غلامرضا طریقی

قسمت اين بود که من با تو معاصر باشم
تا در اين قصه پر حادثه حاضر باشم

حکم پيشانی ام اين بود که تو گم شوی و
من به دنبال تو يک عمر مسافر باشم

تو پری باشی و تا آن سوی دريا بروی
من به سودای تو يک مرغ مهاجر باشم

قسمت اين بود، چرا از تو شکايت بکنم؟
يا در اين قصه به دنبال مقصر باشم؟

شايد اين گونه خدا خواست مرا زجر دهد
تا برازنده اسم خوش شاعر باشم

شايد ابليس تو را شيطنت آموخت که من
در پس پرده ايمان به تو کافر باشـم

دردم اين است که بايد پس از اين قسمت ها
سال ها منتظر قسمت آخر باشم

«غلامرضا طریقی»

تورا بغل کنم و … لا اله الا الله…!
به حق مجسمه ای از قیامت است تنت
بهشت بهتر من ای جهنم دلخواه
چه جای معجزه ؟ کافی ست ادعا بکنی
که شهر پر شود از بانگ یا رسول الله
اگر چه روز، همه زاهدند اما شب
چه اشکها که به یاد تو می رود در چاه
میان این همه شیطان تو چیستی!؟ که شبی
هزار دین به فنا داده ای به نیم نگاه
اگرچه حافظ و سعدی مبلغش شده اند
هنوز برد تو قطعی ست در مقابل ماه
من آن ستاره ی دورم که می روم از یاد
اگر تو هم ننشانی مرا به روز سیاه

«غلامرضا طریقی»

دست هايت دو جوجه گنجشک اند ، بازوانت دو شاخه ی بی جان!
ساق تو ساقه ی سفيدی که سر زده از سياهی گلدان

ميوه های رسيده ای داری، پشت پيراهن پر از رنگت
مثل ليموی تازه ی «شيراز» روی يک تخته قالی «کرمان»!

فارغ از اختلاف «چپ» با «راست» من به چشمان تو می انديشم
ای نگاه هميشه شکاکت ، ائتلاف فرشته با شيطان!

فال می گيرم و نمی گيرم، پاسخی در خور سوال اما
چشم تو باز هم عنانم را می سپارد به دست يک فنجان

با همين دستهای يخ بسته، می کشم ابروی کمانت را
تا بسوی دلم بيندازی ، تيری از تيرهای تابستان!

در تمام خطوط روی تو، چشم را می دوانم هر بار
خال تو خط سير چشمم را می رساند به نقطه ی پايان!

«غلامرضا طریقی»

گرچه هنگام سفر جاده ها جانکاه اند
روی نقشه، همه ی فاصله ها کوتاه اند!

فاصله بین من و شهر شما یک وجب است
نقشه ها وقتی از این فاصله ها می کاهند

من که از خود خبرم نیست چه قیدی دارم؟
جمله های خبری قید مکان میخواهند!!

راهی شهر شما می شوم از راه خیال
بی خیالان چه بخواهند چه نه؛ گمراهند

شهر پر می شود از اهل جنون برج به برج
مهر خواهان شما مشتری هر ماه اند!

به «نظامی» برسانید که در نسخه ی ما
خسروان برده ی کت بسته ی شیرین شاه اند!

چند قرن است که خرما به نخیل است و هنوز
دستهای طلب از چیدن آن کوتاهند

«غلامرضا طریقی»

اگر چـه شک عجيبی به «داشتن» دارم
سعادتی ست تو را داشتن که من دارم!

کنار من بنشين و بگو چه چاره کنم؟
برای غربت تلخی که در وطن دارم؟

بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری
برای اين همه زخمی که در بدن دارم؟

مرا به خود بفشار و ببين به جای بدن
چه آتشی ست؟ که در زير پيرهن دارم؟

به رغم ديدن آرامش تو کم نشده
ارادتی که به آرامش کفن دارم

مرا که وقت غروبم رسيده بدرقه کن
اگرچه با تو اميدی به سر زدن دارم!!

«غلامرضا طریقی»

چشم زيتون سبز در کاسه،سينه‌ها سيب سرخ درسينی
لب ميان سفيدی صورت، چون تمشکی نهاده بر چينی

سرخ يا سبز؟ سبز يا قرمز؟ ترش يا تلخ؟ تلخ يا شيرين؟
تو خودت جای من اگر باشی ابتدا از کدام می‌چينی؟

با نگاهی، تبسمی، حرفی، در بياور مرا از اين ترديد
ای نگاهت محصّل شيطان، اخم‌هايت معلم دينی

هر لبت يک کبوتر سرخ است، روی سيمی سفيد، با اين وصف
خنده يعنی صعود بالايی، همزمان با سقوط پايينی

می‌شوی يک پری دريايی از دل آب اگر که برخيزی
می‌شوی يک صدف پر از گوهر روی شن‌ها اگر که بنشينی

هرچه هستی بمان که من بی تو، هستی بی هويتی هستم
مثل ماهی بدون زيبايی، مثل سنگی بدون سنگينی

«غلامرضا طریقی»

تا کی از يوسف و آن پيرزن تر دامن
قصه سر هم بکنم تا تو بخوابی با من!

تا کی انکار کنم عشق زليخايی را
تا مجوز بستاند غزلم الزامن!!

بی گمان لايق يک قطره لجن خواهم شد
اگر انکار کنم هيبت دريا را من!

عشق آن جغجغه ای نيست که مجنون برداشت
تا که سرگرم شود با زدنش صدها «من»!

چند قرن است به عشق سريال مجنون
غرق در خواب و خيالند همه، حتا من!

ای که از قصه ی تو اين همه انسان خوابند
داوری کو؟ که بگويد تو محقی يا من؟!

عشق، عصيان زليخاست نه !حسن يوسف!
قصه ای بيش نبود آنچه تو گفتی با من!

«غلامرضا طریقی»

هر شب برای من دو سه ـ رويا می آوری
خورشيدی و ستاره به دنيا می آوری!

با يک پياله آب خوش و چند پک هوا
مثل گذشته، حال مرا جا می آوری

تنها معلمی تو که از اين همه کتاب
زنگ حساب دفتــر انشا می آوری!

در آيه ی نخست اشارات هر شبت
«واليل» را به خاطر ليلا می آوری!

گاهی مرا که در دل تو جا نداشتم
می خوانی و بهانه ی بی جا می آوری!

با اين که با اشاره به خشکيدن درخت
در بين وعده های خود «اما» می آوری

من کودکانه منتظر سيب هستم و
هر شب دلم خوش است که فردا می آوری!

«غلامرضا طریقی»

سلام! شیره ی شعرم ! گلوله ی نمکم!
هنوز بی تو خودم مثل بغض می ترکم!

چه غنچه ها که به سودای بوسه پیش از تو
می آمدند ولی من نمی گزید ککم!

ولی تو آمدی و شور تازه آوردی
که دلپذیر شود روزگار بی نمکم!

کلک زدم که نیایی ولی ندانستم
که با نیامدنت کنده می شود کلکم!

پری به پیله ام آوردی و من از آن روز
میان این همه گل با پر تو می پلکم!

بدون شبهه خدا آفرید کوتاهت
که ختم قافیه باشی سلام دلبرکم!

«غلامرضا طریقی»

دیگر زمان زلف پریشان گذشته است
تاریخ مصرف دل انسان گذشته است

در عصر ما فجیع تر از طرح تیر و قلب
عکس گلوله ای است که از نان گذشته است

در چشم من که «حال» ندارم بدون فال
«آینده» نیز ـ از تو چه پنهان ـ «گذشته» است!

باور نمی کنم که جهان جای جام جم
از معبر تفالـه ی فنجان گذشته است

دنیا جهنمی ست که در روز سرنوشت
تصویرش از مخیله ی شیطان گذشته است

«غلامرضا طریقی»

مرا بخوان که حروفم پر از عسل بشود!
مرا بخواه که هر قطعه ام غزل بشود!

مرا بخوان که پس از این همه الهه ناز
دوباره ورد زبانم اتل متل بشود!

سیاه چشم! فنا کن سپید را مگذار
که محتوای غزل نیز مبتذل بشود!

هزار وعده به من داده ای بگو چه کنم؟
که دست کم یکی از وعده ها عمل بشود؟!

قسم به عشق! به فتوای دل گناهی نیست
اگر به دست تو نامحرمی بغل بشود!

بیا و مسئله ها را ز راه دل حل کن
که در تمام جهان این سخن مثل بشود:

اساس علم ریاضی به باد خواهد رفت
اگر که مسئله ها عاشقانه حل بشود!

«غلامرضا طریقی»

دیگر زمان زلف پریشان گذشته است
تاریخ مصرف دل انسان گذشته است

در عصر ما فجیع تر از طرح تیر و قلب
عکس گلوله ایست که از نان گذشته است!

در چشم من که «حال» ندارم بدون فال
«آینده» نیز-از تو چه پنهان- «گذشته» است

باور نمی کنم که جهان جای جام جم
از معبر تفاله ی فنجان گذشته است

دنیا جهنمی است که در روز سرنوشت
تصویرش از تصور شیطان گذشته است

انگار مدتی است که پروردگار هم
از خیر رستگاری انسان گذشته است

«غلامرضا طریقی»

بس است هرچه زمین از من و تو بار کشید
چگونه می‌شود از زندگی کنار کشید؟

چقدر می‌شود آیا به روی این دیوار
به جای پنجره نقاشی بهار کشید؟

برای دور زدن در مدار بی‌پایان
چقدر باید از این پای خسته کار کشید؟

گلایه از تو ندارم، چرا که آن نقاش
مرا پیاده کشید و تو را سوار کشید

حکایت من و تو داستان تکه‌‌یخی‌ست
که در برابر خورشید انتظار کشید

چگونه می‌شود از مردم خمار نگفت
ولی هزار رقم دیده خمار کشید؟

اگر بهشت برای من و تو است، چرا
پس از هبوط خدا دور آن حصار کشید؟

چرا هرآنچه هوس را اسیر کرد، اما
برای تک‌تک‌شان نقشة فرار کشید؟

خدا نخست سری زد به جبه ی منصور
سپس به دست خودش جبه را به دار کشید

خودش به فطرت ابلیس سرکشی آموخت
و بعد نقطه ضعفی گرفت و جار کشید

غزل، قصیده اگر شد، مقصر آن دستی‌ست
که طرح قصه ی ما را ادامه‌ دار کشید

«غلامرضا طریقی»

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است
که به عشق تو قمر قاری قرآن شده است

مثل من باغچه ی خانه هم از دوری تو
بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است

بس که هر تکه ی آن با هوسی رفت، دلم
نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است

بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد
خبر از آمدنت داشت که پنهان شده است

عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او
نرده ی پنجره ها میله زندان شده است

عشق زاییده ی بلخ است و مقیم شیراز
چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است

عشق دانشکده تجربه ی انسانهاست
گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است

هر نو آموخته در عالم خود مجنون است
روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است

ای که از کوچه معشوقه ی ما می گذری
بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است

«غلامرضا طریقی»