لیلا کردبچه

عادت کرده‌ایم
من به چای تلخ اول صبح
تو به بوسه تلخ آخر شب
من، به اینکه تو هرشب حرف‌هایت را مثل یک‌ مرد بزنی
تو، به اینکه من هربار مثل یک زن گریه کنم

عادت کرده‌ایم
آن قدر که یادمان رفته ست شب
مثل سیاهی موهایمان، ناگهان می‌پرد
و یک‌روز آن‌قدر صبح می‌شود
که برای بیدارشدن دیر است

«لیلا کردبچه»

لابد دوستت دارم هنوز
که هنوز
فکر می‌کنم
از هزار و صد نسخه‌ی این شعر
یک نسخه را
تو به خانه می‌بری
و تو تنها تو می‌فهمی
چند جای این شعر
خط خورده است

«لیلا کردبچه»

از شهرهای بزرگ
که در قصه های تو نبودند می ترسم
از خیابان هایی که پایم را
به راه های نرفته بسته اند
و عشق های کوچکی که دلم را
به پنجره های وامانده ی لعنتی

می ترسم
از روزهایی که با تنور تو روشن نمی شوند
و شب هایی که با هزار و یک روایت گوناگون
چشم های مرا نمی بندند

دلم هوای خانه ی کاگلی ات را کرده
با پستوی تنگ و تاری
که عطر آغوش پدربزرگ را در آن حبس کرده بودی
دلم هوای تو را کرده
که برایم چای بریزی
و دوباره بگویی چگونه صورت من شصت سال پیش
جوانی کُرد را عاشق تو کرد

برایم چای بریز ننه آقا
و اشک هایم را
با گوشه ی گلدار چارقدت پاک کن
خسته ام،
خسته
و هیچ کس آنقدر زن نیست
که ساعتها بشود برایش گریست

«لیلا کردبچه»

هنوز قهوه‌های کافه‌نادری خوبند
هنوز بدیع‌زاده خوب می‌خواند
هنوز سعدی خوب می‌نویسد
و هنوز دلتنگ تو بودن خوب است
خوب است که هیچ‌کس اینجا نمی‌پرسد: «چرا دوتا قهوه؟»
خوب است که هیچ‌کس اینجا نمی‌فهمـد چرا دوتـا قهـوه
خوب است که صدا به صدا نمی‌رسد اینجا
وقتی داد می‌زنم: «آقا! دوتا قهوه!»

ـ آقا!
صدای خزان را پایین بیاور!
دیگر به تنم جان نمانده است
و اینکه در رفتنِ جان از بدن
مردم حرف‌های زیادی می‌زنند،
حرفِ زیادی می‌زنند

اینجا هنوز کسی‌ست
که به‌اندازۀ هزاران‌نفر، نیست
و جایش روی تمام صندلی‌ها خالی‌ست
کسی‌که هرسال پای تمام درختان
«شد خزانِ» تازه‌ای خواهد کاشت

و کسی‌که تورا دیده باشد
پاییزهای سختی خواهد داشت

«لیلا کردبچه»

از تنهایی نترسانم
من
کودکی‌ام را در حیاط‌های خلوت بزرگ کرده‌ام
عبور آدم‌ها را از پشت شیشه‌های مشجّر دیده‌ام
و هربار پرسیدند: «کسی اینجاست؟»
نعش صدایم از زیر دست‌وپایم بلند نشد
و در سکوت
گونه‌هایم را به شیشه‌های سرد پنجره چسباندم

نگاه کن!
ببین چگونه پناهنده می‌شوم به خودم
در میان مردمانی‌که پس از سال‌ها
همین‌که زبانِ هم را می‌فهمیم
می‌بینیم
حرفِ هم را نمی‌فهمیم

نگاه کن!
ببین چگونه شب‌ها چادر می‌زنم در خودم
و روزها ردّ نگاهتان را بر صورتم
و جای صدایتان را بر گوش‌هایم بخیه می‌کنم
و هر هشت‌ساعت
هشت‌ساعت
ناخن‌هایم را در هوا می‌کشم و جای خالی‌تان را
مثل زخم تازه‌جوش‌خوردۀ عضوی بریده از خانه می‌خارانم
از
تنهایی نترسانم

از تنهایی نترسانم
اینجا کسی‌ست
که یک‌شب به‌تعداد حروف الفبا مسواک زد
و ته‌ماندۀ کلماتش را غرغره کرد
کسی‌که هنوز گاهی
کابوس کلمات را که می‌بیند،
بلند می‌شود،
دوباره مسواک می‌زند.

«لیلا کردبچه»

جاده‌ای بودم...
باریک، به اندازۀ یک‌ نفر
و طولانی و یک‌ طرفه
آن‌قدر که باید عصازنان
به روزهای پیری و کوری‌ام می‌رسیدی
چگونه برگشتی؟
به روزهای پیش از بوسیده‌ شدن...
چگونه برگشتی؟

«لیلا کردبچه»

نگاهم کرد
و کلماتی میان ما معلق بودند،
که چشم‌هایش دست دراز کردند
هرکدام را بردارند، نشد
نشد،
و تیزی نگاهش بر صورتم خط انداخت،
که «تنها، رسیده به بن‌بست
سکوتی در دهانم‌ست،
که هر شب تکه‌ای از آن را
درست توی صورتِ آینه تُف می‌کنم»

کلماتی در هوا معلق‌اند
کلماتی در هوا معلق‌اند
و آدمی که در انزوای خودش مُرده‌ست
پیش از آب و نان
طعم واژه‌ را از یاد برده‌ست.

«لیلا کردبچه»

درختی بودم ایستاده در برابر طوفان،
کبریت بی خطر شدم
و سیگار زنی را در آشپزخانه کوچکش روشن کردم،
که از درخت، تصویری میان قاب پنجره در خاطر داشت؛

طوفان... و برگ هایم
(خاطرات پیش‌پاافتادۀ پاییز)
طوفان... و شاخه هایم
(خاطرات شکست های غم انگیز)
طوفان...
(و دیگر حتی کلاغی برای روزهای پیری‌وکوری ام نمانده است)

درختی بودم ایستاده در برابر طوفان،
که یک شب از ترس
به شاخه‌های خودم گیر کردم و خشکم زد
و دست‌های بلند باد
پنجره‌ها را
میان من و آدم‌ها بست.

«لیلا کردبچه»

فجیع‌تر از خبرِ رفتنت،
رفتنت بود
و تا مرز کوری گریستم آن‌شب؛
چراکه تفاوت هولناکی بود میان شنیدن و دیدن
چراکه باید چشم‌هایم را فراموش می‌کردم
و بر دو چاهِ تلنبار از خاطره‌ سرپوش می‌گذاشتم

چشم‌هایم را بستم امّا
نگاهم به درون باز شد
و دیدم چگونه زنی در تمام گوشه‌های تاریکم مویه می‌کرد
و دهانش
هنگام ادای آخرین «دوستت دارم» فلج شده بود...

«لیلا کردبچه»

برای با تو بودن دیر بود
برای فراموش‌کردنت زود خیلی زود

بادهای خنک،
روزهای اول پاییز را می‌وزیدند
و از درز پنجره ها به درون می خزیدند
من امّا از درون گُر گرفته بودم؛
مثل زنی‌که لباس‌های پشمی را از کُمد
مثل زنی‌که لباس‌های تابستانی را از تن
مثل زنی‌که لرزان و عرق‌ریزان یک‌عمر ادای طبیعی‌بودن درآورده‌ست
سال‌هاست روزهای اوّلِ پاییزست
سال‌هاست گُر گرفته‌ام از درون امّا
برای بازکردن پنجره‌ها دیرست
برای روشن‌‌کردن بخاری زود
خیلی زود...

«لیلا کردبچه»

هرچه تهران بزرگ‌تر می‌شود،
غریب‌تر می‌شوم
غریبم انگار هشت‌فرسخ از همه‌سو دورم
و در خانه‌ام، خودم را
و در شهرم، نمازهایم را
شکسته به‌جا می‌آورم

غریبم
مثل کسی‌که در پوستش بیگانگی کند و
هرصبح با یک سلامِ ساده از دهانش بیرون
بزند به خانه، به کوچه، به شهر
و خودش را ببیند که بر تمام اعلامیه‌ها
روی تمام دیوارها گم شده است

ـ «این چشم‌های میشیِ کم‌حرف
این لب‌های خستۀ ساکت
این گونه‌های شیارافتاده از اشک را
آخرین‌بار کِی؟
کِی آخرین‌بار دیده‌ام؟»

آن‌گاه کنار هزاران‌هزار ساکنِ این‌شهر می‌ایستم
شانه به شانۀ آنان، شانه بالا می‌اندازم
برمی‌گردم و هشت‌فرسخ به درون می‌خزم
و دهانم را
مثل شکافِ بازماندۀ چادری مسافرتی
کیپ می‌کنم.

«لیلا کردبچه»

چندسال است
که وقتی می‌گویم باران،
واقعاً منظورم باران است
وقتی می‌گویم پاییز،
واقعاً منظورم پاییز است
و وقتی به تو فکر می‌کنم،
واقعاً منظوری ندارم

چندسال است
که پاییزِ چسبیده به پنجره غمگینم نمی‌کند
از خواندن «عقاید یک دلقک» گریه‌ام نمی‌گیرد
و از عقب‌‌ انداختن چیزی نگران نمی‌شوم

دیر است دیگر
آن‌قدر مرده‌ای که نگاهم از تو عبور می‌کند
و برای دوباره دیدنت
باید آن‌قدر به عقب برگردم،
تا نسلم منقرض بشود
باید
برسم به روزهایی‌
که جایی
میان خون و خفا شروع به تپیدن کردم
من یک قلب قدیمی‌ام
از آن‌هایی‌که سخت عاشق می‌شوند
از آن ساختمان‌های عجیبی‌که هرچه بیشتر می‌لرزند،
محکم‌تر می‌شوند
و یک‌روز می‌بینی به‌سختی می‌خندم
به‌سختی گریه می‌کنم
و این،
ابتدای سنگ‌شدن است

بی هیچ منظوری به تو فکر می کنم
و بی هیچ دلیلی متشکرم که دوباره پاییز است
متشکرم که هوا بارانی‌ست
و با این‌حال
حرف دوباره‌ای با تو ندارم
مثل دلقک بی‌دلیلی
با سنگی نهصدهزار‌ماهه در سینه
که رقت‌انگیزترین هق‌هقش را بر چهره کشیده‌است
در پیاده‌روهای پاییزهای دوباره نشسته‌ا‌ست
و برایش مهم نیست
سکه‌هایی‌که در کلاهش می‌اندازند،
تقلبی‌ست.

«لیلا کردبچه»

یک‌روز سطری از این‌شعر
مثل سوت قطاری از کنار گوشَت عبور می‌کند
واژه‌ها برایت دست تکان می‌دهند
خاطره‌ها
مثل آشنایان دورت به تو نزدیک می‌شوند
و فکر می‌کنی
چرا نبض این شعر برای تو این‌قدر تند می‌زند؟

ـ نگاهم می‌کنی
و چشم‌هایت چقدر خسته‌اند!
انگار از تماشای منظره‌ای دور برگشته‌اند ـ

نگاه می‌کنی به من
برفی که بر موهایم باریده، راه تمام آشنایی ها را بسته است
انگشتانم استخوانی‌تر از آن شده‌اند
که نوازشی را یادت بیاورند
و تمام این‌سال‌ها آن‌قدر میان خطوط موازی دفترم
دست ‌به‌عصا راه رفته‌ام
که بردن نامت، کمر واژه‌هایم را خواهد شکست

نگاه می‌کنی به خودت
که پس از سال‌ها دوباره از دهان زنی بیرون آمده‌ای
و لرزش لب‌هایش را انکار می‌کنی
میان سطرهایش راه می‌روی
و پاهای بیست و چند سالگی‌ات را انکار می‌کنی

واژه‌ها،
دوباره برایت دست تکان می‌دهند
خاطره‌ها،
مثل آشنایان نزدیکت از تو دور می‌شوند
و این شعر
برای همیشه حافظه‌اش را از دست می‌دهد.

«لیلا کردبچه»

دیگر
خوابت را هم زیر این سقف نمی‌بیند
و می‌داند هیچ خیابانی به این خانه ختم نخواهدشد
حتی اگر تمام سیگارهایش را هرروز با نازِ الهه‌ای بکشد
که تمام زندگی‌اش در چمدان کوچکی جاشد

گاهی تورا به سفر می‌فرستد،
گاهی بهشت، گاه جهنم
و به روی خودش نمی‌آورَد
خوشبختی‌های سیاه و سفیدی را
که از حافظه چسبناک آلبوم‌ها کنده‌ای
و اتفاق عاشقانه‌تری را که قرارست
روی خواب‌های تخت بیندازی

این‌روزها بنان
عجیب روی صورت پدر گریه می‌کند
و انگشتان من ناتوان‌تر از آنند
که به تکه‌پارۀ عکس‌هایتان
وصله‌های عاشقانه بچسبانند.

«لیلا کردبچه»

و یک‌روز فهمیدیم «عزیزم»
نام کوچک هیچ‌کدام‌مان نیست
و شام‌خوردن زیر نور شمع
چشم‌هایمان را کم‌سو می‌کند

سقف
بهانه مشترکی بود
که باید از هم می‌گرفتیم
و تاریکی موّاجِ خانه را به دو نیم می‌کردیم

تاریکی از دیوارهای شیشه‌ای نشت کرده‌بود
و ما
دو حبابِ کنارهم بودیم
که می‌ترسیدیم هنگام یکی‌شدن
نبینیم کدام‌مان نابود می‌شود.

«لیلا کردبچه»

تنهایی‌ام را با لیوان‌های روی میز اندازه می‌گیرم
جایت
در نیمه‌های پر، خالی‌ست
در نیمه‌های خالی، خالی‌ست

دهانم را می‌بندد
تلخ حرف‌هایی‌که از گوش‌های تو بزرگ‌ترند
چشم‌هایم را، خوابی عمیق که تعبیرش تو نیستی
و «نیستی» معلم سختگیری‌ست
که «میم مالکیّت» را
از تمام دستورزبان‌ها خط زده ا‌‌ست.

شب به‌خیر عزیزش!
فردا، دیگر تو را به یاد نخواهم آورد
و هر دو نیمه لیوانت را کسی پر خواهدکرد
که از موقّتی‌بودن دستورهای زبان
چیزی نمی‌داند.

«لیلا کردبچه»

هربار به تو فکر می‌کنم
یکی از دکمه‌هایم شل می‌شود
انقراض آغوشم یک ‌نسل به تأخیر می‌افتد
و چیزی به نبضم اضافه می‌شود
که در شعرهایم نمی‌گنجد

کافی‌ست تورا به نام بخوانم
تا ببینی لکنت، عاشقانه‌ترینِ لهجه‌هاست
و چگونه لرزش لب‌های من دنیا را به حاشیه می‌بَرد

«لیلا کردبچه»

آلبومی قدیمی‌ام
در زیرزمین خانه‌ای کلنگی‌،
که واحدهایش را پیش‌فروش کرده‌اند

در انتظار دستی جامانده در اعماقم
که آجرها نمی‌گذارند
خاطره‌ای فروریخته را ورق بزند
نجاتم بده!
در من هنوز لبخندی هست
که می‌تواند چیزی یادت بیاورد.

«لیلا کردبچه»

نبودنت
هشدار طوفان ویران‌گری‌ست
در اخبار بامدادیِ هرروز
با این‌حال
می‌بینی‌که هنوز
زنده‌ام!

می‌دانی؟
چندوقت است فهمیده‌ام
یک‌خانه را نمی‌شود دوبار ویران کرد.

«لیلا کردبچه»

آموختم که دربرابر باد
موهایم را سفت ببندم
و دربرابر آنان‌که به یک‌نظر عاشق می‌کنند،
چشم‌هایم را

آموختم به ناخن‌هایم
به‌جای رنگ و عشوه، دریدن بیاموزم
و از چاله‌های عمیق زندگی
با کفش‌های مردانه، پریدن بیاموزم

(می‌دانی؟
کفش‌های پاشنه‌بلند
گاهی
چندسانتی به آسمان نزدیکم کرده‌اند،
بیشتر امّا زمینم زده‌اند
و برای حفظ تعادل بر زمینی چنین ناهموار
باید
گاو نر باشی)

بادها می‌وزند
پریشان می‌وزند
و زنان با موهای باز، زیباترند
گاوهای نر امّا شاخ‌هایشان
به این بادها نمی‌لرزد
و زمین تعادلش را
به جای محکمی تکیه می‌دهد

«لیلا کردبچه»

[اینجای صحنه باید کلاهش را روی آب بیندازد
به دنیا بگوید از ملاقاتتان خوش‌وقت شدم
و به کشتی برگردد
لختۀ پیری که چهل‌روز از پشت پنجره‌های مدوّر
به دریا نگاه و به خشکی فکر کرده‌است]

بعد کارگردان کات،
و دکترها سر تکان می‌دهند
ـ «قلب جنین شکل نگرفته بوده‌ا‌ست»

و اینجا
زن طپش‌های قلبش را روی مبل جابه‌جا می‌کند
و فکر می‌کند به مردی‌
که در انتهای فیلمی قدیمی غرق می‌شود
و ماهیان سرخ کوچک
در جای خالی قلبی در سینه‌اش تخم می‌گذارند
ـ «آیا برایشان مهم نیست کسی دوستش دارد؟
آیا این همان رنگ سرخ نیست
که زندگی‌ام را سیاه کرده‌است؟»

کارگردان به عوامل صحنه می‌گوید: «هیس!
زن‌ها رنگ خون را
در فیلم‌های سیاه‌وسفید هم تشخیص می‌دهند»

بعد
زن دست می‌کشد روی ترک‌های پوستش؛
تقویمی‌که باید نه‌ماه
روزهایش را یکی‌یکی خط می‌زد
ـ «آیا سرانجام انتقامش را
در چهلمین روز از من گرفت و زندگی‌ام را خط زد؟»

بعد راه می‌افتد در خانه
دیواری با آگهی ترحیمی بر سینه
کنار پنجره می‌رود
دیواری با آگهی ترحیمی بر سینه
و به سرخِ غروب، نگاه و به کشتی فرسوده‌ فکر می‌کند
دیواری با آگهی ترحیمی بر سینه

کشتی
فرو
می ‌رود
در دریایی‌که معلوم نیست
از خون ماهیان کوچک، سرخ است
یا انعکاس آسمانی‌‌که سال‌هاست
روی غروب تنظیمش کرده‌اند.

«لیلا کردبچه»

تو
می‌توانی
دریایی‌‌که ماهیانش مرده‌اند را دریا بدانی
یا جنگلی‌که پرندگانش پریده‌اند را جنگل،
من امّا نمی‌توانم بعد از این‌همه‌ ‌سال
به چیزی‌که در سینه‌ات فقط می‌تپد،
بگویم قلب

تو
می‌توانی
با شستن دست‌هایت، زمان را به عقب برگردانی
و ببینی چیزی از دست نداده‌ای
و من چقدر ساده بودم آن‌سال‌ها
که هربار نوازشت می‌کردم، انگشتانم را نمی‌شمردم
(و دست‌هایم؛ این کارگران سادۀ ابله
با هر نوازش، آجربه‌آجر از تو دورم می‌کردند)

حالا فکر کن
فکر کن به شکافی عمیق بر دیوار چین
که از میانش استخوان انگشت‌های کسی پیداست
که می‌خواست
مثل شعبده‌بازی از کلاهی پوسیده و پاره
قلبی، چیزی بیرون بیاورد

گلدان کوچکی بودی
که می‌خواستم از تو جنگلی بزرگ بیرون بیاورم
و تنگی حقیر
که با تو از امکان دریا شدن می‌گفتم
و کلماتم را
مثل ماهیان کوچک رنگی
دانه‌دانه در دهانت می‌گذاشتم

شبی ابدی بودی
که با انگشتان سوخته، خورشید را نشانت می‌دادم

برای دیدن امّا
روز کافی نبود،
باید چشم‌هایت را هم
باز می‌کردی.

«لیلا کردبچه»

جاده‌ها جایی اگر برای رفتن داشتند
تکان‌دادن دست
دو معنای کاملاً متفاوت نداشت
غربت
با پوشیدن کفش‌هایت آغاز نمی‌شد
و دستی‌که پشت سرت آب می‌ریخت
جاده‌ها را به زمین کوک نمی‌زد

یک‌روز برمی‌گردی که باد
تمام آدم‌ها را برده‌ست
جاده‌ها مثل کلاف سردرگمی دور خود پیچیده‌اند
و زمین یک گلوله کاموایی بزرگ شده‌ست
که برای تنهاییِ عصرهای یخ‌بندانت
خیالبافی می‌کند.

«لیلا کردبچه»