اقبال لاهوری

نقطه نوری که نام او خودی است
زیر خاک ما شرار زندگی است
از محبت می شود پاینده تر
زنده تر سوزنده تر تابنده تر
از محبت اشتعال جوهرش
ارتقای ممکنات مضمرش
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالم افروزی بیاموزد ز عشق
عشق را از تیغ و خنجر باک نیست
اصل عشق از آب و باد و خاک نیست
در جهان هم صلح و هم پیکار عشق
آب حیوان تیغ جوهر دار عشق
از نگاه عشق خارا شق شود
عشق حق آخر سراپا حق شود
عاشقی آموز و محبوبی طلب
چشم نوحی قلب ایوبی طلب
کیمیا پیدا کن از مشت گلی
بوسه زن بر آستان کاملی
شمع خود را همچو رومی بر فروز
روم را در آتش تبریز سوز
هست معشوقی نهان اندر دلت
چشم اگر داری بیا بنمایمت
عاشقان او ز خوبان خوب تر
خوشتر و زیباتر و محبوب تر
دل ز عشق او توانا می شود
خاک همدوش ثریا می شود
خاک نجد از فیض او چالاک شد
آمد اندر وجد و بر افلاک شد
در دل مسلم مقام مصطفی است
آبروی ما ز نام مصطفی است
طور موجی از غبار خانه اش
کعبه را بیت الحرم کاشانه اش
کمتر از آنی ز اوقاتش ابد
کاسب افزایش از ذاتش ابد
بوریا ممنون خواب راحتش
تاج کسری زیر پای امتش
در شبستان حرا خلوت گزید
قوم و آئین و حکومت آفرید
ماند شبها چشم او محروم نوم
تا به تخت خسروی خوابیده قوم
وقت هیجا تیغ او آهن گداز
دیده ی او اشکبار اندر نماز
در دعای نصرت آمین تیغ او
قاطع نسل سلاطین تیغ او
در جهان آئین نو آغاز کرد
مسند اقوام پیشین در نورد
از کلید دین در دنیا گشاد
همچو او بطن ام گیتی نزاد
در نگاه او یکی بالا و پست
با غلام خویش بر یک خوان نشست
در مصافی پیش آن گردون سریر
دختر سردار طی آمد اسیر
پای در زنجیر و هم بی پرده بود
گردن از شرم و حیا خم کرده بود
دخترک را چون نبی بی پرده دید
چادر خود پیش روی او کشید
ما از آن خاتون طی عریان تریم
پیش اقوام جهان بی چادریم
روز محشر اعتبار ماست او
در جهان هم پرده دار ماست او
لطف و قهر او سراپا رحمتی
آن بیاران این باعدا رحمتی
آن که بر اعدا در رحمت گشاد
مکه را پیغام «لاتثریب» داد
ما که از قید وطن بیگانه ایم
چون نگه نور دو چشمیم و یکیم
از حجاز و چین و ایرانیم ما
شبنم یک صبح خندانیم ما
مست چشم ساقی بطحاستیم
در جهان مثل می و میناستیم
امتیازات نسب را پاک سوخت
آتش او این خس و خاشاک سوخت
چون گل صد برگ ما را بو یکیست
اوست جان این نظام و او یکیست
سر مکنون دل او ما بدیم
نعره بی باکانه زد افشا شدیم
شور عشقش در نی خاموش من
می تپد صد نغمه در آغوش من
من چه گویم از تولایش که چیست
خشک چوبی در فراق او گریست
هستی مسلم تجلی گاه او
طور ها بالد ز گرد راه او
پیکرم را آفرید آئینه اش
صبح من از آفتاب سینه اش
در تپید دمبدم آرام من
گرم تر از صبح محشر شام من
ابر آذار است و من بستان او
تاک من نمناک از باران او
چشم در کشت محبت کاشتم
از تماشا حاصلی برداشتم
خاک یثرب از دو عالم خوشتر است
ای خنک شهری که آنجا دلبر است
کشته ی انداز ملا جامیم
نظم و نثر او علاج خامیم
شعر لبریز معانی گفته است
در ثنای خواجه گوهر سفته است
«نسخهٔ کونین را دیباچه اوست
جمله عالم بندگان و خواجه اوست»
کیفیت ها خیزد از صبهای عشق
هست هم تقلید از اسمای عشق
کامل بسطام در تقلید فرد
اجتناب از خوردن خربوزه کرد
عاشقی؟ محکم شو از تقلید یار
تا کمند تو شود یزدان شکار
اندکی اندر حرای دل نشین
ترک خود کن سوی حق هجرت گزین
محکم از حق شو سوی خود گام زن
لات و عزای هوس را سر شکن
لشکری پیدا کن از سلطان عشق
جلوه گر شو بر سر فاران عشق
تا خدای کعبه بنوازد ترا
شرح «انی جاعل» سازد ترا

«اقبال لاهوری»

از محبت چون خودی محکم شود
قوتش فرمانده عالم شود
پیر گردون کز کواکب نقش بست
غنچه ها از شاخسار او شکست
پنجه او پنجه حق می شود
ماه از انگشت او شق می شود
در خصومات جهان گردد حکم
تابع فرمان او دارا و جم
با تو می گویم حدیث بوعلی
در سواد هند نام او جلی
آن نوا پیرای گلزار کهن
گفت با ما از گل رعنا سخن
خطه ی این جنت آتش نژاد
از هوای دامنش مینو سواد
کوچک ابدالش سوی بازار رفت
از شراب بوعلی سرشار رفت
عامل آن شهر می آمد سوار
همرکاب او غلام و چوبدار
پیشرو زد بانگ ای ناهوشمند
بر جلو داران عامل ره مبند
رفت آن درویش سر افکنده پیش
غوطه زن اندر یم افکار خویش
چوبدار از جام استکبار مست
بر سر درویش چوب خود شکست
از ره عامل فقیر آزرده رفت
دلگران و ناخوش و افسرده رفت
در حضور بوعلی فریاد کرد
اشک از زندان چشم آزاد کرد
صورت برقی که بر کهسار ریخت
شیخ سیل آتش از گفتار ریخت
از رگ جاں آتش دیگر گشود
با دبیر خویش ارشادی نمود
خامه را بر گیر و فرمانی نویس
از فقیری سوی سلطانی نویس
بنده ام را عاملت بر سر زده است
بر متاع جان خود اخگر زده است
باز گیر این عامل بد گوهری
ورنه بخشم ملک تو با دیگری
نامه آن بنده حق دستگاه
لرزه ها انداخت در اندام شاه
پیکرش سرمایه آلام گشت
زرد مثل آفتاب شام گشت
بهر عامل حلقه زنجیر جست
از قلندر عفو این تقصیر جست
خسرو شیرین زبان، رنگین بیان
نغمه هایش از ضمیر «کن فکان»
فطرتش روشن مثال ماهتاب
گشت از بهر سفارت انتخاب
چنگ را پیش قلندر چون نواخت
از نوائی شیشه ی جانش گداخت
شوکتی کو پخته چون کهسار بود
قیمت یک نغمه ی گفتار بود
نیشتر بر قلب درویشان مزن
خویش را در آتش سوزان مزن

«اقبال لاهوری»

آن شنیدستی که در عهد قدیم
گوسفندان در علف زاری مقیم
از وفور کاه نسل افزا بدند
فارغ از اندیشه اعدا بدند
آخر از ناسازی تقدیر میش
گشت از تیر بلائی سینه ریش
شیر ها از بیشه سر بیرون زدند
بر علف زار بزان شبخون زدند
جذب و استیلا شعار قوت است
فتح راز آشکار قوت است
شیر نر کوس شهنشاهی نواخت
میش را از حریت محروم ساخت
بسکه از شیران نیاید جز شکار
سرخ شد از خون میش آن مرغزار
گوسفندی زیرکی فهمیده ئی
کهنه سالی گرگ باران دیده ئی
تنگدل از روزگار قوم خویش
از ستمهای هژبران سینه ریش
شکوه ها از گردش تقدیر کرد
کار خود را محکم از تدبیر کرد
بهر حفظ خویش مرد ناتوان
حیله ها جوید ز عقل کار دان
در غلامی از پی دفع ضرر
قوت تدبیر گردد تیز تر
پخته چون گردد جنون انتقام
فتنه اندیشی کند عقل غلام
گفت با خود عقده ی ما مشکل است
قلزم غمهای ما بی ساحل است
میش نتواند بزور از شیر رست
سیم ساعد ما و او پولاد دست
نیست ممکن کز کمال وعظ و پند
خوی گرگی آفریند گوسفند
شیر نر را میش کردن ممکن است
غافلش از خویش کردن ممکن است
صاحب آوازه الهام گشت
واعظ شیران خون آشام گشت
نعره زد ای قوم کذاب اشر
بی خبر از یوم نحس مستمر
مایه دار از قوت روحانیم
بهر شیران مرسل یزدانیم
دیده ی بی نور را نور آمدم
صاحب دستور و مأمور آمدم
توبه از اعمال نا محمود کن
ای زیان اندیش فکر سود کن
هر که باشد تند و زور آور شقی است
زندگی مستحکم از نفی خودی است
روح نیکان از علف یابد غذا
تارک اللحم است مقبول خدا
تیزی دندان ترا رسوا کند
دیده ی ادراک را اعمی کند
جنت از بهر ضعیفان است و بس
قوت از اسباب خسران است و بس
جستجوی عظمت و سطوت شر است
تنگدستی از امارت خوشتر است
برق سوزان در کمین دانه نیست
دانه گر خرمن شود فرزانه نیست
ذره شو صحرا ، مشو گر عاقلی
تا ز نور آفتابی بر خوری
ای که می نازی بذبح گوسفند
ذبح کن خود را که باشی ارجمند
زندگی را می کند نا پایدار
جبر و قهر و انتقام و اقتدار
سبزه پامال است و روید بار بار
خواب مرگ از دیده شوید بار بار
غافل از خود شو اگر فرزانه ئی
گر ز خود غافل نه ئی دیوانه ئی
چشم بند و گوش بند و لب به بند
تا رسد فکر تو بر چرخ بلند
این علفزار جهان هیچ است هیچ
تو برین موهوم ای نادان مپیچ
خیل شیر از سخت کوشی خسته بود
دل بذوق تن پرستی بسته بود
آمدش این پند خواب آور پسند
خورد از خامی فسون گوسفند
آنکه کردی گوسفندان را شکار
کرد دین گوسفندی اختیار
با پلنگان سازگار آمد علف
گشت آخر گوهر شیری خزف
از علف آن تیزی دندان نماند
هیبت چشم شرار افشان نماند
دل بتدریج از میان سینه رفت
جوهر آئینه از آئینه رفت
آن جنون کوشش کامل نماند
آن تقاضای عمل در دل نماند
اقتدار و عزم و استقلال رفت
اعتبار و عزت و اقبال رفت
پنجه های آهنین بی زور شد
مرده شد دلها و تنها گور شد
زور تن کاهید و خوف جان فزود
خوف جان سرمایه همت ربود
صد مرض پیدا شد از بی همتی
کوته دستی، بیدلی، دون فطرتی
شیر بیدار از فسون میش خفت
انحطاط خویش را تهذیب گفت

«اقبال لاهوری»

طایری از تشنگی بی تاب بود
در تن او دم مثال موج دود
ریزه ی الماس در گلزار دید
تشنگی نظاره آب آفرید
از فریب ریزه خورشید تاب
مرغ نادان سنگ را پنداشت آب
مایه اندوز نم از گوهر نشد
زد برو منقار و کامش تر نشد
گفت الماس ای گرفتار هوس
تیز بر من کرده منقار هوس
قطره ی آبی نیم ساقی نیم
من برای دیگران باقی نیم
قصد آزارم کنی دیوانه ئی
از حیات خود نما بیگانه ئی
آب من منقار مرغان بشکند
آدمی را گوهر جان بشکند
طایر از الماس کام دل نیافت
روی خویش از ریزه ی تابنده تافت
حسرت اندر سینه اش آباد گشت
در گلوی او نوا فریاد گشت
قطره ی شبنم سر شاخ گلی
تافت مثل اشک چشم بلبلی
تاب او محو سپاس آفتاب
لرزه بر تن از هراس آفتاب
کوکب رم خوی گردون زاده ئی
یکدم از ذوق نمود استاده ئی
صد فریب از غنچه و گل خورده ئی
بهره ئی از زندگی نا برده ئی
مثل اشک عاشق دلداده ئی
زیب مژگانی چکید آماده ئی
مرغ مضطر زیر شاخ گل رسید
در دهانش قطره ی شبنم چکید
ای که می خواهی ز دشمن جان بری
از تو پرسم قطره ئی یا گوهری؟
چون ز سوز تشنگی طایر گداخت
از حیات دیگری سرمایه ساخت
قطره سخت اندام و گوهر خو نبود
ریزه ی الماس بود و او نبود
غافل از حفظ خودی یک دم مشو
ریزه ی الماس شو شبنم مشو
پخته فطرت صورت کهسار باش
حامل صد ابر دریا بار باش
خویش را دریاب از ایجاب خویش
سیم شو از بستن سیماب خویش
نغمه ئی پیدا کن از تار خودی
آشکارا ساز اسرار خودی

«اقبال لاهوری»

از حقیقت باز بگشایم دری
با تو می گویم حدیث دیگری
گفت با الماس در معدن، زغال
ای امین جلوه های لازوال
همدمیم و هست و بود ما یکیست
در جهان اصل وجود ما یکیست
من بکان میرم ز درد ناکسی
تو سر تاج شهنشاهان رسی
قدر من از بد گلی کمتر ز خاک
از جمال تو دل آئینه چاک
روشن از تاریکی من مجمر است
پس کمال جوهرم خاکستر است
پشت پا هر کس مرا بر سر زند
بر متاع هستیم اخگر زند
بر سروسامان من باید گریست
برگ و ساز هستیم دانی که چیست؟
موجه ی دودی بهم پیوسته ئی
مایه دار یک شرار جسته ئی
مثل انجم روی تو هم خوی تو
جلوه ها خیزد ز هر پهلوی تو
گاه نور دیده قیصر شوی
گاه زیب دسته ی خنجر شوی
گفت الماس ای رفیق نکته بین
تیره خاک از پختگی گردد نگین
تا به پیرامون خود در جنگ شد
پخته از پیکار مثل سنگ شد
پیکرم از پختگی ذوالنور شد
سینه ام از جلوه ها معمور شد
خوار گشتی از وجود خام خویش
سوختی از نرمی اندام خویش
فارغ از خوف و غم و وسواس باش
پخته مثل سنگ شو الماس باش
می شود از وی دو عالم مستنیر
هر که باشد سخت کوش و سختگیر
مشت خاکی اصل سنگ اسود است
کو سر از جیب حرم بیرون زد است
رتبه اش از طور بالا تر شد است
بوسه گاه اسود و احمر شد است
در صلابت آبروی زندگی است
ناتوانی ، ناکسی ناپختگی است

«اقبال لاهوری»

«دعا»

ای چو جان اندر وجود عالمی
جان ما باشی و از ما می رمی
نغمه از فیض تو در عود حیات
موت در راه تو محسود حیات
باز تسکین دل ناشاد شو
باز اندر سینه ها آباد شو
باز از ما خواه ننگ و نام را
پخته تر کن عاشقان خام را
از مقدر شکوه ها داریم ما
نرخ تو بالا و ناداریم ما
از تهیدستان رخ زیبا مپوش
عشق سلمان و بلال ارزان فروش
چشم بیخواب و دل بیتاب ده
باز ما را فطرت سیماب ده
آیتی بنما ز آیات مبین
تا شود اعناق اعدا خاضعین
کوه آتش خیز کن این کاه را
ز آتش ما سوز غیر الله را
رشته ی وحدت چو قوم از دست داد
صد گره بر روی کار ما فتاد
ما پریشان در جهان چون اختریم
همدم و بیگانه از یکدیگریم
باز این اوراق را شیرازه کن
باز آئین محبت تازه کن
باز ما را بر همان خدمت گمار
کار خود با عاشقان خود سپار
رهروان را منزل تسلیم بخش
قوت ایمان ابراهیم بخش
عشق را از شغل لا آگاه کن
آشنای رمز الاالله کن
منکه بهر دیگران سوزم چو شمع
بزم خود را گریه آموزم چو شمع
یارب آن اشکی که باشد دلفروز
بیقرار و مضطر و آرام سوز
کارمش در باغ و روید آتشی
از قبای لاله شوید آتشی
دل بدوش و دیده بر فرداستم
در میان انجمن تنها ستم
«هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من»
در جهان یارب ندیم من کجاست
نخل سینایم کلیم من کجاست
ظالمم بر خود ستم ها کرده ام
شعله ئی را در بغل پرورده ام
شعله ئی غارت گر سامان هوش
آتشی افکنده در دامان هوش
عقل را دیوانگی آموخته
علم را سامان هستی سوخته
آفتاب از سوز او گردون مقام
برقها اندر طواف او مدام
همچو شبنم دیده ی گریان شدم
تا امین آتش پنهان شدم
شمع را سوز عیان آموختم
خود نهان از چشم عالم سوختم
شعله ها آخر ز هر مویم دمید
از رگ اندیشه ام آتش چکید
عندلیبم از شرر ها دانه چید
نغمه ی آتش مزاجی آفرید
سینه ی عصر من از دل خالی است
می تپد مجنون که محمل خالی است
شمع را تنها تپیدن سهل نیست
آه یک پروانه ی من اهل نیست
انتظار غمگساری تا کجا
جستجوی راز داری تا کجا
ای ز رویت ماه و انجم مستنیر
آتش خود را ز جانم باز گیر
این امانت بازگیر از سینه ام
خار جوهر برکش از آئینه ام
یا مرا یک همدم دیرینه ده
عشق عالم سوز را آئینه ده
موج در بحر است هم پهلوی موج
هست با همدم تپیدن خوی موج
بر فلک کوکب ندیم کوکبست
ماه تابان سر بزانوی شب است
روز پهلوی شب یلدا زند
خویش را امروز بر فردا زند
هستی جوئی بجوئی گم شود
موجه ی بادی ببوئی گم شود
هست در هر گوشه ی ویرانه رقص
می کند دیوانه با دیوانه رقص
گرچه تو در ذات خود یکتاستی
عالمی از بهر خویش آراستی
من مثال لاله صحراستم
درمیان محفلی تنهاستم
خواهم از لطف تو یاری همدمی
از رموز فطرت من محرمی
همدمی دیوانه ئی فرزانه ئی
از خیال این و آن بیگانه ئی
تا بجان او سپارم هوی خویش
باز بینم در دل او روی خویش
سازم از مشت گل خود پیکرش
هم صنم او را شوم هم آزرش

«اقبال لاهوری»

می‌شود پرده چشمم پر کاهی گاهی
دیده‌ام هردو جهان را به نگاهی گاهی

وادی عشق بسی دور و دراز است ولی
طی شود جاده صدساله به آهی گاهی

در طلب کوش و مده دامن امید ز دست
دولتی هست که یابی سر راهی گاهی

«اقبال لاهوری»

درون سینه ما سوز آرزو ز کجاست؟
سبو ز ماست ولی باده در سبو ز کجاست؟

گرفتم اینکه جهان خاک و ما کف خاکیم
به ذره ذره ما درد جستجو ز کجاست؟

نگاه ما به گریبان کهکشان افتد
جنون ما ز کجا شور های و هو ز کجاست؟

«اقبال لاهوری»

غزل سرای و نواهای رفته باز آور
به این فسرده دلان حرف دل نواز آور

کنشت و کعبه و بتخانه و کلیسا را
هزار فتنه از آن چشم نیم باز آور

ز باده ئی که بخاک من آتشی آمیخت
پیاله ئی بجوانان نو نیاز آور

نئی که دل ز نوایش بسینه می رقصد
مئی که شیشهٔ جان را دهد گداز آور

به نیستان عجم باد صبحدم تیز است
شراره ئی که فرو می چکد ز ساز آور

«اقبال لاهوری»

ای که ز من فزدوه‌ای گرمی آه و ناله را
زنده کن از صدای من خاک هزارساله را

با دل ما چه‌ها کنی تو که به باده حیات
مستی شوق می‌دهی آب و گل پیاله را

غنچه دل‌گرفته را از نفسم گره‌گشای
تازه کن از نسیم من داغ درون لاله را

می‌گذرد خیال من از مه و مهر و مشتری
تو به کمین چه خفته‌ای صید کن این غزاله را

خواجه من نگاه دار آبروی گدای خویش
آنکه ز جوی دیگران پر نکند پیاله را

«اقبال لاهوری»

از مشت غبار ما صد ناله برانگیزی
نزدیک تر از جانی با خوی کم آمیزی

در موج صبا پنهان دزدیده بباغ آئی
در بوی گل آمیزی با غنچه در آویزی

مغرب ز تو بیگانه مشرق همه افسانه
وقت است که در عالم نقش دگر انگیزی

آنکس که بسر دارد سودای جهانگیری
تسکین جنونش کن با نشتر چنگیزی

من بنده بی قیدم شاید که گریزم باز
این طره پیچان را در گردنم آویزی

جز ناله نمی دانم گویند غزل خوانم
این چیست که چون شبنم بر سینه من ریزی

«اقبال لاهوری»

بصدای درمندی بنوای دلپذیری
خم زندگی گشادم بجهان تشنه میری

تو بروی بینوائی در آن جهان گشادی
که هنوز آرزویش ندمیده در ضمیری

ز نگاه سرمه سائی بدل و جگر رسیدی
چه نگاه سرمه سائی دو نشانه زد به تیری

به نگاه نارسایم چه بهار جلوه دادی
که بباغ و راغ نالم چو تذرو نو صفیری

چه عجب اگر دو سلطان بولایتی نگنجند
عجب اینکه می نگنجد بدو عالمی فقیری

«اقبال لاهوری»

دل دیده ئی که دارم همه لذت نظاره
چه گنه اگر تراشم صنمی ز سنگ خاره

تو به جلوه در نقابی که نگاه بر نتابی
مه من اگر ننالم تو بگو دگر چه چاره

چه شود اگر خرامی به سرای کاروانی
که متاع ناروانش دلکی است پاره پاره

غزلی زدم که شاید به نوا قرارم آید
تب شعله کم نگردد ز گسستن شراره

دل زنده ئی که دادی به حجاب در نسازد
نگهی بده که بیند شرری بسنگ خاره

همه پاره دلم را ز سرور او نصیبی
غم خود چسان نهادی به دل هزار پاره

نکشد سفینه کس به یمی بلند موجی
خطری که عشق بیند بسلامت کناره

به شکوه بی نیازی ز خدایگان گذشتم
صفت مه تمامی که گذشت بر ستاره

«اقبال لاهوری»

فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنین
چهره گشا، غزل سرا، باده بیار این چنین

اشک چکیده ام ببین هم به نگاه خود نگر
ریز به نیستان من برق و شرار این چنین

باد بهار را بگو پی به خیال من برد
وادی و دشت را دهد نقش و نگار این چنین

زاده باغ و راغ را از نفسم طراوتی
در چمن تو زیستم با گل و خار این چنین

عالم آب و خاک را بر محک دلم بسای
روشن و تار خویش را گیر عیار این چنین

دل بکسی نباخته با دو جهان نساخته
من بحضور تو رسم روز شمار این چنین

فاخته کهن صفیر ناله من شنید و گفت
کس نسرود در چمن نغمه پار این چنین

«اقبال لاهوری»

خیز و بخاک تشنه ئی باده زندگی فشان
آتش خود بلند کن آتش ما فرونشان

میکده تهی سبو حلقه خود فرامشان
مدرسه بلند بانگ بزم فسرده آتشان

فکر گره گشا غلام دین بروایتی تمام
زانکه درون سینه ها دل هدفی است بی نشان

هر دو بمنزلی روان هر دو امیر کاروان
عقل بحیله می برد، عشق برد کشان کشان

عشق ز پا در آورد خیمهٔ شش جهات را
دست دراز می کند تا به طناب کهکشان

«اقبال لاهوری»

نظر به راه‌نشینان سواره می‌گذرد
مرا بگیر که کارم ز چاره می‌گذرد

به دیگران چه سخن گسترم ز جلوه دوست
به یک نگاه مثال شراره می‌گذرد

رهی به منزل آن ماه سخت دشوار است
چنانکه عشق به دوش ستاره می‌گذرد

ز پرده‌بندی گردون چه جای نومیدی‌ست
که ناوک نظر ما ز خاره می‌گذرد

یمی است شبنم ما کهکشان کناره اوست
به یک شکستن موج از کناره می‌گذرد

به خلوتش چو رسیدی نظر به او مگشا
که آن دمی است که کار از نظاره می‌گذرد

من از فراق چه نالم که از هجوم سرشک
ز راه دیده دلم پاره‌ پاره می‌گذرد

«اقبال لاهوری»

سوز و گداز زندگی لذت جستجوی تو
راه چو مار می گزد گر نروم بسوی تو

سینه گشاده جبرئیل از بر عاشقان گذشت
تا شرری به او فتد ز آتش آرزوی تو

هم بهوای جلوه ئی پاره کنم حجاب را
هم به نگاه نارسا پرده کشم بروی تو

من بتلاش تو روم یا به تلاش خود روم
عقل و دل نظر همه گم شدگان کوی تو

از چمن تو رسته ام قطره شبنمی ببخش
خاطر غنچه وا شود کم نشود ز جوی تو

«اقبال لاهوری»

درین محفل که کار او گذشت از باده و ساقی
ندیمی کو که در جامش فرو ریزم می باقی

کسی کو زهر شیرین میخورد از جام زرینی
می تلخ از سفال من کجا گیرد به تریاقی

شرار از خاک من خیزد کجا ریزم کرا سوزم
غلط کردی که در جانم فکندی سوز مشتاقی

مکدر کرد مغرب چشمه های علم و عرفان را
جهان را تیره تر سازد چه مشائی چه اشراقی

دل گیتی انا المسموم انا المسموم فریادش
خرد نالان که ما عندی بتریاق و لا راقی

چه ملائی چه درویشی چه سلطانی چه دربانی
فروغ کار می جوید به سالوسی و زراقی

ببازاری که چشم صیرفی شور است و کم نور است
نگینم خوار تر گردد چو افزاید به براقی

«اقبال لاهوری»

ساقیا بر جگرم شعله نمناک انداز
دگر آشوب قیامت به کف خاک انداز

او به یک دانه گندم به زمینم انداخت
تو به یک جرعه آب آنسوی افلاک انداز

عشق را باده مرد افکن و پرزور بده
لای این باده به پیمانه ادراک انداز

حکمت و فلسفه کرده است گران خیز مرا
خضر من از سرم این بار گران پاک انداز

خرد از گرمی صهبا بگدازی نرسید
چاره کار به آن غمزه چالاک انداز

بزم در کشمکش بیم و امید است هنوز
همه را بی خبر از گردش افلاک انداز

می توان ریخت در آغوش خزان لاله و گل
خیز و بر شاخ کهن خون رگ تاک انداز

«اقبال لاهوری»

ز هر نقشی که دل از دیده گیرد پاک می‌آیم
گدای معنی پاکم تهی ادراک می‌آیم

گهی رسم و ره فرزانگی ذوق جنون بخشد
من از درس خردمندان گریبان چاک می‌آیم

گهی پیچد جهان بر من گهی من بر جهان پیچم
بگردان باده تا بیرون ازین پیچاک می‌آیم

نه اینجا چشمک ساقی نه آنجا حرف مشتاقی
ز بزم صوفی و ملا بسی غمناک می‌آیم

رسد وقتی که خاصان ترا با من فتد کاری
که من صحراییم پیش ملک بی‌باک می‌آیم

«اقبال لاهوری»

بر جهان دل من تاختنش را نگرید
کشتن و سوختن و ساختنش را نگرید

روشن از پرتو آن ماه دلی نیست که نیست
با هزار آینه پرداختنش را نگرید

آنکه یکدست برد ملک سلیمانی چند
با فقیران دو جهان باختنش را نگرید

آنکه شبخون بدل و دیده دانایان ریخت
پیش نادان سپر انداختنش را نگرید

«اقبال لاهوری»

زمستان را سرآمد روزگاران
نواها زنده شد در شاخساران

گلان را رنگ و نم بخشد هواها
که می آید ز طرف جویباران

چراغ لاله اندر دشت و صحرا
شود روشن تر از باد بهاران

دلم افسرده تر در صحبت گل
گریزد این غزال از مرغزاران

دمی آسوده با درد و غم خویش
دمی نالان چو جوی کوهساران

ز بیم اینکه ذوقش کم نگردد
نگویم حال دل با رازداران

«اقبال لاهوری»

هوای خانه و منزل ندارم
سر راهم غریب هر دیارم

سحر می گفت خاکستر صبا را
فسرد از باد این صحرا شرارم

گذر نرمک، پریشانم مگردان
ز سوز کاروانی یادگارم

ز چشمم اشک چون شبنم فرو ریخت
که من هم خاکم و در رهگذارم

بگوش من رسید از دل سرودی
که جوی روزگار از چشمه سارم

ازل تاب و تب پیشنیه من
ابد از ذوق و شوق انتظارم

میندیش از کف خاکی میندیش
بجان تو که من پایان ندارم

«اقبال لاهوری»

رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت
سخن از تاب و تب شعله به خس نتوان گفت

تو مرا ذوق بیان دادی و گفتی که بگوی
هست در سینه من آنچه بکس نتوان گفت

از نهانخانه دل خوش غزلی می خیزد
سر شاخی همه گویم به قفس نتوان گفت

شوق اگر زنده جاوید نباشد عجب است
که حدیث تو درین یک دو نفس نتوان گفت

«اقبال لاهوری»

چند بروی خودکشی پرده صبح و شام را
چهره گشا تمام کن جلوه ناتمام را

سوز و گداز حالتی است باده ز من طلب کنی
پیش تو گر بیان کنم مستی این مقام را

من بسرود زندگی آتش او فزوده ام
تو نم شبنمی بده لاله تشنه کام را

عقل ورق ورق بگشت عشق به نکته ئی رسید
طایر زیرکی برد دانه زیر دام را

نغمه کجا و من کجا ساز سخن بهانه ایست
سوی قطار می کشم ناقه بی زمام را

وقت برهنه گفتن است من به کنایه گفته ام
خود تو بگو کجا برم هم نفسان خام را

«اقبال لاهوری»

گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون
تا نپنداری که جان از پیچ و تاب آید برون

ضربتی باید که جان خفته برخیزد ز خاک
ناله کی بی زخمه از تار رباب آید برون

تاک خویش از گریه های نیمشب سیراب دار
کز درون او شعاع آفتاب آید برون

ذره بی مایه ئی ترسم که ناپیدا شوی
پخته تر کن خویش را تا آفتاب آید برون

در گذر از خاک و خود را پیکر خاکی مگیر
چاک اگر در سینه ریزی ماهتاب آید برون

گر بروی تو حریم خویش را در بسته اند
سر بسنگ آستان زن لعل ناب آید برون

«اقبال لاهوری»

من بنده آزادم عشق است امام من
عشق است امام من عقل است غلام من

هنگامه این محفل از گردش جام من
این کوکب شام من این ماه تمام من

جان در عدم آسوده بی ذوق تمنا بود
مستانه نوا ها زد در حلقه دام من

ای عالم رنگ و بو این صحبت ما تا چند
مرگست دوام تو عشق است دوام من

پیدا به ضمیرم او پنهان به ضمیرم او
این است مقام او دریاب مقام من

«اقبال لاهوری»

بیا که خاوریان نقش تازه‌ای بستند
دگر مرو به طواف بتی که بشکستند

چه جلوه‌ای‌ست که دل‌ها به لذت نگهی
ز خاک راه مثال شراره برجستند

کجاست منزل تورانیان شهرآشوب
که سینه‌های خود از تیزی نفس خستند

تو هم به ذوق خودی رس که صاحبان طریق
بریده از همه عالم به خویش پیوستند

به چشم مرده‌دلان کائنات زندانی است
دو جام باده کشیدند و از جهان رستند

غلام همت بیدار آن سوارانم
ستاره را به سنان سُفته در گره بستند

فرشته را دگر آن فرصت سجود کجاست
که نوریان به تماشای خاکیان مستند

«اقبال لاهوری»