان
بیایند با فتح و با فرهی
پذیره نمائید شاهنشهی
ببندید صد طاق نصرت به پارس
که آمد شهنشاه ما بی هراس
همه شهرها را چراغان کنید
همه مردمان شاد و خندان کنید
بهرجا نوازید ساز و سرود
بگویند برشاه ایران درود
سحر گه سر از خواب برداشتند
خیال پذیره شدن داشتند
سپهبد ابا افسران سپاه
برای پذیره گزیدند راه
گذر برگذر طاق نصرت بپا
نموده همان نیزه داران شاه
خیابان به بستند از نیزه دار
کزان بگذرد شاه با اقتدار
همه پرچم سبز و سرخ و بنفش
بپاهایشان بود زرینه کفش
سپهبد شهنشاه را از دور دید
ز اسب اندر آمد بسویش دوید
بنزد شهنشه زمین بوسه داد
بگفتا شهنشاه ما زنده باد
همه افسران و سران سپاه
زمین بوسه دادند نزدیک شاه
صدای تبیره بشد بر فلک
که از جنگ فاتح بیامد ملک

«افسرالملوک عاملی»

«بدنیا آمدن خشایارشا»

شهنشه بیامد بکاخ بهار
با افسرانی که بد نامدار
بگفتا ابا شاه کی شهریار
بشارت بر آن خسرو نامدار
خداداد پوری نکو رو بشاه
ببانو برویش بمشکوی ماه
شهنشه چو بشنید دلشاد شد
هم از درد و غم دیگر آزاد شد
پس آنگه بیامد بمشکوی، شاه
پریوش خود آراسته همچو ماه
سر تخت بنشسته با تاج زر
کنیزان ستاده بپا سر شهریار
رخ روشنش چون گل نوبهار
بدی منتظر تا رسد شهریار
غلامان دویدند و گفتند شاه
هم اینک بیایند از بارگاه
چو بانو پذیره بشد شاهرا
چو شه دید از دور آن ماه را
برویش یکی خوش تبسم نمود
بیاورد با بوسه خود فزود
شهنشاه بگرفت دستش بناز
بیاورد اورا سوی تخت باز
بفرمود با بانوی ماهرو
که ای مه جبین بانوی نیک خو
چگونه است رخساره این پسر
بیارید رویش به بیند پدر
یکی دایه برجست پس پور شاه
بیاورد او را چو یک قرص ماه
شهنشاه چون دید روی پسر
ببوسید رویش گرفتش ببر
بگفتا خدا یار این بچه باد
که از روی خوبش دلم گشت شاد
خشاریارشا شد نام آن پور شاه
خدایار گفتند شاه و سپاه
زنانی که بودند خود پارسا
همی تندرست و همی با خدا
نگشتند هرگز بگرد دروغ
مبادا شود پور شه بی فروغ
همه راستگوی و همه نیکزاد
همه قلبشان از جهان بود شاد
بدادند از جان بآن بچه شیر
دوساله چو شد گشت چون بچه شیر
چو شد هفت ساله چو یکماه شد
که خود پورشه بود و چون شاه شد
شهنشه بفرمود فرهنگیان
بیارند از روم و از تازیان
ز مصرو ز یونان و از باختر
بیارند فرهنگیان سربسر
سپردند او را بفرهنگیان
ز بی دانشی او نیابد زیان
چو شد چهارده ساله آن جوان
بیاموختندش ز تیر و کمان
ز شمشیر و گرز و زتیر و سپر
سواری و میدان گوی و هنر
هم از بزم و از رزم و از کارزار
ز اسب و سواری ز کار شکار
چو شد نوزده ساله آن نوجوان
یکی نام داری شد اندر جهان
چو شد عید نوروز و آمد بهار
خشایار بنمود قصد شکار
بنزد پدر شد جوان پور شاه
زمین داد بوسه چو در بارگاه

«افسرالملوک عاملی»

«وصیت داریوش به فرزند خود و بر تخت نشستن خشایارشا»

چو یک چند بگذشت از روزگار
به فرزند گفتا شه نامدار
خشایار فرزند دلبند من
جوان و دلیر و برومند من
بسی رنج بردم در این روزگار
گشودم چنین کشور نامدار
دگر پیرو رنجور گشتم بسی
بر این تخت و اورنگ باید کسی
سپارم به تو تخت و هم تاج را
همین کاخ و هم کرسی عاج را
بدان تو خدا را یکی بنده‌ای
یکی بنده آفریننده‌ای
تو ای بنده خاص یزدان پاک
امیدت از او و از او دار باک
تو دیندار باش و بی‌آزار باش
تو هم عادل و نیک‌ پندار باش
مبادا شوی خود، اسیر غرور
تو از مردم بی‌ادب باش دور
به مرگ کسان هیچ منما شتاب
مکش بی‌گنه را نباشد صواب
به عدل و به احسان چو شاهی کنی
به قلب کسان پادشاهی کنی
چنان کن همه نیک خواهت شوند
چه فرمان دهی سر به راهت نهند
خدا حافظ ای نوجوان پور من
که با تو همین بود دستور من
دگر دور من گشته اینک تمام
شما زنده مانید با خاص و عام
چو این گفت پس دیده بر هم نهاد
برفت از جهان شاه با عدل و داد
دریغا از آن شاه نیکو گهر
دریغا از آن سرور با هنر
همه ملک ایران ورا یادگار
بود تا بود این چنین روزگار
تفو بر تو ای عالم بی‌وفا
که هرگز نکردی تو بر کس وفا
همه دامنت هست پر شهریار
بخفته کنارت بسی نامدار
چنین است تا هست گردون به پا
یکی روی تخت و بسی زیر پا
رهایی ندارد دگر از تو کس
امیدم به یزدان پاک است و بس
خشایار سوک پدر بر گرفت
سیه‌پوش گردید و ماتم گرفت
همه اهل ایران به ماتم شدند
سیه‌پوش گشتند و پر غم شدند
چو یک هفته بگذشت از سوک شاه
خشایار شهزاده بر شد بگاه
پس از هفته ای شاه بر گاه شد
ولیعهد شه بود و خود شاه شد
امیران همه خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین
بگفتند ای شاه جاوید باد
فرش برتر از فر جمشید باد
همیشه سر تخت، جای تو باد
خدای جهان رهنمای تو باد

«افسرالملوک عاملی»