حامد عسکری

شانه‌ات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد

من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت،نیم دیگرم را باد برد

از غزل‌هایم فقط خاکستری مانده به جا
بیت‌های روشن و شعله‌ورم را باد برد

با همین نیمه همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمه عاشق‌ترم را باد برد

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد

«حامد عسکری»

گرمی لبخند از آواز بنان برداشته
چشم از فیروزه‌های اصفهان برداشته

حس معصوم نگاه غرق در اعجاز را
از دعاهای مفاتیح الجنان برداشته

بعدها هرکس بخواند نقلی از زیباییش
از غزل‌های من آتش به جان برداشته

عشق مدت‌هاست این روح سراسر درد را
برده بر بام جنون و نردبان برداشته

فکر کن گنجشک باشی و ببینی گردباد
جفت معصوم تو را از آشیان برداشته

بشکند دستش گلم هرکس تو را از من گرفت
کیسه باروت از ستارخان برداشته

«حامد عسکری»

مثل آن چایی که می‌چسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم با دل‌های تنها بیشتر

درد را با جان پذیراییم و با غم‌ها خوشیم
قالی کرمان که باشی می‌خوری پا بیشتر

بم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار
زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر

هر شبِ عمرم به یادت اشک می‌ریزم ولی
بعدِ حافظ خوانیِ شب‌های یلدا بیشتر

رفته‌ای اما گذشتِ عمر تأثیری نداشت
من که دلتنگ توام امروز، فردا بیشتر

زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ‌تر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر

هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر

بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: عاشقم
خون انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر

«حامد عسکری»

نهاده است به غبغب ترنج قالی کرمان
نشانده بر عسل لب انارهای بدخشان

نشسته است به تختی به تختی از گل و کاشی
سی و سه بافه رها کرده در شکوه سپاهان

سپرده روسری‌اش را به بادهای مخالف
به بادهای رها در شب کویر خراسان

دو دست داغ و نحیفم میان زلف پریشش
لوار شرجی قشم است در شمال شمیران

بر آن شدم که ببوسم عروس شعر خودم را
ببوسمش به خیال گلابگیری کاشان

غزل رسید به آخر، هنوز اول وصفم
همین‌قدر بنویسم فرشته‌ای‌ست به قرآن

«حامد عسکری»

هرچه با تنهایی من آشناتر می‌شوی
دیرتر سرمی‌زنی و بی‌وفاتر می‌شوی

هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشان‌تر، تو هم بی‌اعتناتر می‌شوی

من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار
سبزتر می‌بالی و بالا بلاتر می‌شوی

مثل بیدی زلف‌ها را ریختی بر شانه‌ها
گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می‌شوی

عشق قلیانی‌ست با طعم خوش نعنا دو سیب
می‌کشی آزاد باشی، مبتلاتر می‌شوی

یا سراغ من می‌آیی چتر و بارانی بیار
یا به دیدار من ابری نیا، تر می‌شوی

«حامد عسکری»

چون سرمه می‌وزی قدمت روی دیده‌هاست
لطف خط شکسته به شیب کشیده‌هاست

هرکس که روی ماه تو را دیده، دیده است
فرقی که بین دیده و بین شنیده‌هاست

موی تو نیست ریخته بر روی شانه‌هات
هاشور شاعرانه شب بر سپیده‌هاست

من یک چنار پیرم و هر شاخه‌ای ز من
دستی به التماس به سمت پریده‌هاست

از عشق او بترس غزل مجلسش نرو
امروز میهمانی یوسف ندیده‌هاست

«حامد عسکری»

می‌روم حسرت دریای مرا دفن کنید
اهل دیروزم و فردای مرا دفن کنید

لحدم را بگذارید به روی لحدم
شال ابریشم لیلای مرا دفن کنید

ایل من مرده کسی نیست که چنگی بزند
وقت تنگ است بخارای مرا دفن کنید

صخره‌ام، صخره که «دلتا» شده از سیلی رود
«دل» که خوب است فقط «تا»ی مرا دفن کنید

تا پر از روسری و سیب شود شهر شما
زیر این خاک غزل‌های مرا دفن کنید

«حامد عسکری»

بیا شهریور پیراهنت ییلاق لک‌لک‌ها
صدای جاری گنجشک در خواب مترسک‌ها

بیا ای امن، ای سرسبز، ای انبوه عطرآگین
بیا تا تخم بگذارند در دستانت اردک‌ها

گل از سر وا بکن ده را پریشان می‌کند بویت
و به سمت تو می‌آیند باد و بادبادک‌ها

تو در شعرم شکوه دختری از ایل قاجاری
که می‌رقصد اگر چه روی قلیان و قلک‌ها

تمام شهر دنبال تواند از بلخ تا زابل
سیاوش‌ها و رستم‌ها، فریدون‌ها و بابک‌ها

همین که عکس ماهت می‌چکد توی قنات ده
به دورش مست می‌رقصند ماهی‌ها و جلبک‌ها

کنار رود، دستت توی دستم، شب، خدای من
شکوه خنده‌ای تو، سکوت جیرجیرک‌ها

مرا بی تاب می‌خواهند، مثل کودکی‌هامان
تو مامان، من پدر، فرزندهامان هم عروسک‌ها

تو آن ماهی که معمولاً رخت را قاب می‌گیرند
همیشه شاعرانی مثل من، از پشت عینک‌ها

«حامد عسکری»

چوپان شده تا شاعر ذاتی شده باشد
آواره آن ماه دهاتی شده باشد

چوپان شده در جنگل بادام بچرخد
تا مست چهل چشم هراتی شده باشد

شاید اثر جنگل بادام و کمی بغض
منجر به غزلواره آتی شده باشد

سخت است ولی می‌گذرم از نفسی که
جز با نفس گرم تو قاطی شده باشد

از بین ده انگشت یکی قسمتش این نیست
در لیقه موهات دواتی شده باشد

تو چایی بی‌ قندی… و یک عالمه زنبور
شاید لب فنجان شکلاتی شده باشد

«حامد عسکری»

چون شیر عاشقی که به آهوی پرغرور
من عاشقم به دیدنت از تپه‌های دور

من تشنه‌ام به رد شدنت از قلمروام
آهو! بیا و رد شو از این دشت سوت و کور

رد شو که شهر گل بدهد زیر رد پات
اردیبهشت هدیه بده ضمنِ هر عبور

آواره نجابت چشمان شرجی‌ات
توریست‌های نقشه به دست بلوند و بور

هرگاه حین گپ زدنت خنده می‌کنی
انگار «ذوالفنون» زده از «اصفهان» به «شور»

دردی دوا نمی‌کند از من ترانه‌هام
من آرزوی وصل تو را می‌برم به گور

مرجان! ببخش «داش آکلت» رفت و دم نزد
از آنچه رفت بر سر این دل، دل صبور

تعریف کردم از تو، تو را چشم می‌زنند
هان ای غزل! بسوز که چشم حسود کور

«حامد عسکری»

با من برنو به دوش یاغی مشروطه‌خواه
عشق کاری کرده که تبریز می‌سوزد در آه

بعدها تاریخ می‌گوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنهاتر از ستارخان بی سپاه

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

آدمی‌زادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم‌ست و سیب خوردن آدم‌ست و اشتباه

سوختم دیدم قدیمی‌ها چه زیبا گفته‌اند
«دانه فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه»

«حامد عسکری»

عشق بعضی وقت‌ها از درد دوری بهتر است
بی‌قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

توی قرآن خوانده‌ام، یعقوب یادم داده است:
دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

نامه‌هایم چشم‌هایت را اذیت می‌کند
درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است

چای دم کن، خسته‌ام از تلخی نسکافه‌ها
چای با عطر هل و گل‌های قوری بهتر است

من سرم بر شانه‌ات؟ یا تو سرت بر شانه‌ام؟
فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است؟

«حامد عسکری»

اصلا قبول حرف شما، من روانی‌ام
من رعد و برق و زلزله‌ام، ناگهانی‌ام

این بیت‌های تلخ نفس‌گیر شعله‌خیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانی‌ام

رودم، اگر چه بی‌تو به دریا نمی‌رسم
کوهم، اگر چه مردنی و استخوانی‌ام

من کز شکوه روسری‌ات کم نمی‌کنم
من، این من غبار، چرا می‌تکانی‌ام؟

بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز
این سر که سرشکسته نامهربانی‌ام

کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست
از بعد رفتنت گل ابروکمانی‌ام

شاعر شنیدنی است ولی دست روزگار
نگذاشت این که بشنوی‌ام یا بخوانی‌ام

این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند
من دوست‌دار بستنی زعفرانی‌ام

«حامد عسکری»

گیرم تمام شهر پر از سرمه‌ریزها
خالی شده‌ست مصر دلم از عزیزها

داش آکل و سیاوش و رستم تمام شد
حالا شده‌ست نوبت ابرو تمیز‌ها

دیگر به کوه و تیشه و مجنون نیاز نیست
عشاق قانعند به میخ و پریزها

دستی دراز نیست به عنوان دوستی
جز دست‌های توطئه از زیر میزها

دل نیست آنچه جز به هوای تو می‌تپد
مجموعه‌ای‌ست از رگ و اینجور چیزها

خانم بخند! که نمک خنده‌های تو
برعکس لازم است برای مریض‌ها

چون عاشقم و عشق بسان گدازه داغ
پس دست می‌زنم به تمامی جیزها

«حامد عسکری»

گریه نمی‌کنم نه اینکه سنگم
گریه غرورم رو به هم می‌زنه
مرد برای هضم دلتنگی‌هاش
گریه نمی‌کنه، قدم می‌زنه
گریه نمی‌کنم، نه اینکه خوبم
نه اینکه دردی نیست، نه اینکه شادم
یک اتفاق نصفه نیمه‌ام که
یهو میون زندگی افتادم
یک ماجرای تلخ ناگزیرم
یک کهکشونم ولی بی ستاره
یک قهوه که هرچی شکر بریزی
بازم همون تلخی ناب رو داره
اگر یکی باشه من رو بفهمه
براش غرورم رو به هم می‌زنم
گریه که سهله، زیر چتر شونش
تا آخر دنیا قدم می‌زنم

«حامد عسکری»

منو موجا هر روز سیلی زدن
شکستم ولی صخره بار اومدم
کنارم نبودی ببینی چطور
با این بی کسی‌ها کنار اومدم
نمی‌گم که منت بذارم سرت
نمی‌گم که من از همه بهترم
تو که خوب می‌دونی چی از دست رفت
تو که خوب می‌دونی چی اومد سرم
حواسم بهت هست که دلواپسی
می‌دونم شبات صاف و پر نور نیست
بذار با همین حس نگاهت کنم
خدا شاهده چشم من شور نیست
پر از جمعه‌های بدون توئم
ولی انتظارت هنوز با منه
به این قصه خوشبین‌تر از سابقم
تو یک روز میای من دلم روشن

«حامد عسکری»

قیچی رو برداشتی که تقسیم کنی
عکسی که یادگار یک جنونه
هرجوری ورمی‌ری بازم نمی‌شه
دست تو دور گردنم می‌مونه
به دفترم خیلی علاقه داره
شومینه اشتهاش بی حد و مرزه
می‌ندازمش بفهمه دوستت دارم
یه مشت غزل مگه چه قدر می‌ارزه؟
دارم میرم شبیه برگ زردی
که داره از شاخه جدا می‌افته
یکی همیشه سرجاش می‌مونه
یکی نمیدونه کجا می‌افته
کوچ همین جوری خودش شکنجه اس
بیچاره‌ای اگه پرت بشکنه
پرم شکسته کاش می‌شد بمونم
جاده الهی کمرت بشکنه
ببین تو تازه اول بهاری
یه چیزی می‌گم واسه یادگاری
تورو خدا با هرکی عکس گرفتی
دستتو دور گردنش نذاری

«حامد عسکری»

نامه آخرت به دستم رسید
بالاخره تونستی پستش کنی
خیلی پلا میونمون خراب شد
دیگه نمی‌تونی درستش کنی
جون به لبم رسید تا رامم بشی
چه جوری این شعله رو خاموش کنم
شاید ببخشمت ولی محاله
نامه آخرو فراموش کنم
نوشتی آسمونمون تموم شد
هرچی که بوده بینمون تموم شد
تو ساده رد شدی ولی جدایی
خیلی برای من گرون تموم شد
تو آسمون قلب من پریدن
یه ذره بال و پر می‌خواس نداشتی
به من نگو تقصیر سرنوشته
عاشق شدن جگر می‌خواس نداشتی
با این حساب حرفی دیگه نمونده
منم دیگه حرفامو جم می‌کنم
چندتا غزل می‌مونه چند تا نامه
اونم یه خاکی تو سرم می‌کنم
ازما گذشته اینو بشنو برو
که چوب حراج نزنی دلت رو
دل به کسی بده که وقتی می‌ره
رژت رو پاک کنه نه ریملت رو

«حامد عسکری»

نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش
اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش

قناری‌های این اطراف را بی بال و پر کرده
صدای نازک برخورد چینی با النگویش

مضاعف می‌کند زیبایی اش را گوشوار آن سان
که در باغی درختی مهربان را آلبالویش

کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من
به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟

اگر پیچ امین الدوله بودم می‌توانستم
کمی از ساقه‌هایم را ببندم دور بازویش

تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی
یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش

قضاوت می‌کند تاریخ بین خان ده با من
که از من شعر می‌ماند و از او باغ گردویش

رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من
هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش

«حامد عسکری»