احسان افشاری

«بادنما»

ستاره های زیادی به شهرک آمد و رفت
هزار سکه ی تنها به قلک آمد و رفت

تمام بادنماهای شهر می دانند
به فتح بام تو این بادبادک آمد و رفت

قرار بود که با قلب هم شریک شویم
به سفره ی تو هزاران عروسک آمد و رفت

آهای گندم بی آسیاب ِ خانه خراب
چقدر بر سر کشتت مترسک آمد و رفت

خودت محاسبه کن در جهان رقت بار
برای خنده ی تو چند دلقک آمد و رفت ؟

هویج و دکمه و شالی نشسته کنج حیاط
سپید بختی ما نرم نرمک آمد و رفت

«احسان افشاری»

«رسوایی»

مهر در سجاده ام پنهان بماند بهتر است
کفر ما در سایه ی ایمان بماند بهتر است

عشق و رسوایی خطر دارد زلیخای عزیز
یوسفت در گوشه زندان بماند بهتر است

در دلم نفرین و بر لب آفرین دارم ولی
ماجرا بین لب و دندان بماند بهتر است

بعد از این از عشق ما در کافه های انزوا
نقش مرموزی ته فنجان بماند بهتر است

بی سلامی آمدی پس بی خداحافظ برو
عشق بی آغاز بی پایان بماند بهتر است

«احسان افشاری»

«حاشا»

پلک بستی که تماشا به تمنا برسد
پلک بگشا که تمنا به تماشا برسد

چشم کنعان نگران است خدایا مگذار
بوی پیراهن یوسف به زلیخا برسد

ترسم این نیست که او با لب خندان برود
ترسم این است که او روز مبادا برسد

عقل می‌گفت که سهم من و تو دلتنگی است
عشق فرمود‌: نباید به مساوا برسد‌!

گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر...
درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد

«احسان افشاری»

«مکاره ها»

به سمت قبله مکاره ها دراز شدی
خمار سجده شکستی خودت نماز شدی

کدام تاس به نفرین نشسته است رفیق
که سفره خانه ی مشتی قمار باز شدی ؟

بنا به طالع محمود و اعتراف شهود
شراب شاه زدی ، لقمه ی ایاز شدی !

چه دیده ایی که در این شهر بی در پیکر
دکان آینه بستتی ، کلید ساز شدی

کدام بال ترازو شکسته است رفیق
که با جماعت نیرنگ همتراز شدی

تمام شهر به بن بست خورده است و دریغ
تو هم که پنجره بودی به دره باز شدی

«احسان افشاری»

«شدنی نیست »

از گریه نگو بغض من افشا شدنی نیست
بغضی که به تسلیم رسد وا شدنی نیست

من چند غزل پیر شوم تا که بفهمی
تصویر تو در قاب زمان جا شدنی نیست؟

تلفیق جنون من و آسودگی تو
زیبا شدنی نیست که زیبا شدنی نیست

همخانگی و عشق قشنگ است ولی حیف
چیزیست که با منطق دنیا شدنی نیست

درباره ی عشق تو همین قدر بگویم
روحی است که از کالبدم پا شدنی نیست

پرسیدمت از آب، جواب آمد از آتش:
درد تو و پروانه مداوا شدنی نیست

«احسان افشاری»

«خودم»

چه استراحت خوبی است در جوار خودم
خودم برای خودم با خودم کنار خودم

همین دقیقه که این شعر را تمام کنم
از این شلوغ ِ شما می روم به غار خودم

به سمت هیچ تنم را روانه خواهم کرد
به گوش او برسانید رهسپار خودم

چه لذتی است که یک صبح سرد پاییزی
کنار پنجره باشم در انتظار خودم

گلی نزد به سرم زندگی اجازه دهید
خودم گلی بگُذارم سر مزار خودم

اگرچه این همه سخت است نازنین بپذیر
دلم به کار تو باشد سرم بکار خودم

«احسان افشاری»

«نامه بر»

یک عمر جان کندم میان خون و خاکستر
من نامه بر بین تو بودم با کسی دیگر

طاقت نمی آوردم اما نامه می بردم
از او به تو ، از تو به او ، مرداد ، شهریور

پاییز شد با خود نشستم نقشه ایی چیدم
می خواستم غافل شوید از حال همدیگر

با زیرکی تقلید کردم دست خطش را
یک کاغذ عین کاغذ او کندم از دفتر

او می نوشت : آغوش تو پایان تنهایی است
تغییر می دادم : " که از این عاشقی بگذر "

او می نوشت : اینجا هوا شرجی است غم دارد
تغییر می دادم : " هوا خوب است در بندر "

او می نوشت : ای کاش امشب پیش هم بودیم
تغییر می دادم : " که از تو خسته ام دیگر "

باید ببخشی نامه هایت را که می خواندم
در جوی می انداختم با چشمهایی تر

با خود گمان کردم که حالا سهم من هستی
از مرده ریگ این جهان بی در و پیکر

آن نقشه باید بین انها را به هم می زد
اما به یک احساس فوق العاده شد منجر

آن مرد با دلشوره یک شب ساک خود را بست
ول کرد کار و بار خود را آمد از بندر

دیدید هم را بینتان سوتفاهم بود
آن هم به زودی برطرف شد بی پدرمادر

با خنده حل شد ان کدورت های طولانی
این بین و بس من بودم و یک حس شرم آور :

شاید اگر در نامه ها دستی نمی بردم
آن عشق با دوری به پایان می رسید آخر

رفتی دوچرخه گوشه ی انباری ام پوسید
آه از ندانم کاریت ای چرخ بازیگر

شاید تمام آنچه گفتم خواب بود اما
من مرده ام در خویش بیدارم نکن مادر

«احسان افشاری»

«شاعر شکن»

زخمت زدند و بخیه به دیوار دوختند
از تکه پاره های تو شلوار دوختند

در خود هزارمرتبه مردی رفیق جان
حاشا نکن که زخم نخوردی رفیق جان !

من هم کبود سیلی خود بوده ام رفیق
یک عمر زخم و زیلی خود بوده ام رفیق

پاییزهای مرده گذشت از برابرت
طوفان گرفت و پنجره افتاد از سرت

سر دردهای هر شبه را سرکشیده ایی
از روبرو به آینه خنجر کشیده ایی

پا پس نکش که جاده از اینجا جهنم است
از تیر و ترکه هر چه بخواهی فراهم است

اقلیم های گمشده در متن مرگ باش
باران زبان تیز ندارد ، تگرگ باش

باید اجاق خانه بیگانه کور کرد
خود را از این جهنم بیمار دور کرد

رخت از عزای اینهمه زنجیر زن ببر !
شعر از شکار این شب شاعر شکن ببر !

بگذار مدعی نفسش چاق تر شود
غول چراغ بادیه دیلاق تر شود

آنان که از گلیم ادب پا کشیده اند
دودند و از چراغ تو بالا کشیده اند...

بر نعش شعرهای تو بگذار بگذرند
غسالخانه ها همگی مرده پرورند

گفت و شنود تعزیه ها را جواب کن
این صفحه های پشت سرت را کتاب کن !

آن تاک های سر به هوا ریشه کن شدند
انگورهای له شده پیمان شکن شدند

در گوش های آبی دریا نشسته اند
بر مرگ ماهیان خزه ها شرط بسته اند

باری ، برادران تو راهی نیافتند
خون کرده اند جامه و چاهی نیافتند

ما از مرام آینه ها پا نمی کشیم
اجساده مرده را به چلیپا نمی کشیم

خود را به هر چه باد سپردی رفیق جان
حاشا نکن که زخم نخوردی رفیق جان

من هم کبود سیلی خود بوده ام رفیق
یک عمر زخم و زیلی خود بوده ام رفیق ...

می دانم انتظار چه با مرد می کند
این بغض ناگوار چه با مرد می کند

می دانم عشق کاشف سیگار بوده است
درها فقط ادامه دیوار بوده است

می دانم عشق حافظه را هار می کند
خودکار را برادر سیگار می کند

کبریت های پرخطرت را حریق کن
با ضرب شعر ساعت خود را دقیق کن

ساعت هراس واقعه دارد ، زمان بده
از کوپه های شن زده دستی تکان بده

در چشم باد قافیه ها را قطار کن
یکجا تمام هستی خود را سوار کن

با خود ببر که شهر مدارا نمی کند
این مشت های بسته دهان وا نمی کند

" ما آزموده اییم در این شهر بخت خویش
باید برون کشید از این ورطه رخت خویش "

هر روز ما روایت در خود رسیدن است
از واگنی به واگن دیگر پریدن است

هر چند سهم آینه ها جز غبار نیست
شاعر سیاه سرفه شب پایدار نیست

دندان نیش حادثه ها کنده می شود
وقتی غضب به اوج رسد ، خنده می شود

خورشید پلک پنجره را خواب می کند
فواره های یخ زده را آب می کند

اما نه ! این خرافه به جایی نمی رسد
از آستین شعر شفایی نمی رسد !

اندیشه های برده زمین را گرفته است
تلقین دوباره جای یقین را گرفته است

هر جا قلم به لیقه خود سرکشیده است
دامان لکه دار به شاعر رسیده است

ای کاش پای مرگ به این خانه وا شود
یک مستطیل قاتل سرگیجه ها شود

ای مرده شور پنجره هایی که بسته اند
این برف ها که بر سر شعرم نشسته اند

در پشت این جنون سگی استخوان توست
ای مرده شور من که دهانم دهان توست

«احسان افشاری»

«کوه»

حالا که فاتح نیستی
کوهو پر از باروت کن
دریا همین نزدیکیاست
خاکسترم رو فوت کن

با چشم‌های مه زده
هر روز خوابم می‌کنی
من کوهِ یخ بودم ولی
داری مذابم می‌کنی

دلخوش به چیزی نیستم
این برزخو زیبا نکن
با مشت می‌کوبم به در
بشناسم اما وا نکن

با ابرها می‌خوابم و
از ابر بارونی‌ترم
فریادهای آخرت
می‌پیچه هر شب تو سرم

دریای من با دستِ تو
خاکستر اندوه شد
انقدر سنگ انداختی
تا رفته رفته کوه شد

دوزخ‌تر از آغوشِ تو
جایی برای من نبود
یک عمر موندم پای تو
پاداش من رفتن نبود

«احسان افشاری»

«ناگوار»

کيشم به چشمهاي تو کافرکيش
ماتم به چشمهای تو با ماتم
صد پشت من حواله ي خنجر شد
قلب تو بود خانه ي امواتم
با چکمه روي برف نمي رقصي
چون برف روي بام نمي آيي
گلهاي سرخ دست تو مي بينم
با تيغ انتقام نمي آيي
از مرده اعتراف نمي گيري
هذيان روزهاي غم انگيزم
آتش بکش تمام خيابان را
من پشت پايت آب نمي ريزم
ديگر لباس سرمه اييت بانو
از روي بند رخت نمي افتد
پاييز ناگوارتري دارد
برگ که از درخت نمي افتد

«احسان افشاری»

«دنیای خاکستری»

یه مدت از این ماجرا دور شو
یه مدت تو هم سرد و مغرور شو
تو هم سهم دنیای بی عشق باش
به فکر یه فردای بی عشق باش

ندیدی غرورم زمین گیر شد
پسربچه ی عاشقت پیر شد
ندیدی چه جوری بهت باختم
چه پایانی از قصه‌ مون ساختم

نه من مرد این قصه ی جعلی ام
نه تو اهل دنیای خاکستری
منو از بد و خوب این ماجرا
ببر با خودت هرکجا می بری

نه من مرد این قصه ی جعلی ام
نه تو اهل دنیای خاکستری
منو از بد و خوب این ماجرا
ببر با خودت هرکجا می بری

نه من مرد این قصه ی جعلی ام
نه تو اهل دنیای خاکستری
منو از بد و خوب این ماجرا
ببر با خودت هرکجا می بری

نه من مرد این قصه ی جعلی ام
نه تو اهل دنیای خاکستری
منو از بد و خوب این ماجرا
ببر با خودت هرکجا می بری

شب برف و بارون یادت بیار
غم راه بندون یادت بیار
چراغ جنونم رو خاموش کن
بد و خوب دیدی فراموش کن

نه من مرد این قصه ی جعلی ام
نه تو اهل دنیای خاکستری
منو از بد و خوب این ماجرا
ببر با خودت هرکجا می بری

نه من مرد این قصه ی جعلی ام
نه تو اهل دنیای خاکستری
منو از بد و خوب ِ این ماجرا
ببر با خودت هرکجا می بری

«احسان افشاری»

«بهار خانوم»

یه روز نو یه سال نو رسیده
عطر بهار تو خونه قد کشیده
ابر کبود با سکه های بارون
داره به دست کوچه عیدی میده

بهار خانوم خسته ی راه نباشی
خانومی کردی اومدی دوباره
چتر درختو وا کن و به بارون
بگو که تا آخر شب بباره

بهار خانوم یه ساله چش به راتم
که رنگ شادی همه جا بپاشی
زمستون آی زمستون غریبه
بری که صد سال سیا نباشی

می خوام که تُنگو جای ماهی قرمز
لب به لب از شعرای حافظ کنم
بهار خانوم بیا که پیش پاهات
ابرای سرخو، فرش قرمز کنم

عزیزتر از لحظه ی تحویل سال
وقتیه که تو دستمو بگیری
قشنگ و پر جاذبه، کوتاه و خوش
مثل یه خوابی که میای و میری

چشام به سالی که میاد روشنه
پاقدمش خیلی برام عزیزه
الهی امسال توی هیچ خونه ایی
خواب عروسکا بهم نریزه

«احسان افشاری»

«از یه جا به بعد»

فکرشم نکن از تو سرد شم
کوچ کن که من کوچه گرد شم

من به این عذاب، تن فروختم
با تو یخ زدم، بی تو سوختم

جاده پر غبار، ماه روشنه
این ستم ترین شکل رفتنه

واسه رد شدن کار ساده کن
از غرور من استفاده کن

از یه جا به بعد زخم می خوری
از یه جا به بعد دیگه می بری

از یه جا به بعد دم نمی زنی
واسه روحتم قبر می کنی

پای من بزار هرچی باختم
من که از یه کوه دره ساختم

پای من بزار بغض آخر رو
نه سبک نکن این شکنجه رو

از تو خالیم از خودم پرم
من بدون تو خاک می خورم

روح من پر از کنده کاریه
سخت بهترین یادگاریه

از یه جا به بعد زخم می خوری
از یه جا به بعد دیگه می بری

از یه جا به بعد دم نمی زنی
واسه روحتم قبر می کنی

«احسان افشاری»

«زمان خوب»

چه زمان خوبیه
حس همقدم شدن
دنیا یک جور دیگه س
وقتی می رسی به من

دنیا یک جور دیگه است
وقتی لب وا می کنی
وقتی زیر چتر ماه
منو پیدا می کنی

با تو قلب کوچه ها
پر بی صبری میشه
وقتی با تو را میرم
زیر پام ابری میشه

وقتی با تو را میرم
آسمون آبی تره
تا میام شونه کنم
موهاتو باد می بره

وقتی دست تو دست هم
لحظه ی غروب میشه
اگه بارونم بیاد
دیگه خیلی خوب میشه

واسه ی رسیدنت
همه دنیا پل میشه
وقتی با تو را میرم
کوچه غرق گل میشه

وقتی با تو را میرم
گم میشم توی خودم
چه می دونم عزیزم
شاید عاشقت شدم

سقف رویاهای من
با تو اندازه میشه
وقتی با تو را میرم
نفسم تازه میشه

چه زمان خوبیه
حس همقدم شدن
دنیا یک جور دیگه اس
وقتی می رسی به من

«احسان افشاری»