علیرضاآذر

زهر ترین زاویه ی شوکران
مرگ ترین حقه ی جادوگران
داغ ترین شهوت آتش زدن
تهمت شاعر به سیاوش زدن
هر که تو را دید زمین گیر شد
سخت به جوش آمدو تبخیر شد
درد بزرگ سرطانی من
کهنه ترین زخم جوانی من
با تو ام ای شعر به من گوش کن
نقشه نکش حرف نزن گوش کن
شعر تو را با خفه خون ساختند
از تو هیولای جنون ساختند
ریشه به خونابه و خون می رسد
میوه که شد بمب جنون می رسد
محض خودت بمب منم ، دور تر !
می ترکم چند قدم دور تر !
از همه ی کودکی ام درد ماند
نیم وجب بچه ولگرد ماند
حال مرا از من بیمار پرس
از شب و خاکستر سیگار پرس
از سر شب تا به سحر سوختن
حادثه را از دو سه سر سوختن
خانه خرابی من از دست توست
آخر هر راه به بن بست توست

چک چک خون را به دلم ریختم
شعر چه کردی که به هم ریختم؟
گاه شقایق تر از انسان شدی
روح ترک خورده ی کاشان شدی
شعر تو بودی که پس از فصل سرد
هیچ کسی شک به زمستان نکرد
زلزله ها کار فروغ است و بس؟
هر چه که بستند دروغ است و بس
تیغه ی زنجان بخزد بر تنت
خون دل منزویان گردنت
شاعر اگر رب غزل خوانی است
عاقبتش نصرت رحمانی است
حضرت تنهای به هم ریخته
خون و عطش را به هم آمیخته
کهنه قماری است غزل ساختن
یک شبه ده قافیه را باختن
دست خراب است چرا سر کنم؟
آس نشانم بده باور کنم
دست کسی نیست زمین گیری ام
عاشق این آدم زنجیری ام
شعله بکش بر شب تکراری ام
مرده ی این گونه خود آزاری ام
من قلم از خوب و بدم خواستم
جرم کسی نیست ، خودم خواستم
شیشه ای ام سنگ ترت را بزن
تهمت پر رنگ ترت را بزن
سارق شبهای طلاکوب من
میشکنم میشکنم خوب من

منتظر یک شب طوفانی ام
در به در ساعت ویرانی ام
پای خودم داغ پشیمانی ام
مثل خودت درد خیابانی ام
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
مرد فرو رفته در آیینه کیست ؟
تا که مرا دید به حالم گریست
ساعت خوابیده حواسش به چیست؟
مردن تدریجی اگر زندگی ست
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
من که منم جای کسی نیستم
میوه ی طوبای کسی نیستم
گیج تماشای کسی نیستم
مزه ی لبهای کسی نیستم
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
خسته از اندازه ی جنجال ها
از گذر سوق به گودال ها
از شب چسبیده به چنگال ها
با گذر تیر که از بال ها
آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
شعر اگر خرده هیولا شدم
آخر ابَر آدم تنها شدم
گاه پریشان تر از این ها شدم
از همه جا رانده ی دنیا شدم
"ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام
وای اگر پیچش من با خمت
درد شود تا که به دست آرمت
نوش خودم زهر سراپا غمت
بیشترش کن که کمم با کمت
خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه میدانی ام؟
غسل کن و نیت اعجاز کن
باز مرا با خودم آغاز کن
یک وجب از پنجره پرواز کن
گوش مرا معرکه ی راز کن
حرف بزن ابر ِ مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
قحطی حرف است و سخن سالهاست
قفل زمان را بشکن سال هاست
پر شدم از درد شدن سال هاست
ظرفیت سینه ی من سال هاست
حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام

روز و شبم را به هم آمیختم
شعر چه کردی که به هم ریختم؟
یک قدم از تو همه ی جاده من
خون بطلب ، سینه ی آماده؛ من
شعر تو را داغ به جانت زدند
مهر خیانت به دهانت زدند
هر که قلم داشت هنرمند نیست
ناسره را با سره پیوند نیست
لغلغه ها در دهن آویختند
خوب و بدی را به هم آمیختند
ملعبه ی قافیه بازی شدی
هرزه ی هر دست درازی شدی
کنج همین معرکه دارت زدند
دست به هر دار و ندارت زدند
سرخ تر از شعر مگر دیده اید؟
لب بگشایید اگر دیده اید
تا که به هر وا ژه ستم می شود
دست، طبیعی است قلم می شود
وا ژه ی در حنجره را تیغ کن
زیر قدم ها تله تبلیغ کن
شعر اگر زخم زبان تیز تر
شهر من از قونیه تبریز تر
زنده بمان قاتل دلخواه من
محو نشو ماه ترین ماه من
مُردی و انگار به هوش آمدند
هی! چقدر دست برایت زدند !

«علیرضاآذر»

زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش

خودکشی، مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم

گاه و بیگاه، پر از پنجره های خطرم
به سرم می زند این مرتبه حتما بپرم

گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است

قبل رفتن دو سه خط فحش بده، داد بکش
هی تکانم بده، نفرین کن و فریاد بکش

قبل رفتن بگذار از ته دل آه شوم
طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم

مثل سیگار، خطرناک ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش

مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن

مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز

من خرابم بنشین، زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش

آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم
آنقدر داغ به جانم، که دماوند منم

توله گرگی، که در اندیشه ی شریان منی
کاسه خونی، جگری سوخته مهمان منی

چشم بادام، دهان پسته، زبان شیر و شکر
جام معجون مجسم شده این گرگ پدر

تا مرا می نگرد قافیه را می بازم
بازی منتهی العافیه را می بازم

سیب سیب است تن انگیزه ی هر آه منم
رطب عرش نخیل او قد کوتاه منم

ماده آهوی چمن،هوبره سینه بلور
قاب قوسین دهن، شاپریه قلعه ی دور

مظهر جان پلنگم که به ماهی بندم
و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم

ماه بیرون زده از کنگره ی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم

خنده های نمکینت، تب دریاچه ی قم
بغض هایت رقمی سردتر از قرن اتم

موی برهم زده ات، جنگل انبوه از دود
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود

قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند
شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند

هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مرد

من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ توام آزادم

چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت

سرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید

دوزخ نی شدم و شعله دواندم به تنت
شعله پوشیدم و مشغول پدر سوختنت

به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

پیش چشم همه از خویش یلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام

ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست

آس در مشت مرا لاشخوران قاپ زدند
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند

چای داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چنبره زد کار به دستم بدهد

تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم
از خر زخمی ابلیس زمین گیر ترم

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم

تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم
شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم

هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت
من تو را دو… دهنه روی دهانم زد و رفت

همه شهر مهیاست مبادا که تو را
آتش معرکه بالاست مبادا که تو را

این جماعت همه گرگند مبادا که تو را
پی یک شام بزرگند مبادا که تو را

دانه و دام زیاد است مبادا که تو را
مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را

پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را
نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را

تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را
پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را

دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو
برف و کولاک زده راه خراب است نرو

بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم

بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکند

بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست

بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست
و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست

پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم
بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم

می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش
خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش

«علیرضاآذر»

«تومور صفر»

خوب من اضطراب کافی نیست
جسدم را برایت آوردم
هی بریدی سکوت باریدم
بخیه کردی و طاقت آوردم
در تنم زخم و نخ فراوان است
سر هر نخ برای پرواز است
تا برقصاندم برقصم من
او خداوند خیمه شب باز است
از تبار خروش و طغیان بود
رشته آتشفشان بر موهاش
چشمهایش عصاره خورشید
زیر رنگین کمان ِ ابروهاش
با صدایش ترانه هایم را
یک به یک روبراه می کردم
مرده دست پاچه ای بودم
تا به چشمش نگاه می کردم
بدنش را چگونه باید گفت
ساده نیست آنچه درسرم دارم
من که در وصف یک سرانگشتش
یک لغت نامه واژه کم دارم
زندگی اتفاق خوبی بود،
آخرش با نگاه بهتر شد
چشمهایت همیشه یادم هست
هر نگاهی به مرگ منجر شد
چشمهایت عقیق اصل یمن
گونه ها قاچ سیب لبنانی
تو بخندی شکسته خواهدشد،
قیمت پسته های کرمانی
نرم ِ رویاست جنس حلقومت
حافظ ازوصف خسته خواهدشد
وا کن از دکمه دکمه ها بدنت
چشم شیراز بسته خواهدشد
سرو خوش قامت تراشیده
شاخه هایت کجاست پربزنم؟
حیف ازآن ساقه پا که با بوسه
زخم ِ محکم تر از تبر بزنم
ازکدامین جهان سفرکردی؟
نسبت ازکجای منظومه است؟
که به هردانه دانه سلولت
جای یک جای دوووووور معلوم است
مردم از دین خروج می کردند
تا تو سمت گنــاه می رفتی
شهر بی آبرو به هم می ریخت
در خیابان که راه می رفتی
زندگی کردمت بهانه ی من
غیرتو هرچه زنده را کشتم
چندسال است روزگار منی
مثل سیگار لای انگشتم
دور تا دورم ابرمشکوکی است
جبهه های هوای تنهایی
فصل فصلم هجوم آبان هاست
تف به جغرافیای تنهایی
مثل دوران خاله بازی بود
مثل یک مرد ِ مرده خوانده شدم
ای خدای تمام شیطان ها
از بهشتی بزرگ رانده شدم
تو در ابعاد من جوانه زدی
عکس من، قاب بودنت بودم
تو به فکر خیانتت بودی
من به فکرسرودنت بودم
چشم خودرا به دست خود بستم
تا عذاب سبک تری باشی
تا در اندوه رفتنت باشم
تو در آغوش دیگری باشی
دختر کوچه های تابستان
طعم شیرین و داغ خردادی
من خداوندِ بیستون بودم
تو به فکر کدام فرهادی؟
چشم هایت کجای تقویمند؟
از چه فصلی شروع خواهی کرد؟
واژه واژه غروب زاییدم
ازچه صبحی طلوع خواهی کرد؟
تو نباشی تمام این دنیا
مملو از مردهای بیمار است
تو نبودی اذیتم کردند
زندگی سخت کودک آزار است
خانه ام را مچاله ات کردم
جای خالیت روی تختم ماند
حسرت سیب های ممنوعه
روی هرشاخه درختم ماند
هر دو از کاروان آواریم
هردو تا از تبار شک، یا نه؟
ما به فریاد هم قسم خوردیم
هردو تا درد مشترک ،یا نه؟
گیرم از چنگ جان به در ببری...
گیرم از تن فرار خواهی کرد...
عقل من هم فدای چشمهایت
با جنونم چکار خواهی کرد؟
سی و یک روز درد در به دری
سی و یک هفته خودکشی کردن
سی و یک ماه خسته ام کردی ….
سی و یک سال طاقت آوردن
در تکاپوی بودنت بودم
زخم های همیشه ام بودی
بت سنگین ـ سنگ در هر دست
دشمن سخت شیشه ام بودی
می روی نم نم و جهانم را
ساکت و سوت و کورخواهی کرد
لهجه کفش هات ملتهبند
بی شک از من عبورخواهی کرد
در همین روزهای بارانی
یک نفرخیره خیره می میرد
تو بدی کردی و کسی با عشق
ازخودش انتقام می گیرد
خبرم را تو ناشنیده بگیر
بدنت را به زنده ها بسپار
کودکت هم مرید چشمت شد
نام من را بروی او بگذار
بعدمرگم ،سری به خانه بزن
زندگی تر کنی حضورم را
تا بیایی شماره خواهم کرد
ردپاهای دور گورم را
آخرم را شنیده ای اما …
در دلت هیچ التهابی نیست
باتو مرگ و بدون تو مرگ است
عشق را هیچ انتخابـی نیست

«علیرضاآذر»

خدای آرزوهای بزرگ من
عزیزِ موندنی تا لحظه آخر
چراغ روشن این راه سردرگم
هوای شیشِ صبحِ اول آذر
تو بارونی تر از بارون فروردین
تو قلبت سبزیِ اردیبهشتی هاست
نگات اما دروغ و وَهمِ فانوسِ
شروع سرنوشتِ تلخ کشتی هاست
غروبِ بادبانِ رفته از ساحل
هوای شرجی بندر به نام توست
بنام دیگران طوفان به پا کردی
ولی آرامش ساحل به کام توست

تو مردادی ترین خرمای این شهری
صدات گرمای تابستون خوزستان
تو تا قد میکشی تو ظهر این کوچه
خجالت میکشن نخلای نخلستان
من از چشم کتاب عشقت افتادم
جنون تلخ این دفتر نگاه توست
بازم تجدید و تکرار و مرور عشق
یه عالم عصر شهریور نگاه توست
من از تو انتظار دیگه ای دارم
برام آرامش ابرای آبان باش
نمیخواد بهترین جغرافیا باشی
همین پس کوچه های تنگِ تهران باش

«علیرضاآذر»

ای کاش که برگردد آن حس کهن در من
تا باز به هم ریزد زیر و بم من در من

تا باز بجوشد در ته مانده ی ایمانم
الباقی آیات تاریخ شدن در من

ای وای از آن روزی کز معرکه برگردم
تا حق عمل گیرد هر چه قدغن در من

ای وای اگر روزی توفیق سخن باشد
یک زلزله فریادم،یک سیل دهن در من

از دور تماشا کن،مرداب شدم دیگر
روییده و پیچیده نیلوفر زن در من

در خویش پلاسیدم،در مانده ام و پوسیدم
از خرخره ام رد شد،گنداب عفن در من

ما از دو جهان بودیم آیینه ی یک دوزخ
میلاد و طپش در او…کافور و کفن در من

ای دامنه ی وحشی برگرد که برگردم
شاید که بزاید باز آهوی ختن در من

ای اشک تلافی کن،ای زمزم قشلاقی
جوشیده ورم کرده،یک شهر لجن در من

دلشوره و دلمرگی،امروز من این گونه است
ای کاش که برگردد،آن حس کهن در من

«علیرضاآذر»

زنده ام ،هرچه زدی تیغه به شریان نرسید
خیز بردار ببینم خطری هم داری؟

زخم از این تیغ و تبر تا که بخواهی خوردم
عشق من ، ارّه ی تن تیز تری هم داری؟

«علیرضاآذر»

«تاریک خانه»

ما دوتا ذره بنیادی عالم بودیم
ما دوتا ماده تاریک در آغوش مکان
ما دو خورشید، دو منظومه شمسی بودیم
ما دو تک یاخته مرده در ابعاد زمان
ما دوتا رود، در اندیشه دریا نشدن
ما دوتا زلف گره خرده پاپیچ به هم
انسداد دو رگ از قبل تپش های تنشِ
ما دوتا صفر گلاویز، دوتا هیچ به هم
ما دو شن ریزه پرتیم در اندام کویر
ما دوتا قطره باران وسط دریاییم
ما دوتا ما دوتا شاخهء خشکیم در ابراز تبر
ما دو بیهوده ولی خوب به هم می آییم

شهریارم که تب سیزدهم کشت مرا
در نمایی خفه از پنجره پشت سرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

نحسی سیزدهم، از منِ من دور شوید
با من انگار فقط خانه به دوشی مانده
چه کسی بود مرا در رگ خط‌ها نشنید
و مهم نیست که من آن ور گوشی مانده

غربت سیزدهم یاد من و یاد تو هست
اشک دریاچه شد اما قدش از سر نگذشت
هرکسی رفت و به ناحق به قضاوت برگشت
بگذارید بفهمند که اینگونه گذشت

از تو باید بنویسم که تو تعبیر منی
پس که در خواب من انقدر تقلا کرده
هرچه در خواب طلب کرد به دستش دادم
چه کنم شمش طلا خرج مُطلا کرده

از چه باید بنویسم که قبولش بکنی
از چه باید بنویسم که مسافر نشوی
به چه سوگند دهم، تا که بمانی در من
چه بگویم که گُلِ فصل مجاور نشوی

تا تو بر تاب نشستی نوسان من را برد
شب جلو رفتی و فردا به عقب برگشتی
و تو هر بار رسیدی، پس گوشت گفتم
عشق مو بافته من، چه عجب برگشتی

های بانو اگر از مهلت فردا بروی
یا من از عشوه لامذهب امشب بروم
یا تو از آمدن تاب بیفتی به زمین
یا من از لرز پس از پنجره از تب بروم

یا اگر زخم بریزند و مداوا نکنند
چه کسی مانده ما را ببرد دور کند؟
تن شبتابی ما روی زمین باد شود
نور ما شهر هزار آینه را کور کند

تا که این تاب جلو رفت و جلو رفت و جلو
از من و عاقبت و هستی من دور شدی
من به پشت سرِ این واقعه محکوم شدم
تو به آن دورترین دامنه مجبور شدی

قبل از آن اوج، قسم دادمت ای عشق بمان
و تو فریاد زدی باز، که برخواهم گشت
پشت سر داد کشیدم قَسَمت کو؟ گفتی
به خدای شب آغاز که برخواهم گشت

دوربین را وسط باغ نشاندم که اگر
روی حرفت ننشستی، سندی رو بکنم
بنشینم تک و تنها، سرِ خلوت سر صبر
توی تنهایی خود نقل هیاهو بکنم

ما دوتا آینه روشن رو در روییم
بین ما، حادثه عشق به تکثیر نشست
ما دو آرایش جنگیم، ولی پشت به هم
هیچ رزمی، کمر هیبت ما را نشکست

ما دوتا رود، در اندیشه دریا نشدن
ما دوتا زلفِ گره خوردهء پاپیچ به هم
اِنسداد دورگ از قبل تپش های تنش
ما دوتا صفر گلاویز، دوتا هیچ به هم

ما دوتا ذره بنیادی عالم بودیم
ما دوتا ماده تاریک در آغوش مکان
ما دو خورشید، دو منظومه شمسی بودیم
ما دو تک‌یاخته مُرده در ابعاد زمان

ما دوتا جبرْ به ماندن، دو نفر مجبوریم
ما دوتا حکم سلیسیم، دو باید ‌بشوی
ما دو ما قبل هر آن چیز، دوتا روز اَزَل
شاید این بار نرفتی و مُردد بشوی

ما دو شن‌ریزه پرتیم در اندام کویر
ما دوتا قطره باران وسط دریاییم
ما دوتا شاخه خشکیم در اِبراز تبر
ما دو بیهوده، ولی خوب به هم می‌آییم

نه در این شعر، که من در همه گفتن هام
عاجز از رفتن و ماندن، متحیر ماندم
و تو هربار در این بیت، به پایان رفتی
دوربین را به فراسوی تو می‌چرخاندم

دوربین را به فراسوی تو می‌چرخاندم
همچنان دور تو را، دور تو را می‌دیدم
ماه من بودی و در دشت که می‌چرخیدی
ماه من بودی و دنبال تو می‌چرخیدم

آه ناجور کشیدی نگذارم بروی
قسمم دادی و من مانع رفتن نشدم
از غرورم چه بگویم که چه جاها نشکست
گریه کردی بروی دست به دامن نشدم

اولین حربهء زن هاست نفس های عمیق
بعد از آن مات شدن مثل وقار تندیس
بعدش آرام شدن حرف شدن بغض شدن
آخرین حربه زن هاست دو تا گونه خیس

از کدامین رُخ تزویر مرا مینگری
از کدامین درِ جادو به تو برمیگردم
وقتی از کوچه معشوقه ما دور شدی
از پس حنجره ای تار نگاهت کردم

تازه بعد از تو به خود آمدم و فهمیدم
که چه اندازه به دنیای تو وابسته شدم
آینه فحش بدی بود مرا میفهمید
که چقدر از خودم و سوختنم خسته شدم

پس از این بیت من و آینه در یک قابیم
او همه ریزترین زیر و بَمَم را بلد است
آینه حرف بزن حرف بزن برزخیم
من ندانسته بَدَم آینه دانسته بَد است

ای دهان دره بی حال کسالت آور
بعد ظهر سگی و لحظه بی حوصلگی
خشم بی خود به خود و خودخوری و زخم و خراش
جمله های مرض آلود و سراسر گلگی

ای شروع شب نفرت، شب زنجیر به دست
ای تکابوی سر هیچ به یغما رفتن
جمله های پس و پیش ای قلم …
به دست از دل شعر به آیین معما رفتن

ای تمام هیجانات جهان در ید تو
منطقی نیست تو باشی و من از دست روم
که تو از کوره دِهِی دور به آدم برسی
من از این شهر زبان بسته به بن بست روم

ای فرو خورده بغض همه ثانیه ها
جور این ساغر لبریزِ سخن را تو بکش
من بریدم به فنا رفتم و نابود شدم
دور این جن زده را دایرهء وِرد بکش

ای کماندار بزن تیر مرا میطلبد
ای تبر دار بکوب عاقبتش می افتم
یک نفر نیست فقط زود خلاصم بکند
نکشی میکشمت باش ببین کی گفتم

داشتیم از غزلی دور به هم میگفتیم
در دل قاب دو همراه دو تا دست به دست
پشت گوشش همه سیزدهم را گفتم
قصه را آه کشیدم دل آیینه شکست

به فنا رفتم و رفتم که تو را شرح دهم
نشد از تو بنویسم تو به من منگنه ای
من زمین میخورم و باز تو را میجنگم
یکه تازی، قَدَری مخمصه را یک تنه ای

با توام عشق، ببین باز تو را میخوانم
با توام دور نشو شعر پدر سوخته ام
تو به فحشم بکشی یا نکشی حرفی نیست
من در این مرحله دندان به زبان دوخته ام

غم روراست ترین رابطه ها در من بود
با توام عشق مرا دست خیانت نسپار
بین این مردمِ عاشق کُشِ معشوقه فروش
مگذارم مگذارم مگذارم مگذار

من که آرایش و دردانه خلقت هستم
هر که مارا طلبد از ید یاهو بخرد
باید از جان گذری تا به اتاقم برسی
هرکه طاووس پسندد غم هندو ببرد

***
دوربین داشت به هر سمت تو سر میچرخاند
دوربین داشت تورا از همه دورت میکرد
عمق تنهایی تو از تو به تو بیشتر است
دوربین داشت تورا زنده به گورت میکرد

***
بر سر کوچه نشستی و به تصویر کشید
دیدت افسار به دستی و به تصویر کشید
عهد را باز شکستی و به تصویر کشید
و دگر عهد نبستی به تصویر کشید

***
کاش آنجا که تو رفتی غم عالم میرفت
کاش این غربت جمعی همه با هم میرفت
تا به دنبال تو این عالم و آدم میرفت
به درک پشت تو نامحرم و محرم میرفت

***
میتوانستم از این پنجره پرواز کنم
آخرت بودم و میشد خودم آغاز کنم
میشد این عشق سگی را به تو ابراز کنم
نشد آخر که تورا سیر برانداز کنم

***
نشد آخر که از آن حوصله تنگ روم
چاره مرگ است که از ناحیه ننگ روم
باید از این سرطان تهمت پر رنگ روم
باید از سیطره حضرت خرچنگ روم

***
خانه تاریک شده تا که تو ظاهر بشوی
بلکه این بار نخواهی که مسافر بشوی
باعث هجرت مرغان مهاجر بشوی
و کمی دورتر از فصل مجاور بشوی

***
وسط خانه تاریک تورا میدیدم
آن ور دوری نزدیک تورا میدیدم
در تن هر رگ باریک تورا میدیدم
و پس از عطسه شلیک تورا میدیدم

***
نور قرمز شب روشن شدن خاطره ها
پرده ها را بکشانید که این پنجره ها
نور لجباز نتابند به این پرتره ها
گوره بابای تمامه گره ها بر گره ها

***
وقت ظاهر شدنت بود هلاکم کردی
تازه فهمیدم از این عکس مرا کم کردی
مصلحت بود از این خاطره پاک کردی
پای آن تاب مرا زنده به خاکم کردی

***
ناگهان پشت سرم در نزدی در وا شد
بعد عمری اسف و حال بدی در وا شد
پس از انگار غروبی ابدی در وا شد
رنگی از نور به تصویر زدی در وا شد

***
خنده ای داغ زدی و بدنم سوخت که سوخت
پیرهنم سوخت که سوخت
واژه تاول شد و لحن و سخنم سوخت
که سوخت عکس هارا چه کنم
فکر کنم سوخت که سوخت

«علیرضاآذر»

می روم تا درو کنم خود را
از زنانی که خیس پاییزند
از زنانی که وقت بوسیدن
غرق آغوشت اشک میریزند
میروم طرح غصه ای باشم
مثل اندوه خالکوبی هاش
میروم تا که دست بردارم
از جهان مخوف خوبی هاش !
مثل تنهایی ِ خودم ساکت
مثل تنهایی ِ خودم سر سخت
مثل تنهایی ِ خودم وحشی
مثل تنهایی ِخودم بد بخت !
هر دوتا کشته مرده ی مردن
هر دوتا مثل مرد آزرده
هر دوتا مثل زن پر از گفتن
هر دوتا پای پشت پا خورده
ما جهانی شبیه هم بودیم
آسمان و زمینمان با هم
فرقمان هم فقط در اینجا بود
او خودش بود و من خودم بودم
در نگاهش نگاه میکردم
در نگاهش دو گرگ پنهان بود
نیش تیز کنار ابروهاش
او هم از توله های آبان بود
با تو ام قاب عکس نارنجی
با تو ام زر قبای پاییزی
در نگاهت حضور مولانا است
پا رکاب دو شمس تبریزی!
توی چشمت دوباره ماهی ها
توی چشمت عمیق اقیانوس
توی چشمت همیشه دعوا بود
بین هر هشت دست اختاپوس
توی چشمت چقدر آدم ها
داس ها را به باغ من زده اند
سیب بکری برای خوردن نیست
تا ته باغ را دهن زده اند
در سرت دزد های دریایی
نقشه ام را دوباره دزدیدند
اجتماعی که سارقت بودند
از تو غیر از بدن نمیدیدند
از تو غیر از بدن نمیخواهند
کرم هایی که موریانه شدند
عده ای هم که مثل من بودند
ساکنان مریض خانه شدند
ساکنان مریض خانه شدیم
حال ما را اگر نمیدانی
عقربی را دچار آتش کن
اینچنین است مرد آبانی !
ماده جغد سفید من برگرد !
بوف کورم ، چقدر گمراهی ؟
من هدایت شدم..خدا شاهد !
بار کج هم به منزلش گاهی ….
بار کج هم به منزلش برسد
آه من هم نمیرسد به تنت
قاصدک های نامه بر گفتند
شایعه است احتمال آمدنت
عشق من در جنون خلاصه شده
دست من نیست ، دست من ، عشقم !
دست من ناگهان به حلقومت !
مرگ من ،دست و پا نزن عشقم !
من مریضم که صورتم سرخ است
شاعری که چقدر تب دارم
اندکی دوست رو به رو با من
یک جهان دشته از عقب دارم
در سرم درد های مرموزی است
مغزم از شعر مرده پر شده است
خط و خوط نوار مغزی گفت
شاعر این شعر هم تومور شده است
من سه تا نطفه در سرم دارم
جان من را سه شعر میگیرد ؟
خط و خوط نوار مغزی گفت :
فیل هم با سه غده میمیرد !
بیت هایی که آفریدمشان
در پی روز قتل عام منند
هر مزاری علیرضا دارد
کل این قبر ها به نام منند
مرگ مغزی است طعم ابیاتم
مزه ی گنگ و میخوشی دارم
باورم کن که بعد مردن هم
حس خوبی به خود کشی دارم !
کار اهدای عضو هایم را
به همین دوستان اندکم بدهید
چشم و گوشم برای هر کس خواست
مغز من را به کودکم بدهید
در سرم رنج های فر هاد است
یک نفر بعد من جنون باید!
تیشه ام را به دست او بدهید
بعد من کاخ بیستون باید ..
وای از این مرد زرد پاییزی
وای از این فصل خشک پا خوردن
وای از این قرصهای اعصابی
وقت هر وعده بیست تا خوردن
مرد آبانی ام بفهم احمق!
لحظه ای ناگهان که من باشم
هر چه ضد و نقیض در یک آن
کوچک بی کران که من باشم
مرد آبانی ام که قنداقی
وسط سردی کفن بودم
بعد سی سال تازه فهمیدم
جسدی لای پیرهن بودم !
جسد شاعری که افتاده
از نفس از دوپا از هر چیز
سال تحویلتان بهار اما
سال من از اواسط پاییز
زردی ام از نژاد فصلم بود
سرخی ام از تبار برگی که
روز میلادم از درخت افتاد
زیر رگباری از تگرگی که
از تبار جنون پاییزی
کاشف لحظه های ویرانی
عقربی در قمر تمرکیدیم
وای از این اجتماع آبانی

من تو ام من خود تو ام شاید
شعر دنبال هردومان باشد
نیمه ای از غمم برای تو تا
خودکشی مال هر دومان باشد

«علیرضاآذر»

«مفهوم عشق»

آنکه مفهوم عشق را دیده اشت
مرگ آهسته را پسندیده است

عشق از آغاز ناتنی بوده است
عهد از اول شکستنی بوده است

مثل دانستن چرا مردن
مثل از روی عمد سر خوردن

مثلِ یک کار بد که باید کرد
کوچه را یک قدم عقب برگرد...

«علیرضاآذر»

«مادیان»

چشم هایش شروع واقعه بود
آسمانی درون آنها، من
در صدایش پرنده می رقصید
بر تنش عطر خوب آویشن
باز گوشواره های گیلاسی
پشت گوشش شلوغ می کردند
دست های کمند نیلوفر
سینه ریزی ظریف بر گردن
احتمالا غریبه می آمد
از خیابان به شرم رد می شد
دختر پا به راه دیروزی
هیکل رو به راهِ حالا... زن
در قطاری که صبح آمده بود
دشت هایی وسیع جا ماندند
شهر از این زاویه قفس می شد
زیر پاهای گرم در رفتن
پشت سر لاشه های پل بر پل
پیشِ رو کوره راه سردرگم
مثل یک مادیان ناآرام
در خیابان سایه و روشن
در خیالش قطار مردی بود
بی حیا، بی لباس، بی هر چیز
در خیالش عروس خواهد شد
توی هر کوپه کوپه آبستن
سارقانی که دست می بردند
سیب سرخ از حصار بردارند
دکمه هایی که حیف می مردند
روی دنیای زیر پیراهن
مردمانی که توی پنجره ها
در پی هرچه لخت می گشتند
پیش چشمان گردشان اینک
فرصتی داغ بود و طعمِ بدن
آسمان با گروم گرومب خودش
عکس هایی فجیع می انداخت
چکه های غلیظ خون افتاد
از کجا روی صورت دامن
او مسافر نبود اما باز
منتظر تا قطار برگردد
مثل حالا که داشت برمی گشت
تن تَ تَن تن تَ تن...
سوتِ کمرنگ سرد می آمد
تیر غیبی تلق تلق در راه
خاطراتی که داشت قل می خورد
روی تصویر ریل راه آهن
توی چشم فلان فلان شده اش
آسمانی برای ماندن نیست
زندگی بود و آخرین شِهه
مادیان در انتظار ترن

«علیرضاآذر»

من همون آدم قبلم، با همون عشق قدیمی
با همون زخمای کهنه، با همون لحن صمیمی

من همون آدم قبلم، تو عوض شدی که دیگه
حرفت و دلت یکی نیست، هر کدوم یه چیزی میگه

از همون روزای اول، راهمون از هم جدا بود
اون همه دیوونه بازی، اشتباه بود، اشتباه بود

این همه وقته گذشته، با هم آشنا نمی شیم
نمی دونم، نمی فهمم، ما چرا جدا نمی شیم

من همون آدم قبلم، تو عوض شدی، بریدی
پای حرفمون نموندی، رفتی پاتو پس کشیدی

رد پاتو که گرفتم، چه چیزایی که ندیدم
از تو با هر کی که گفتم، نمی دونی چی شنیدم

توی چشم هم یه بارم، خوب و محترم نبودیم
هر کی کار خودشو کرد، ما حریف هم نبودیم

این همه وقته گذشته، با هم آشنا نمی شیم
نمی دونم، نمی فهمم، ما چرا جدا نمی شیم

«علیرضاآذر»

لیلی بنشین خاطره ها را رو کن
لب وا کن و با واژه بزن جادو کن

لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست
بعد از من و جان کندن من نوبت توست

لیلی مگذار از دَم ِ خود دود شوم
لیلی مپسند این همه نابود شوم

لیلی بنشین، سینه و سر آوردم
مجنونم و خونابِ جگر آوردم

مجنونم و خون در دهنم می رقصد
دستان جنون در دهنم می رقصد

مجنون تو هستم که فقط گوش کنی
بگذاری ام و باز فراموش کنی

دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست
یک عاشق ِ این گونه از این دست کجاست

تا اخم کنی دست به خنجر بزند
پلکی بزنی به سیم آخر یزند

تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود
تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود

ای شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو
دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو

آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست
این شعر ِ پُر از داغ ِ تو آتش زدنی ست

ابیاتِ روانی شده را دور بریز
این دردِ جهانی شده را دور بریز

من را بگذار عشق زمین گیر کند
این زخم سراسیمه مرا پیر کند

این پِچ پِچ ِ ها چیست،رهایم بکنید
مردم خبری نیست،رهایم بکنید

من را بگذارید که پامال شود
بازیچه اطفالِ کهنسال شود

من را بگذارید به پایان برسد
شاید لَت و پارَم به خیابان برسد

من را بگذارید بمیرد،به درَک
اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک

من شاهدِ نابودی دنیای منم
باید بروم دست به کاری بزنم

حرفت همه جا هست،چه باید بکنم
با این همه بن بست چه باید بکنم

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سَرم آوردند

من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند
در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند

این دغدغه را تاب نمی آوردند
گاهی همگی مسخره ام می کردند

بعد از تو به دنیای دلم خندیدند
مردم به سراپای دلم خندیدند

در وادیِ من چشم چرانی کردند
در صحن ِ حَرم تکه پرانی کردند

در خانه ی من عشق خدایی می کرد
بانوی هنر، هنرنمایی می کرد

من زیستنم قصه ی مردم شده است
یک تو، وسط زندگیم گم شده است

اوضاع خراب است،مراعات کنید
ته مانده ی آب است،مراعات کنید

از خاطره ها شکر گذارم، بروید
مالِ خودتان دار و ندارم، بروید

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند

من از به جهان آمدنم دلگیرم
آماده کنید جوخه را، می میرم

در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز
مرد است که از پا ننشسته ست هنوز

یک مرد که از چشم تو افتاد شکست
مرد است ولی خانه ات آباد، شکست

در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود
لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود

بر مسندِ آوار اگر جغد منم
باید که در این فاجعه پرپر بزنم

اما اگر این جغد به جایی برسد
دیوانه اگر به کدخدایی برسد

ته مانده ی یک مرد اگر برگردد
صادق،سگ ولگرد اگر برگردد

معشوق اگر زهر مهیا بکند
داوود نباشد که دری وا بکند

این خاطره ی پیر به هم می ریزد
آرامش تصویر به هم می ریزد

ای روح مرا تا به کجا می بری ام
دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام

می سوزم و می میرم و جان می گیرم
با این همه هر بار زبان می گیرم

در خانه ی من پنجره ها می میرند
بر زیر و بم باغ، قلم می گیرند

این پنجره تصویر خیالی دارد
در خانه ی من مرگ توالی دارد

در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست
آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست

بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام
آتش به دهانِ خانه انداخته ام

بعد از تو خدا خانه نشینم نکند
دستانِ دعا بدتر از اینم نکند

من پای بدی های خودم می مانم
من پای بدی های تو هم می مانم

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند

آواره ی آن چشم ِ سیاهت شده ام
بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام

هر بار مرا می نگری می میرم
از کوچه ی ما می گذری، می میرم

سوسو بزنی، شهر چراغان شده است
چرخی بزنی،آینه بندان شده است

لب باز کنی،آتشی افروخته ای
حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای

بد نیست شبی سر به جنونم بزنی
گاهی سَرکی به آسمانم بزنی

من را به گناهِ بی گناهی کشتی
بانوی شکار، اشتباهی کشتی

بانوی شکار،دست کم می گیری
من جان دهم آهسته تو هم می میری

از مرگِ تو جز درد مگر می ماند
جز واژه ی برگرد مگر می ماند

این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز
این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز

دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم
با هر کسِ همنام ِ تو درگیر شدم

ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن
ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن

یادش همه جا هست،خودش نوش ِ شما
ای ننگ بر و مرگ بر آغوش شما

شمشیر بر آن دست که بر گردنش است
لعنت به تنی که در کنار تنش است

دست از شب و روز گریه بردار گلم
با پای خودم می روم این بار گلم

«علیرضاآذر»