مهدی سهیلی

«پیمان شکن»

نشد شب که چشمم به فردا نبود
چه فردای دوری که پیدا نبود

ندیدم شبی را که جانم نسوخت
دمی خاطر من شکیبا نبود

چه شبهای تاریک چشمم نخفت
که ناهید مرد و ثریا نبود

کدامین شب از عشق بر من گذشت
که گرینده چشمم و دریا نبود

کدامین شب آمد که با یاد او
لبانم به ذکر خدایا نبود

دل خود سپردم به دیوانه یی
که در لفظ او نور معنا نبود

همی گفت فردا براید به کام
ز مکرش مرا صبح فردا نبود

ندانستم آن دیوخوی پلید
به عهدی که می بست پایا نبود

بسی گفته بودند کو بی وفاست
مرا این گفته بر من گوارا نبود

ز خوشباوری ها مرا در خیال
چو او نازنینی به دنیا نبود

عیان شد که آن پست پیمان شکن
به فطرت چو دیدار زیبا نبود

به عهدش نپایید و پیمان شکست
فریبنده بود و فریبا نبود

گمان برده بودم پری زاده است
چو دیدم ز خیل پری ها نبود

دریغا که رسوا شد آن بدسرشت
همی گویم ای کاش رسوا نبود

شگفتا پس از سال ها فاش شد
که آن اهرمن سا پری سا نبود

«مهدی سهیلی»

«فریاد آشناست»

از دوردست خاک
درگوش من صداست
تنها قفط صدا
آری فقط صداست
آوای نرم دوست
فریاد آشناست
این صاحب صدا
هر لحظه با منست
اما ز من جداست
من باغ نیستم
اما دو غنچه ام
در غارت صباست
دریا نبوده ام
اما دو گوهرم
بر خاک ها رهاست
یعقوب نیستم
اما دو یوسفم
در چنگ گرگهاست
در این لهیب غم
چون کوه آهنم
برجا و استوار
مغرور و سربلند
این درد و این شکیب
همتای کیمیاست
گویم به خویشتن
ای دل صبور باش
تدبیر با شماست
تقدیر با خداست
در این هجوم درد
سرمایه امید
جانمایه ام دعاست
ای دوست ای رفیق
بهتر از این دو چیز
با من بگو کجاست

«مهدی سهیلی»

«عروس عشق»

هرآنکه در شب غربت غم پسر دارد
ز روز غمزدهیی هممچو من خبر دارد

منم به یاد عزیزان چو مرد خسته دلی
که جسم در وطن و روح در سفر دارد

الا درازای شبها تویی که می دانی
صدای ناله من راه در سحر دارد

کجاست دست محبت که با عنایت بخت
ز روی سینه من غصه بردارد

منم به کنج قفس در هوای جنگل دور
خوشا به حالت مرغی که بال و پر دارد

من و دعای دمادم دعایی از سر سوز
به جان آنکه چو من چشم خود به در دارد

به انتظار عزیزی بسا پدر که مدام
دو گوش خویش به پیغام نامه بر دارد

صفای باغ بود از هوای بارانی
چو گل شکفته شود هر که چشم تر دارد

به عالمی ندهم حال عارفانه خویش
خبر ز خواجه ندارم که سیم و زر دارد

ز باده های مجازی به جز خمار مجوی
شرابخانه حق مستی دگر دارد

ز زیر زلف نگاهی به ناز کرد و گذشت
هزار شکر که چشمش به ما نظر دارد

نگارخانه طبعم ز یار نقش گرفت
عروس عشق بنازم که صد هنر دارد

«مهدی سهیلی»

«زنگ قافله»

جهان به کام کسان هر زمان نخواهد ماند
چه جای کام کزایشان نشان نخواهد ماند

ز راه سخره مخند ای جوان به قامت پیر
مه تیر قد تو هم بی کنمان نخواهد ماند

چو نوبت تو رسد فرصت رهایی نیست
ز چنگ مرگ کسی در امان نخواهد ماند

چه می بری به خود ای نازنین گمان خلود
مکه در کف تو جهان بی گمان نخواهد ماند

ز زنگ قافله فریاد کوچ می اید
چنانکه آتشی از کاروان نخواهد ماند

به روز واقعه منظومه ها فرو ریزند
چراغ مهر بر این آسمان نخواهد ماند

بهار و باغ دگر جست و جو کن ای بلبل
که با نسیم خزان آشیان نخواهد ماند

به دوستی قسم ای یار مهربان که مدام
جهان به کام دل دشمنان نخواهد ماند

پیاده را بنگر چون سواره میگذری
که این سمند تو را زیر ران نخواهد ماند

به گوش گل رسد آخر نوای مرغ چمن
همیشه زاغ در این بوستان نخواهد ماند

بهار می رسد از راه و گل به جوش اید
بگو به بلبل غمگین خزان نخواهد ماند

شبک به شانه ی من سر نهاد و دانستم
همیشه یار به من سرگردان نخواهد ماند

به روزگار نوین لب ز حرف کهنه ببند
که دور صوفی و پیر مغان نخواهد ماند

«مهدی سهیلی»

«شاعری چه می خواهد؟»

شاعری سوز دل و دیده ی تر می خواهد
ناله ی نیم شب و اشک سحر می خواهد

شعله در خود زمین و سوختن و آب شدن
شمع سوزنده به هر لحظه شرر می خواهد

خلوتی می طلبد گرم نیایش با دوست
گریه در حضرت او حال دگر می خواهد

بایدت آگهی از درد دل افروختگان
رهگشایی به دل تنگ بشر می خواهد

رنگ بر پرده ی معنی زدن و نقش کلام
کارگاهیست که صد گونه هنر می خواهد

بال پرواز بیاور که همای ره عشق
طیران سحر و رنج سفر می خواهد

مکیان بودن و در لانه خزیدن مرگست
که صعود تو به هر مرحله پر می خواهد

گر نظر باز کنی این همه در چشم هنر
طرفه باغیست که هر اهل نظر می خواهد

جز سخندانی و اندیشه و پرواز خیال
شاعری سوز دل و دیده ی تر می خواهد

«مهدی سهیلی»

«گل های شعر»

رفتند دلبران و ندانم نشانشان
اما نشسته بر لب من داستانشان

هر روز و شب به سوز دعا آرزو کنم
دارد خدا ز چنگ بلا در امانشان

گل چهرگان به حال نبردند با دلم
طرز نگاه ناوک و ابرو کمانشان

آنان که یار مردم محنت رسیده اند
ای جان من فدای دل مهربانشان

آن رفتگان کهرسم محبت نهاده اند
صد ها هزار رحمت حق بر روانشان

آتش زدند به جان من آن دم که مادران
سر می دهند ضجه به گور جوانشان

بسیار عارفان که جهان حقیقتند
اما من و تو بی خبریم از جهانشان

لبهایشان به خنده و دل گرم عشق دوست
باغی ز گل شکفته شود در بیانشان

بر یار عاشقند و از اغیار فارغند
جز شکر حق نمی شنوی از دهانشان

گل های شعر می شکفد بر لبان من
بارانشان سرشک و غمم باغبانشان

هر جا که عاشقان سخن انجمن کنند

«مهدی سهیلی»

«هزار خوشه عقیق»

چو عکس یار درآینه ی جهان افتاد
خروش و ولوله در جمع عاشقان افتاد

ز یک نگاه که در باغ آفرینش کرد
شکوفه را به چمن آب در دهان افتاد

نگر به کاتب خلقت که از کتابت او
هزار شعشه در خط کهکشان افتاد

به مهر و مه نگاه کن که از خزانه ی غیب
دو سکه است که در دست آسمان افتاد

ز شرم چهره ی او صد هزار پرده ی رنگ
به باغ های گل و دشت ارغوان افتاد

ببین میان زمرد هزار خوشه عقیق
اگر نگاه تو بر شاخه ی رزان افتاد

انار را بنگر دانه سرخ و پرده سپید
چو آتشیست که بر روی پرنیان افتاد

حدیث او به چمن از زبان برگ شنو
کجاست گوش که ذکرش به هر زبان افتاد

دل چو آینه پر نقش شد ز روی نگار
ولی سیه دل بیچاره در گمان افتاد

قسم به مردم چشمن هر آنکه عشق نداشت
به هر کجا که شد از چشم مردمان افتاد

حضور ما چه بود در فراخنای وجود
چو قطره یی که به دریای بیکران افتاد

چو غنچه ریخت به خاک چمن ز تیر تگرگ
سرشک خون شد و از چشم باغبان افتاد

مکن ملامت پیران و زین کمند بترس
بسا جوان که چو تیری در این کمان افتاد

به خون دل زده ام غوطه کاینچنین گلرنگ
هزار نقش معانی به هر بیان افتاد

زدند فال سخن هر زمان به نام کسی
ببین که قرعه به نام من این زمان افتاد

«مهدی سهیلی»

«دیر است ای امید»

دیر است ای امید
جای درنگ نیست
صبر تمام شد
عشق است و ننگ نیست
مردم در انتظار
من عاشق تو ام دل عاشق ز سنگ نیست
دریانورد شو
بر کوه ها بزن
از قله ها بیا
من مرغ خسته ام
بسیار تیره شب که به الماس اشک ها
در انتظار شیشه ی شب را شکسته ام
دیرست ای امید
بگذر ز رودها
دریانورد باش
مرد نبرد باش
بر شو به کوهها
هنگامه گرد باش
از بیشه ها بیا
بشتاب و مرد باش
من مرغ خسته ام
من پای بسته ام
دیر است ای امید
جای درنگ نیست
صبرم تمام شد
عشق ست و ننگ نیست
مردم از انتظار
من عاشق توام دل عاشق ز سنگ نیست

«مهدی سهیلی»

«ای دریا»

در سکوت مدهش جنگل
در غروب ابری ساحل
موج دریا همچنان دیوانه یی مصروع
می کشد فریاد و سر را میزند بر سنگ
مرد تنها مرد غمگین مرد دیوانه
با دو چشم ماتت و اشک آلود
می کشد از قعر دل فریاد های فرزندم
نازنین فرزند دلبندم
ای امید رفته در گرداب
بار دیگر آمدم بر ساحل دریا
تا دوباره بشنوم بانگ عزیبت را
سالها زان فاجعه بگذشت اما من
باز هم مرگ تو را باور نمیدارم
دخترم ای نور ای روشنترین مهتاب
ای امید رفته در گرداب
چشم پر اشکم چنان فانوس دریایی
باز دنبال تو میگردد
سالها زان فاجعه بگذشت اما من
با دل خوش باورم گفتم که می آیی
می شتابم هر طرف بیتاب
تا ببینم روی ماهت را به روی آب
تا بیابم گیسوانت را میان موج
تا به سویم بازگردی از دل گرداب
ای امید رفته از دستم کجا رفتی
سرنوشت را بپرسم از کدامین ماهی دریا
من کنار ساحل استادم صدایم کن
تا مگر بار دگر اید به گوشم بانگ غمگینت
تا که بردارم هزاران بوسه از گیسوی مشگینت
لحظه یی از دامن گردابها برگرد
تا ببینم بار دیگر خنده بر لب های شیرینت
دخترم برگرد
تا که بنشینم شبی دیگر به بالینت
های فرزندم
دخترم امید دلبندم
سالها زان فاجعه بگذشت
من کنار ساحل استادم صدایم کن
بانگ غمگینانه اش در دشت می پیجد
ناله ی او گریه آلودست
ای دریا نازنینم را کجا بردی
دخترم جانم به لبم آمد کجا هستی
در جوابش ناله یی پر درد می اید
ای پدر من با تو ام اینجا
لرزه یی نا گه به جان مرد می اید
آه می اید به گوشم بانگ غمگینت
دخترم حس میکنم هر روز اینجایی
گر چه پنهانی ولی هر گوشه پیدایی
شاید اینک چون گلی بر روی دریایی
یا که شاید همچو مروارید در کام صدف هایی
ناله دختر به گوش مرد می پیچد
نه پدر غمگین مشو اینجام
خواب می بینم مگر ای دخترم جان پدر برگرد
چشم در راهم بیا از سفر برگرد
نازنینم انتظارت را کشت ما را دخترم بشتاب
عمر من چون شب شد ای مرغ سحر برگرد
دیگر از دریا صدایی جز هیاهو برنمیاید
لحظه های مدهش دردست
لحظه های ضجه ی مردست
موج ناآرام سر بر صخره می کوبد
نعره های مرد مجنون در فغان موج می پیچد
ای دریا دختر ما را کجا بردی
ای دریا گوهر ما را کجا بردی
ای دریا ای دریا ای …ـ
بیشه تاریکست و دریا سهمگین و آسمان ابری
مرد تنها مضطرب مدهوش
ساحل آرام است اما اژدهای موج ها در جوش
قطره های اشک نومیدی به روی مرد می بارد
ناله های دخترک با همهمه می ایدش در گوش
موج می کوبد به ساحل ابر می گرید
مرد تنها کم کمک گم می شود در جنگل خاموش

«مهدی سهیلی»

«قحط کمال»

ما را از تلخگویی دشمن ملال نیست
در کیش ما ملال ز جاهل حلال نیست

از عشق من مپرس به چشمم نگاه کن
در عالم مشاهده جای سوال نیست

در کار قال عمر گرامی به سر رسید
دردا در این زمانه یکی اهل حال نیست

در چشم ما که روی چو خورشید دیده ایم
هر چهره ماه و هر خم ابرو هلال نیست

ما رهسپار بقاییم غم مدار
در دستگاه هستی مطلق زوال نیست

غافل مشو که مهلت توفیق اندکست
گر مرگ در رسد نفسی هم مجال نیست

با شعر تازه گوی ز پیشینیان ببر
ای خسته جان بکوش که قحط کمال نیست

مست حلاوت غزلم بی خبر ز خصم
ما را ز تلخ گویی دشمن ملال نیست

«مهدی سهیلی»

«شرم حضور»

ز آبشار نگاه تو نور می بارد
به جای اشک ز چشمت بلور می بارد

دل از خیال تو روشن شود به ظلمت شب
چو نور ماه که از راه دور می بارد

لبت ز تابش دندان ستاره بارانست
ز خنده های تو باران نور می بارد

چه دلنواز نگاهی که وقت دیدن تو
ز چشم آینه شرم حضور می بارد

دهان به خنده ی شیرین اگر که بگشایی
به جان مردم غمگین سرور می بارد

کجاست دیده ی موسی که بنگرد شب ها
هنوز شعشعه از کوه طور می بارد

به لطف طبع تو نازم که با عنایت دوست
ز واژه ی شعرت شعور می بارد

ظهور شعر تو بر ذهن نازک اندیشان
هزارها سخن نو ظهور می بارد

«مهدی سهیلی»

«چراغ دیده به رهت»

شنیده ام که به غربت دلت قرار ندارد
شگفت نیست غم آن کسی که یار ندارد

به هر دیار که باشی دلی به سوی تو دارم
که رسم وشیوه ی دلدادگی دیار ندارد

ز روزگار چه نالی فغان ز حیله ی مردم
که مکر جامعه کاری به روزگار ندارد

رکاب زد به سمند مراد و دور شد از ما
سواد بادیه گردی از آن سوار ندارد

چه شام ها که نهادم چراغ دیده به راهش
خوشا کسی که به در چشم انتظار ندارد

ز خصم گرد ملالی به جان ما ننشیند
دلی که اینه ی حق شود غبار ندارد

به حق پناه ببر تا ز تیرگی بدرایی
که با چراغ خدا کس شبان تار ندارد

دوباره از در و دیوار شهر گل بدراید
مگو که فصل زمستان ما بهار ندارد

«مهدی سهیلی»

«با تو بودن»

من و آوای گرمت را شنودن
بدین آوا غم دل را زدودن

از اول کار من دلدادگی بود
ولیکن شیوه تو دل ربودن

گرفت از من مجال دیده بستن
همه شب بر خیالت در گشودن

قرار عمر من بر کاستن بود
تو را بر لطف و زیبایی فزودن

غم شیرین دوری بر من آموخت
سخن گفتن غزل خواندن سرودن

من و شب های غربت تا سحرگاه
چو شمعی گریه کردن نا غنودن

چه خوش باشد غم دل با تو گفتن
وزان خوشتر امید با تو بودن

«مهدی سهیلی»

«معنای آدم»

زندگی یعنی چه یعنی آرزو کم داشتن
چون قناعت پیشگان روح مکرم داشتن

دیو از دل راندن و نقش سلیمانی زدن
بر نگین خاتم خود اسم اعظم داشتن

کنج درویشی گرفتن بی نیاز از مردمان
وندر آن اسباب دولت را فراهم داشتن

جامهی زیبا بر اندام شرف آراستن
غیر لفظ آدمی معنای آدم داشتن

قطره ی اشکی به شبهای عبادت ریختن
بر نگین گونه ها الماس شبنم داشتن

نیمشب ها گردشی مستانه در باغ نیاز
پاکی عیسی گزیدن عطر مریم داشتن

با صفای دل ستردن اشک بی تاب یتیم
در مقام کعبه چشمی هم به زمزم داشتن

تا براید عطر مستی از دل جام نشاط
در گلاب شادمانی شربت غم داشتن

مهتر رمز بزرگی در بشر دانی که چیست
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن

«مهدی سهیلی»

«سوختن در قفس»

به داغت آرزو مرد و هوس سوخت
در این آتشفشان حتی نفس سوخت

خدایا سوز دل را با که گویم
که زیبا مرغک من در قفس سوخت

«مهدی سهیلی»

«کوچه مهتابی»

بی تو خاموش کوچه ی مهتابی ما
کس نداند خبری از شب بی خوابی ما

سقفی از دود سیه بر سر ما خیمه زدست
آسمانا چه شد آن منظره آبی ما

گرد ما کهنه حصاری ز جگن های غم است
کو نسیمی که وزد بر دل مردابی ما

چه توان کرد که از ابر سیه پیدا نیست
روز خورشیدی ما و شب مهتابی ما

«مهدی سهیلی»

«خواب و افسانه»

گلندامان همه شمعند و من پروانه ایشان
مکن منعم اگر عمری شدم دیوانه ایشان

ز چشم مسنشان در جام جانم باده میریزد
به هوشیاری نخواهم رفت از میخانه ایشان

دلم در سینه می لرزد به هنگام چمیدن ها
از آن گیسو که می رقصد به روی شانه ایشان

ز جمع آشنایان می گریزم در پریشانی
که در عالم نباشد غیر من بیگانه ایشان

نشاط از می چه میجویی دعای شب نشینان بین
که رحمت می چکد از ناله مستانه ایشان

صبوحی رارها کن صبح با مردان شب بنشین
که مستی ها بود در سفره صحانه ایشان

سحرخیزان ز باغ شب گل توحید می چینند
دعا گلخانه آنان ملک پروانه ایشان

صفای زندگی را در رخ عشاق حق بنگر
که جان بر اهل عالم می دهد جانانه ایشان

به قصر خویش یادی کن ز کوخ آبرومندان
که کس هرگز نمی گیرد سراغ خانه ایشان

ز خاک رفتگان چون بگذری در خویش سیری کن
مگر از خواب بیدارت کند افسانه ایشان

«مهدی سهیلی»

«پروانه باز»

تو از عشق حقیقی بی نیازی
دو رنگی کهنه کاری صحنه سازی

تو یار ما نیی عاشق تراشی
تو شمع ما نیی پروانه بازی

«مهدی سهیلی»

«ز عجز ناله مکن»

اگر که گل رود از باغ، باغبان چه کند؟
چو بی بهار شود، با غم خزان چه کند؟

کسی که مهر گل از دل نمی تواند کند
به باغ خشک، در ایام مهرگان چه کند

زنی که یک پسر از دولت جهان دارد
به روز واقعه در ماتم جوان چه کند

به گریه زنگ غم از دل بشوی و شادان باش
دل گرفته غم خفته را نهان چه کند؟

بلای گنج بسی دیده چشم گنجوران
دوباره خواجه در این ورطه امتحان چه کند

مورخی که ز دوران خویش بی خبرست
به هرزه در خم تاریخ باستان چه کند؟

شعاع چشم تو را نور مهربانی باد
لئیم بی شفقت یاد دوستان چه کند؟

مکن ز چرخ و فلک شکوه از زمین برخیز
به خفتگان دل افسرده آسمان چه کند؟

ز عجز ناله مکن فتح در تواناییست
زمانه با نفس مرد ناتوان جه کند

جهان به دیده ی حق بین همه جمال خداست
کسی که گل نشناسد به بوستان چه کند؟

به شعر سکه زدیم و زمانه صرافست
به جای مدعی بی هنر زمان چه کند؟

«مهدی سهیلی»

«قافله پشت قافله»

شکوه مکن دژم مشو
بار ز راه می رسد
رنج فراق طی شود مهر به ماه می رسد
یوسف من مکن گله از غم و درد بی کسی
قافله پشت قافله بر سر چاه می رسد
ای به عزیزی آشنا
بیم چه داری از بلا
هر که نترسد از خطر
زود به جاه می رسد
غمزده از خزان مشو
غنچه ز شاخه می دمد
نوبت بانگ بلبلان
خواه نخواه می رسد
ناله بی سبب مکن
شکوه ز تیره شب مکن
از سخنم عجب مکن
وقت پگاه می رسد
های به غم نشستگان
مژده دهم به خستگان
جانب دل شکستگان
لطف الله می رسد
پای بکوب و کف بزن
عود بساز و دف بزن
شکوه مکن دژم مشو
بار ز راه می رسد

«مهدی سهیلی»

«سرمای تنهایی»

چمن شد خالی از گل باغبانان را چه پیش آمد
چه شد آوای بلبل نغمه خوانان را چه پیش آمد

به میدانها نمی بینم نشانی از هماوردی
به رزم قهرمانی پهلوانان را چه پیش آمد

ز داغ سرو بالایمان کمان شد قامت پیران
ز جور تیر دشمن نوجوانان را چه پیش آمد

به جز تلخی نمی روید ز لب ها شور شادی کو؟
الا ای هم نفش شیرین زبانان را چه پیش آمد

گلندامی به پیغامی دل ما را نمی جوید
کجا شد دلندازی مهربانان را چه پیش آمد

نه تیری از نگاهی نه کمند از گیسوان بینی
بگو ای سرو قد ابرو کمانان را چه پیش آمد

عزیزان در سفر رفتند و مادرها به غربتها
ز اینان کس نمی داند که آنان را چه پیش آمد

به هر مجلس که بنشینی سکوت تلخ می بینی
چه شد شیرین زبانی نکته دانان را چه پیش آمد

در این سرمای تنهایی بسی بر خویش می لرزم
نمی داند کسی افسرده جانان را چه پیش آمد

بهار آمد ولی یک غنچه از بستان نمی روید
چمن شد خالی از گل باغبانان را چه پیش آمد؟

«مهدی سهیلی»

«گریه آینده»

آنکه روزی چون مه تابنده بود
دیدمش چین بر جبین افکنده بود
چشم او بی نور و دندان ریخته
گیسولان چون پنبه لب آویخته
زندگانی سرگردانی کرده بود
قامت او را کمانی کرده بود
قد خمیده دست لرزان گونه زرد
اشک غم در دیده بر لب آه سرد
موی او چون خار صحرا دلگزای
روی او چون شام غربت غم فزای
لقمه نتنش بود و دندانش نبود
دست بود اما به فرمانش نبود
روح خسته دل شکسته سبنه ریش
وقت رفتن در عزای پای خویش
زیر لب گفتم که ای وای از زمان
دیدی آخر کاینچنین شد آنچنان
آن زن جادونگاه و دلفریب
کی کنم باور چنین باشد غریب
وای با او بهمن پیری چه کرد
با گلستان فصل دلگیری چه کذد
ای خدا آن نغمه خوانی ها چه شد
آن نگاه دلکش پرنازک.
زلف مواج کمند انداز کو
کو دلارایی کجا شد دلبری
حیرتا فریاد از این ناباوری
در جوانی ها کرا بود این گمان
کان کمان ابرو شود قامت کمان
هر نگاهش با کسی پیوند داشت
هر سر مویش دلی در بند داشت
زلفکش روزی پریشان ساز بود
قامتش آموزگار ناز بود
قد کشیده گونه گل گردن بلور
شانه ها از روشنی دریای نور
تا عیان می شد رخ زیبای او
گل فشان می شد به زیر پای او
تند می زد دل در ون سینه ها
باغ میشد دیده ی آیینه ها
خنده هایش شادی آور گل فشان
وه چه دندانی همه گوهر نشان
صد بهاران خفته در گلخنده اش
مست عشرت غافل از آینده اش
جام دل ها زیر پایش می شکست
لرزه در دلهای عاشق می نشست
گلفشان لبهای عاشق افکنش
صد نگه آویخته در دامنش
چشمهایش شب چراغ بزم ها
در نگاهش اختیار عزم ها
در بهار دلربایی غم نداشت
چیزی از ناز و جوانی کم نداشت
کم کمک دور جوانی ها گذشت
ناز ها و دلستانی ها گذشت
پیری آمد آن نگاه مست رفت
مایه های دلبری از دست رفت
قایق زرین خوشبختی شکست
کشتی بی ناخدا در گل نشست
آن بهار دلبری پاییز شد
گلبن بی گل ملال انگیز شد
اینک اینک شد هما مرغ قفس
هر چه می کوشد نمی اید نفس
در شگفتم کان نگاه تیرزن
شد مبدل بر نگاه پیر زن
مرغک غمگین کجا شاهین کجا
ای دریغا آن کجا و این کجا
راستی عمر جوانی ها کم است
از توان تا ناتوانی یک دم است
ای جوان نیرو نمی پاید بسی
برف دی بارد به موی هر کسی
از غرور خود مشو بیهوده مست
روزگارت می دهد آخر شکست
تا توانی با لب پر خنده با ش
با خبر از گریه ی اینده باش

«مهدی سهیلی»

«رود و جلگه»

ما چو رودیم و به هر جلگه روانیم همه
با سکون مردهو با ولوله جانیم همه

لاله رویا منشین گرم محبت برخیز
تا به صحرای وطن گل بنشانیم همه

خوشتر آنست که چون میگذرد فرصت گل
داد خود را ز گلستان بستانیم همه

در بهاران بنشینیم کنار گل و سرو
که سرانجام در آغوش خزانیم همه

در غم دور جوانی که به غفلت بگذشت
روز پیری سر انگشت گزانیم همه

ما در این گلشن طوفان زده ی فصل خزان
نرگسانیم که بر گل نگرانیم همه

خاک ره دگران باش که با این همه ناز
روزی اید که گل کوزه گرانیم همه

گر چه پاشیده به آفاق جهان رنگ یقین
باز از خلق هستی به گمانیم همه

تا سرانجام به دریای قیامت برسیم
ما چو رودیم و به هر جلگه روانیم همه

«مهدی سهیلی»

«تو آمدی»

آن شب که تو آمدی صفا پیدا شد
پیمان شکنی رفت و وفا پیدا شد

در غربت من که جای بیگانه نبود
برقی زد و روی آشنا پیدا شد

گنجی که به سالها نهان بود از چشم
با هلهله در خانه ی ما پیدا شد

یک عمر کویر فقر را پیمودم
تا برق زد و کوه طلا پیدا شد

خورشید سعادتی که بر من تابید
در سایه ی رحمت خدا پیدا شد

من بودم و تاریکی شب ها ناگاه
از گوشه ی آسمان سها پیدا شد

تا شکر خدا بگویم از دیدن تو
در خلوت من حال دعا پیدا شد

با آمدنت که اختر بخت منی
در ظلمت شب ستاره ها پیدا شد

«مهدی سهیلی»

«ناله ای در شب»

ای یاد تو در ظلمت شب همسفر من
وی نام تو روشنگر شام و سحر من
جز نقش تو نقشی نبود در نظر من
شب ها منم و عشق تو و چشم تر من
وین اشک دمادم که بود پرده در من
در عطر چمن های جهان بوی تو دیدم
در برگ درختان سر گیسوی تو دیدم
هر منظره را منظری از روی تو دیدم
چشم همه ی عالمیان سوی تو دیدم
با یاد تو شادست دل در به در من
از نور تو مهتاب فلک اینه پوشست
وز بوی تو هر غنچه و گل عطر فروشست
دریا به تمنای تو در جوش و خروشست
عکس تو به هر آب فتد چشمه نوشست
خود دیده بود آینه حق نگر
دانی تو که در راه وصالت چه کشیدم
چون تشنه ی گرمازده ی خسته دویدم
بسیار از این شاخه به آن شاخه پریدم
آخر به طربخانه ی عشق تو رسیدم
اما به طلب سوخت همه بال و پر من
غم نیست کسی را که دلش سوی خدا بود
در خلوت خود شب همه شب مست دعا بود
جانش به درخشندگی آینه ها بود
بیچاره اسیری که گرفتار طلا بود
گوید که بود آتش من سیم و زر من
هر جا نگرم یار تویی جز تو کسی نیست
از غم نفسم سوخت ولی همنفسی نیست
بی نغمه ی تو باغ جهان جز قفسی نیست
غیر از تو به فریاد کسان دادرسی نیست
ای دوست تویی دادرس و دادگر من
محروم کسی کز تو جدا بود و ندانست
در گوش دلش از تو صدا بود و ندانست
آثار تو در ارض و سما بود و ندانست
عالم همه ایات خدا بود و ندانست
ای وای اگر نفس شود راهبر من
هر پل که مرا از تو جدا کرد شکستم
هر رشته نه پیوند تو را داشت گسستم
آن در که نشد غرفه ی دیدار تو بستم
صد شکر که از باده ی توحید تو مستم
هرگز نرود مستی این می ز سر من
راه تو مرا از ره بیگانه جدا کرد
یاد تو مرا از غم بیهوده رها کرد
عشق تو مرا شاعر انگشت نما کرد
گفتم به همه خلق که این طرفه خدا کرد
بی لطف تو کاری نرود از هنر من
من بی کسم و جز تو خدایی که ندارم
گر از سر کویت بروم رو به که آرم
بر خاک درت گریه کنان سر بگذارم
خواهم که به آمرزش تو جان بسپارم
اینست دعای شب و ذکر سحر من

«مهدی سهیلی»

«آینه زمان»

ببین ز پنجره ی چشمت آسمان پیداست
ان که ز یک مردمک جهان پیداست

تو مست حق نشدی ورنه رنگ باده ی ناب
بدون جام ز هر شاخه ی رزان پیداست

به پرده پرده ی قدرت اگر نظر فکنی
به چشم عشق بسی نکته ی نهان پیداست

نشانه هاست از او روشنای چشم تو و
به هر طرف نگری صنع بی نشان پیداست

زبان برگ سحرگه به گوش گل می گفت
که یار غزل مرغ نغمه خوان پیداست

بگو به ظلمتیان بهر روشنایی دل
چراغهای درخشان در آسمان پیداست

به نقشبندی نقش آفرین اگر نگری
چه رنگها که به هر برگ ارغوان پیداست

نوای بلبل و فریاد آهوان بشنو
که ذکر ایزد یکتا به هرزبان پیداست

سفر نمی کنی از خود وگرنه تا در دوست
منازلیست که راهش ز کهکشان پیداست

چه بهره ایست تو را در بهای عمر عزیز
ز گفته شرم مکن سودت از زیان پیداست

به واژه واژه ببین نقش من که اینهوار
به پرده پرده ی گل رنگ باغبان پیداست

به لطف دوست در آینده نیز ناموریم
که این نشانه در آینه ی زمان پیداست

«مهدی سهیلی»

«امیدی و نومیدی»

ماه بهمن با دو تن از دوستان
می گذشتم از فضای بوستان
ساخت گلزار گل پاک بود
باغ پاییزی بسی غمناک بود
شاخه ها بشکسته برگ آویخته
برگ ها پژمرده گلها ریخته
از کلاغان بوستان غوغا زده
گلبنان افسرده و سرما زده
دوستی شد خیره بر برگ رزان
چشم او شد گریه آلود از خزان
ناله ای از ناامیدی برکشید
زان سپس دستی به چشم تر کشید
همره آهی بگفت ای دوستان
گل نمی روید دگر در بوستان
گفتمش مقهور عقل خویش باش
نازنینا عاقبت اندیش باش
جاودانه مرگ بستان نیست نیست
تا قیامت این زمستان نیست نیست
می رسد روزی که گل خندان شود
گل ز شبنم اینه بندان شود
باز گردد رود ها با های و هوی
آب رفته باز می آید به جوی
آبشاران سرکشد از کوه ها
تا برد از جان ما اندوه ها
می شود پرواه مست از بوی گل
می رباید بوسه ها از روی گل
چون رسد بر باغها پای نسیم
غنچه می خسبد به لالای نسیم
چشمه ها سر می زند از سنگ ها
بر شود از بلبلان آهنگ ها
می چکد همچون ستاره در چمن
چک چک باران به روی یاسمن
غنچه از باران لطیف و نم زده
برگ گل ها تازه و شبنم زده
باش و آوای پرستو را ببین
در دل مرداب ها قو را ببین
جوی ها چون آینه در ماهتاب
عکس شب بو در میان جوی آب
بار دیگر شاخه پرگل می شود
می درخشد باز هم مهتاب ها
عکسش افتد در دل مرداب ها
قو به هر مرداب می آید بسی
سینه را بر آب می ساید بسی
پوپک آید شانه بر سر روی بام
بشنوی از طوطیان بانگ سلام
گل براید از درون خارها
نسترن ریزد سر دیوار ها
بنگری صحن چمن آراسته
باغ و صحرا دلکش و دلخواسته
لاله ها جامی ز شبنم می زنند
وز نسیمی جام بر هم می زنند
می خورد برآبها چنگ نسیم
موج می رقصد به آهنگ نسیم
عطر گل در خانه ها پر می زند
پیک گل بار دگر در می زند
چون بهار آید زمرد پرورد
خوشه های سبز گندم آورد
باز بلبل گرد گل پر می کشد
نسترن از شاخه ها سر می کشد
باش تا فردا و جشن گل ببین
بانگ شادی نغمه بلبل ببین
نیست این پژمردگی ها پایدار
ما بگردیم و بگردد روزگار
نا امیدان را امیدی می رسد
شام را صبح سپیدی می رسد

«مهدی سهیلی»

«شگفتا»

هزاران آفرین بر تو دلارامی دل انگیزی
قیامت قامتی داری چه بنشینی چه برخیزی

سراپا گلبنی جانا مگر باغ همزادی
گل اندامی گل آمیزی گلاب افشان و گلبیزی

ز دلها آفرین خیزد چو چشمت را بگردانی
شوند آینه ها حیران چو زلفت را به رخ ریزی

بهاران سر انگشت هزاران غنچه رویاند
اگر بر شاخه خشکی چو برگ گل بیاویزی

نسیم زلف جانبخشت درختان را به رقص آرد
تو پیک نو بهارانی مسیح فصل پاییزی

کند بلبل غزلخوانی اگر گیسو برافشانی
گلاب افشان شود شبنم اگر با گل در آمیزی

میان غنچه ها منشین که ترسم گل به رشک آید
بدین نازک تنی باید که از گل ها بپرهیزی

ز بلبل نغمه برخیزد اگر در باغ بنشینی
به پیشت سرو بنشیند اگر از سبزه برخیزی

تو در آغوش پیراهن چو ماهی در دل ابری
مبادا از شبم چون خنده مهتاب بگریزی

من از بیداد مجنونی اگر همتای فرهادم
تو از غوغای لیلایی دو صد شیرین پرویزی

بدین تاب سر گیسو چرا از غصه بی تابی
فدای مستی چشمت چرا از گریه لبریزی

شگفتا قند میسایی بدین شیرین سخن گفتن
ز لبها گل برافشانی ز نی ها شکر انگیزی

«مهدی سهیلی»

«درود آسمانی ها»

زبانم بسته ای یاران کجا شد همزبانی ها
دریغا دست گرمی کو چه شد آن مهربانی ها

چه می جویی ره بستان تو ای بلبل که آخر شد
بهار گلفشانی ها صفای نغمه خوانی ها

عسل در جام کن ساقی که از مستان این مجلس
به جز تلخی نمی بینم چه شد شیرین زبانی ها

گره از ابروان برچین لبت را شهد باران کن
به نخوت پیش ما منشین چه سودا از سرگردانی ها

جهان سفله پرور با خردمندان نمی جوشد
فغان از دانش اندوزی دریغ از نکته دانی ها

گل آوردم ولی دشمن به چشمم خار می پاشد
چنین دادند نامردم جزای گلفشانی ها

ز مهر روی فرزندان دلم خورشید باران شد
بود لبخند گل پاداش رنج باغبانی ها

جوانا می روی غافل کجا دانستی از مستی
که می تازد توانایی به سوی ناتوانی ها

ز پیر خسته در راهی بر آمد آه جانکاهی
که دور ما گذشت اما دریغا از جوانی ها

به دنیا هر چه دل بندی نداند رسم دلداری
سرانجام از تو جان خواهد به جرم جانفشانی ها

تو بر پشت زمین گر روی خوش بر خلق بنمایی
چو باران بر سرت بارد درود آسمانی ها

«مهدی سهیلی»

«پروانه شو به هر باغ»

با گلرخی به بستان گفتم پس از چمیدن
هنگام چیست گفتا با بوسه غنچه چیدن

گفتم که در لب تو جان منست گفتا
شیرین رسی به کامی با جان به لب رسیدن

گفتم که چیست رویت در شام زلف گفتا
مهتاب پشت ابرست در حالت دمیدن

گفتم ستاره ها چیست بر سقف آسمان گفت
اشکی بود به مژگان در لحظه چکیدن

خوش دولتیست با دوست در پای گل نشستن
وانگه حدیث دل از دلبران شنیدن

گاهی به روی ماهی با بوسه گل نشاندن
گه پا به پای یاری بر هر چمن چمیدن

که تابشب چه زیباست با آفتابرویی
در زیر چتر گل ها بر سبزه آرمیدن

هر لحظه آن دلارام در کار دلرباییست
دلداده را نشاید دست از طلب کشیدن

آهووشا غزالا ما مست آن نگاهیم
چون آهوان خطا بود از عاشقان رمیدن

پروانه شو به هر باغ تا عطر گل بنوشی
ذوقی ندارد ای دل در پیله ها تنیدن

گیتی به کس نپاید وز او وفا نشاید
زین سنگدل همان به روزی طمع بریدن

حکم غزلسرایی بر نام ماست امروز
بر گو به هر که دارد شوق غزل شنیدن

«مهدی سهیلی»

«سوسوی چراغ»

در فصل بهاران لب جوی و دل باغی
خوش باشد اگر دست دهد وصل فراغی

بر بستر گل تکیه زنی بی غم ایام
یک لحظه نگیرد ز تو اندوه سراغی

بنگر که نسیم از همه سو پیک بهرست
تا عطر چمن را برساند به دماغی

از بوی خوشش مست شوم در شب مهتاب
چون عطر هلو را شنوم از دم باغی

دل می بردم نیمشبان با تن تنها
در دهکده یی دیدن سوسوی چراغی

«مهدی سهیلی»

«طلای صبح»

خیال تو دل ما را شکوفه باران کرد
نمیرد آن که به هر لحظه یاد یاران کرد

نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید
دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد

چراغ خانه آن دلفروز روشن باد
که ظلمت شب ما را ستاره باران کرد

دو چشم مست تو نازم به لحظه های نگاه
که هر چه کرد به ما ناز آن خماران کرد

من از نگاه تو مستم بگو که ساقی بزم
چه باده بود که در چشم نازداران کرد

به گیسوان بلندت طلای صبح چکید
ببین که زلف تو هم کار آبشاران کرد

دو چشم من که شبی از فراق خواب نداشت
به یاد لاله رویت هوای باران کرد

به روی شانه ز بلبل به شوق یک گل خاست
چنین هنر غم دلدادگی هزاران کرد

گلاب می چکید از خامه ات به جام غزل
شکفته طبع تو را روی گلعذاران کرد

«مهدی سهیلی»

«الفبای عشق»

دگر نامه تو باز شد
مستی ام از نامه ات آغاز شد
نام خدا زیور آن نامه بود
من چه بگویم که چه هنگامه بود
بوسه زدم سطر به سطر تو را
تا که ببویم همه عطر تو را
سطر به سطرش همه دلدادگیست
عطر جوانمردی وو آزادگیست
عطر تو در نامه چها می کند
غارت جان ودل ما می کند
از غم خود جان مرا کاستی
بار دگر حال مرا خواستی
بی تو چه گویم که مرا حال نیست
مرغ دلم بی تو سبکبال نیست
هر چه که خواندم دل تو تنگ بود
حال من و حال تو همرنگ بود
بی تو از این خانه دل شاد رفت
رفتی و بازآمدن از یاد رفت
هر که سر انگشت به در می زند
جان و دلم بهر تو پر می زند
بی تو مرا روز طلایی نبود
فاجعه بود این که جدایی نبود
چون به نگه نقش تو تصویر شد
اشک من از شوق سرازیر شد
اشک کجا گریه ی باران کجا
باده کجا نامه ی یاران کجا
بر سر هر واژه که کاوش کند
عطر تو از نامه تراوش کند
عکس تو و نامه ی تو دیدنیست
بوسه ز نقش لب تو چیدنیست
هر چه نوشتی همه بوی تو داشت
بر دل من مژده ز سوی تو داشت
هر سخنت چون سخن پیرهن یوسف است
بوی خوش پیرهن یوسف است
من ز غمت خسته ی کنعانی ام
بی تو گرفتار پریشانی ام
مهر تو چون باد بهاری بود
در دل من مهر تو جاری بود
نامه به من عشق سفر می دهد
از سر کوی تو گذر می دهد
نامه تو باده ی مرد افکنست
هر سخنت آفت هوش منست
جان و دلم مست جنون می شود
تشنگی ام بر تو فزون می شود
نامه ی تو گر چه خوش و دلکشست
در دل هر واژه گل آتشست
حرف به حرف تو به هرنامه یی
خواندم و دیدم که چه هنگامه یی
نامه ی تو قاصد دنیای عشق
بر دلم آموخت الفبای عشق
هر الفش قد مرا راست کرد
با دل من هر چه دلش خواست کرد
از ب ی تو بوسه گرفتم بسی
نامه نبوسیده به جز من کسی
پ چو نوشتی دل من پر گرفت
آتش عشق تو به دل در گرفت
دال تو بر دل غم دوری نهاد
صاد تو دل را به صبوری نهاد
سین تو سرمایه سود منست
سین همه ی بود و نبود منست
سور و سرورم همه از سین تست
سین اثر سینه ی سیمین تست
شین تو در خاطره شوق آورد
ذال او ما را سر ذوق آورد
لام تو یادیست ز لبهای تو
وان نمکین خنده ی زیبای تو
میم بود شمه یی از موی تو
زانکه معطر بود از بوی تو
نون تو از ناز حکایت کند
های تو از هجر شکایت کند
واو تو پیغام وصال آورد
جان و دل خسته به حال آورد
از سخنت بر تن من جان رسید
حیف که این نامه به پایان رسید
بوسه به امضای تو بگذاشتم
یاد زمانی که تو را داشتم

«مهدی سهیلی»

«روانه آتش به جان»

هر آن کس خدمت جانان به جان کرد
به گیتی نام خود را جاودان کرد

ز میدان گوی دولت را کسی برد
که حزن آلوده یی را شادمان کرد

همان خسرو به من مجنونی آموخت
که لیلای مرا شیرین زبان کرد

چو باد نوبهاری با درختان
نوازش های او دل را جوان کرد

چو شمع قامتش در مجلس افروخت
مرا پروانه ی آتش به جان کرد

بدو گفتم که چشمانت چه رنگست
نگاهش را به سوی آسمان کرد

بگفتم ماه پشت ابر زیباست
رخش را در پس گیسو نهان کرد

ز خورشید نگاهش تا نسوزم
به رویم زلف خود را سایبان کرد

از آن مستم که چشم می فروشش
دلم را با نگاهی میهمان کرد

مرا با یک اشارت زندگی داد
سپاس نعمتش را کی توان کرد

چو ذفت از آسمانم زهره بخت
به شب ها دامنم پروین نشان کرد

منم آواره در صحرای غربت
خوشا مرغی که جا در آشیان کرد

فراق شهرزاد قصه گویم
مرا با مرغ شب همداستان کرد

خداوندا جدایی کشت ما را
مگر ترک عزیزان می توان کرد

«مهدی سهیلی»

«خوشه سبز محبت»

چمن از سبزی چشم تو صفایی دارد
بلبل از باغ نگاه تو نوایی دارد

چشم سبز تو جلا داد به آیینه دشت
این چراغیست که پیوسته ضیایی دارد

نگه سبز تو را دیدم و با خود گفتم
چمن امروز عجب آب و هوایی دارد

آسمان و چمن و سبزه عزیزست و لیک
چشم سبز تو دگرگونه صفایی دارد

چشمی از چشم فریبای تو زیباتر نیست
راستی آینه هایت چه جلایی دارد

زین زمرد نگاه سبز به هر سو مفکن
خود ندانی که نگاهت چه بهایی دارد

خوشه سبز محبت ز نگاهت روید
که دراین مزرعه خوش نشو و نمایی دارد

در دو چشم تو بسی باغ بهاری پیداست
قصر نقاش عجب اینه هایی دارد

سبز در سبز بود باغ دو چشمت ای ماه
روشنست آنکه چنین صنع خدایی دارد

«مهدی سهیلی»

«باز شب آمد»

باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد
ماه روی تو در این آینه ها پیدا شد

نامه ی مهرتو دردیده چراغی افروخت
که به یک لحظه جهان در نظرم زیبا شد

نامه ات پیرهن یوسف من بود و از آن
چشم یعقوب دل غمزده ام بینا شد

گفتم آخر چه توان کرد ز اندوه فراق
طاقتم نیست که این غصه توان فرسا شد

ناگهان یاد تو بر جان و دلم شعله فکند
دل تنها شده ام برق جهان پیما شد

آمدم از پی دیدار تو با چشم خیال
در همان حالت سوازدگی در وا شد

باورت نیست بگویم که در آن غربت تلخ
قامت سبز تو در خلوت من پیدا شد

آمدی نغمه زنان خنده کنان سرخوش و مست
لب خاموش تو پیش نگهم گویا شد

بوسه دادی و سخن گفتی و رفتی چو شهاب
ای عجب بار دگر دور جدایی ها شد

ای پرستوی مهاجر چو پریدی زین بام
بار دیگر دل غربت زده ام تنها شد

باز من ماندم و تنهایی و خونگرمی اشک
باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد

«مهدی سهیلی»

«از کرده پشیمان»

سفری در پیش است سفری در ره دوست
سفری سوی خدایی که همه عالم ازوست
توشه ات کو که سفر دشوارست
کوله بارت خالیست
سفر دور و درازی داری
نه به دل حال نیاز
نه بر سر شوق نمازی داری
می رسد روز دریغت ای دوست
رسد آن روز که از کرده پشیمان باشی
وقت رفتن ز تهی دستی خویش
سخت گریان باشی
دردمندی و از آن بی خبری
بهر بیماری خویش
کوششی کن که به هر دم پی درمان باشی
آید آن دم که ز دیدار اجل
سخت گریان و هراسان باشی
همسفر آگه باش
روز دیگر دیرست
نکند سود تو را وقت رحیل
اگر از کرده پشیمان باشی

«مهدی سهیلی»

«تنها زنده»

بهاران بود و دل درحال پرواز
سفر کردم به خاک پاک شیراز
بزیر خیمه ی زرین خورشید
شدم مهمان کاخ تخت جمشید
ستون ها سنگی و دیوار سنگی
بر آنها نقشی از مردان جنگی
هنرمندان عهد باستانی
زده بر سنگ نقش داستانی
به سنگی صورت زرین کمر ها
نشان نیزه ها نقش سپرها
به دیگر سنگ طرح پادشاهان
همه فرماندهان صاحب کلاهان
کمانداران ستاده نیزه در دست
کنار تخت شاهان از ظفر مست
بناهایی که پیش چشم من بود
نموداری از ایران کهن بود
ستون قصر کورش سرشکسته
به دیوارش عقابی پر شکسته
شگفتی آمد و از تاب رفتم
در آن حیرتسرا در خواب رفتم
به رویا ددیم ایران کهن را
کی و گودرز و گیو و تهمتن را
بنا گه اردشیر از گور برخاست
که ما شاهنشهیم و عالم از ماست
بر آمد از میان ابر جمشید
یکی گوهر به تاجش می درخشید
در آن هنگامه دستی بر کمر زد
به سربازان درگه بانگ بر زد
که من پیروزمند روزگارم
ابر جنگاور گردون سوارم
در آن رویا بسی هنگامه دیدم
ز هر سو نعره ی گردان شنیدم
همه بازو ستبران نیزه داران
خروش اسب ها بانگ سواران
دری زرین ز هر سو باز می شد
شهنشاهی سخن پرداز می شد
که من شهنشه ایران زمینم
همه ایران بود زیر نگینم
در آن هنگامه فریادی برآمد
که سردار بزرگ اسکندر آمد
سکندر آمد و بر تخت بنشست
پس از او ساقی آمد جام در دست
سپس آمد زن گیسو کمندی
پری رویی بتی بالا بلندی
یکی پیراهن زربفت بر تن
هزاران دانه الماسش به دامن
سر زلف سیه را تاب داده
تن و گردن بلور آب داده
نگاهش فتنه ساز و زندگی سوز
دو چشمش چون دو فانوس شب افروز
قدش چون باغ گل رخ یاسمن زاد
ز سرسبزی چنان سرو چمن زاد
در آن ساعت که ساقی جام می داد
سکندر جام گلگونی به وی داد
زنک نوشید و رنگش سرخ تر شد
ز مستی نعره زد و از خود بدر شد
سکندر یوسه زد بر چشم مستش
گرفت آن ساغر می را ز دستش
که ای آرام جان برخیز برخیز
اگر رامشگری شوری برانگیز
از این مردم مرا خشمی نهانست
که اینجا سرزمین دشمنانست
گلنداما نه این جای درنگست
شتابی کن که ما را وقت تنگست
بخوان آواز یونانی به صد ناز
سپس در پرده ها اتش درانداز
سکندر مشعلی بر دست زن داد
به صد دیوانگی داد سخن داد
رخش شد تیره از رای تباهش
به کاخ اندر طنین قاه قاهش
سپس آن تند خوی آهنین چنگ
بزد جام بلورین بر سر سنگ
زنک کز می سری پرخاشجوداشت
سر مشعل به پای پرده بگذاشت
زن دیوانه چون مشعل برافراخت
به هر جا پرده بود آتش درانداخت
از آتش کاخ دارا بی ستون شد
دو صد تندیس مرمر سرنگون شد
به هر سو چرخ می زد سنگ بر دست
هزاران جام دیرین سال بشکست
ز کاخی باستانی دود بر شد
شبی در شعله ی آتش بسرشد
ستونهای ستبر از پا در آمد
در و دیوار در خاکستر آمد
صدای ضجه از تاریخ برخاست
که اینجا قصر کورش کاخ داراست
گذشت آن ماجرای تلخ و ننگین
دو چشم باز شد از خواب سنگین
به خوابم دوره ی تاریخ کم بود
تو گویی قرنها نزدیک هم بود
شگفتی بود و من در دامن دشت
به حیرت کای چه خوابی بود و بگذشت
در این صحرا ز شاهان جای پا نیست
نشانیزان غرور و کبریا نیست
جلال و جاهشان بر باد رفته
ز اسکندر بر آن بیداد رفته
شگفتا سربسر تاریخ خوابست
به عبرت بین که دریا ها سرابست
رفیقا کلده یی کو بابلی کو
کهن شد قصه ها صاحبدلی کو
بگو کورش چه شد دارا کجا رفت
دروغین قدرت بیجا کجا رفت
چه شد آن کر و فر داستانی
کجا شد تخت و بخت باستانی
نشان از استخوان لشکری یست
وزآن آتش به جز خاکستری نیست
نه جم ماند و نه کورش نی سکندر
عجب افسانه یی الله کبر
مرا این جمله آذین قنوت است
که تنها زنده حی لایموت است

«مهدی سهیلی»

«کهنه زدایی»

ای دل اندوهگین شادنمایی کن
حیله نشاید تو را کار ریایی مکن

گر که تو خد مانده یی در شب تاریک جهل
مردم گمگشته راراهنمایی مکن

این همه ترفند چیست راست بگو مرد باش
گر که مرا دشمنی دوست نایی مکن

ای دل یکتا پرست عشق بیاور به دست
چون که رسیدی به دوست عزم جدایی مکن

میکده یی نیم سشب عرصه مستان اوست
بر در پیر مغان باده ستایی مکن

از من و ما دور شو آینه ی نور شو
این همه سرکش مباش کفر گرایی مکن

بنده ی درمانده یی ذکر انالحق مگوی
پنبه ی خود رابزن فکر خدایی مکن

مرغک عزلت گزین تا که پی دانه یی
از قفس تنگ خویش یاد رهایی مکن

با سخن یاوه رنگ دو ز نوی میزنی
دفتر خود را بشوی کهنه زدایی مکن

آینه ی شعر را تاب غبار تو نیست
گر به ادب عاشقی یاوه سرایی مکن

خواری خود را مخواه بنده غربی مشو
بر سر خوان فرنگ لقمه ربایی مکن

شاعر آزاده باش راه گدایان مپوی
بر در ارباب زر روی گدایی مکن

«مهدی سهیلی»

«روشن بگو»

در مهر بی نظیری در دلبری به نامی
چشم نو را بنازم کز هر نظر تمامی

در جامه یی پرندین چون شمع در حبابی
یا چون شراب گلرنگ لغزان میان جامی

دل های عاشقانست در دام گیسوانت
صد آفرین چه صیدی صد مرحبا چه دامی

میخانه پیش چشمت تشبیه ناصوابی
گلخانه پیش رویت تصویر ناتمامی

بلبل زند صلایت آن دم که می نشینی
گل سر نهد به پایت وقتی که می خرامی

گل یا که ماهتابی یا زهره یا شهابی
ای آفتاب مجلس روشن بگو کدامی

ساقی اگر تو باش جان را به می فروشم
وز چشم تست ساغر جم را دهم به جامی

تنهای این دیارم ما را بخوان به بزمی
نکام روزگارم دل را رسان به کامی

هر شام مرغ بختم آید به غرفه ی من
اما هر صباحی پر می کشد به بامی

آن طرفه نازنینان رفتند از کنارم
ماییم و چشم گریان در حسرت پیامی

ای باد نو بهاران دورست کوی یاران
گر بگذاری بدان گل از ما رسان سلامی

جان در غزل دمیدی اعجوبه زمانی
گل بر سخن نشاندی جادوگر کلامی

«مهدی سهیلی»

«می رسد روزی»

عاقبت صید سفر شد یار ما یادش به خیر
نازنینی بود و از ما شد جدا یادش به خیر

با فراقش یاد من تا عهد دیرین پر گرفت
گفتم ای دل سالهای جانفزا یادش به خیر

آن لب خندان که شب های غم و صبح نشاط
بوسه می زد همچو گل بر روی ما یادش به خیر

با همه بیگانه ماندم تا که از من دل برید
صحبت آن دلنواز آشنا یادش به خیر

روز شیدایی دلم رقصد که سامان زنده باد
شام تنهایی به خود گویم سها یادش به خیر

آن زمانها کز گل دیدار فرزندان خویش
داشتم گلخانه در باغ صبا یادش به خیر

من جوان بودم میان کودکان گرمخوی
روزگار الفت و عهد وفا یادش به خیر

شب که از ره می رسیدم خانه شور انگیز بود
ای خدا آن گیر و دار بچه ها یادش به خیر

شیون سامان به کیوان بود از جور سهیل
زان میان اشک سها وان ماجرا یادش به خیر

تار گیسوی سهیلا بود در چنگش سروش
قیل و قال دخترم در سرسرا یادش به خیر

قصه می گفتم برای کودکان چون شهرزاد
داستان دزد و نارنج طلا یادش به خیر

سالهای عشرت ما بود و فرزندان چو ماه
ای دریغ آن سالها وان ماهها یادش به خیر

یار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشیده شد
راستی خوش عشرتی بود ای خدا یادش به خیر

می رسد روزی که از من هم نماند غیر یاد
آن زمان بر تربتم گویی که ها یادش به خیر

«مهدی سهیلی»

«هر که مرا صدا کند»

ای که نسیم رحمتت
درد مرا دوا کند
آیینه ی دل مرا
عکس تو پر جلا کند
عشق سرشته با گلم
یاد تو زنده در دلم
وه که گمان کنم تویی
هر که مرا صدا کند
شادی من رضای تو
راحت من بلای تو
مرحمتت مگر مرا
با غمت آشنا کند
صبح نصیر من تویی
شام منیر من تویی
باز به شب زبان من
ذکر خدا خدا کند
مهر تو ماه من شود
خلق سپاه من شود
بر همه مردمان مرا
عشق تو پادشا کند
بر در او زبون منم
همسفر جنون منم
گر برسی به عاقلی
گو که مرا دعا کند
عاشق سرفکنده ام
بر در دوست بنده ام
وای به من اگر مرا
با هوسم رها کند
بنده ی بندگان مشو
مرده ی زندگان مشو
عارف اگر بود کسی
خدمت شه چرا کند؟
شاه تویی گدای نیی
از چه اسیر دانه یی
گو که زمانه سنگ را
بر سرت آسیا کند
عاشق او اگر شوی
بلبل نغمه گر شوی
یک گل باغ دل تو را
مرغ سخن سرا کند

«مهدی سهیلی»

«طوطی خاموش»

ای دختر زیبا که امید دل مایی
قربان تو این گونه خموشانه چرایی
ای طوطی خاموش به جانم مزن آتش
جان می دهمت تا به سخن لب بگشایی
غمگین مشو ای بلبل از نغمه فتاده
آن روز بر اید که به هر گل بسرایی
این گونه ملالت مگزین چهره برافروز
تا در بر هر آینه خود را بنمایی
لبخند بزن فصل خزان می رود از باغ
پژمرده مباش این همه آخر گل مایی
امروز اگر با غم خود خانه نشینی
یک روز چو مه بر سر هر بام برایی
گفتم که دعایت کنم ای گلبن امید
دیدم که تو خود سلسله جنبان دعایی

«مهدی سهیلی»

«خط امان»

راز دل خود با همه مردم نتوان گفت
باید که ز بیگانه نهان کرد و نهان گفت

در پرده عجب مطرب زیرک به نوا خواند
آن قصه که با جمع پریشان نتوان گفت

دستی به گریبان زد و افسانه ی بیداد
با مویه به صد شور و نوا جامه دران گفت

با زمزمه ها قصه ی عمرر گذران را
در آینه ی دیده ی من آب روان گفت

گل خنده زند لیک پریشان رود از باغ
رازیست که در گوش دلم بادی خزان گفت

احوال بهاران و غم مهلت گل را
نرگس به چمن گفت ولیکن نگران گفت

جان بر سر روشنگری بزم کسان کن
کاین پند مرا شمع فروزان به زبان گفت

بر دختر رز بنگر و مست از می حق باش
این طرفه سخن با دل من شاخ رزان گفت

ما رهرو اقلیم خداییم و غمی نیست
زان یاوه که تر دامن آلوده دهان گفت

شد جان و دلم تشنه ی پیغام محمد
کو رمز شرف را به جهان از دل و جان گفت

ای گمشده اقلیم خداوند نقطه ی امن است
کاین دایره را مرشد ما خط امان گفت

«مهدی سهیلی»

«فرهاد یکه تاز»

در سوختن دلیرم در نغمه یکه تازم
چنگم که می خروشم شمعم که می گدازم

با بال نغمه هر صبح بر آسمان شوقم
با چنگ زهره هر شب در عرش اهتزازم

پروانه می گریزد از آتش درونم
شمعست و اشک حسرت هنگام سوز و سازم

خوش دولتیست آن دم کز عشق و شور و مستی
در حالت دعایم در خلوت نیازم

کی می رود ز یادم آن جذبه ها که گاهی
با ندبه در سکوتم با گریه در نمازم

تاری ز زلف یاری یک شب به چنگم آمد
گفتم که چیستی گفت من قصه یی درازم

چشمان او به مستی گفتا که دلفریبم
ناز نگاه گرمش گفتا که دلنوازم

من نغمه ام سرودم نایم نوای عودم
با ناله در عراقم با مویه در حجازم

سلطان وقت خویشم در زیر قصر گردون
با یار همزبانم وز خواجه بی نیازم

دیوانه ی زمانم در عشق جانفشانم
مجنون کوچه گردم فرهاد یکه تازم

«مهدی سهیلی»

«گل من بنشین»

چون فصل بهار آمد با من به چمن بنشین
دامن مکش از دستم بنشین گل من! بنشین

خوش خویی و گلرویی، مهتاب سمن بویی
تا دل ببری از گل ای غنچه دهن! بنشین

تو ماه منی یارا! تا خیره کنی ما را
مریخ و ثریا را بر زلف بزن بنشین

بنشین که صفا داری گیسوی رها داری
گر مهر به ما داری چون مه به چمن بنشین

گردیم، سمندت را، صیدیم، کمندت را
گیسوی بلندت را بر شانه فکن، بنشین

ای گلرخ گلدامن پرهیز کن از دشمن
چون دوست شدی با من بر دیده ی من بنشین

ماه چمنی جانا چون یاسمنی جانا
سیمینه تنی جانا در پیش سمن بنشین

در پای تو چون خاکم نه خاک که خاشاکم
بنگر دل غمناکم آن را مشِکن بنشین

من عاشق دلتنگم، خوارم چون گل سنگم
بر گونه ی بی رنگم، یک بوسه بزن و بنشین

تو عطر وطن داری، دانم غم من داری
گر شور سخن داری، با ما به سخن بنشین

«مهدی سهیلی»

«مشکل کجاست»

هم سخن بسیار دیدم همره همدل کجاست
عالم از دیوانه پر شد مردم عاقل کجاست

از خدابرگشتگان همراز اهریمن شدند
دشمن حق می خروشد دشمن باطل کجاست

همرهان رفتند و ره باریک و مقصد ناپدید
من به یاران کی رسم ای رهروان منزل کجاست

موج می کوبد به کشتی می کند دریا خروش
در دل شب راه را گم کرده ام ساحل کجاست

این گواهان جمله سود خویش می جویند و بس
دعوی خود با که گویم شاهد عادل کجاست

هر که را از ابلهان دیدم صلای عقل زد
وا شگفتا ای همه فرزانگان جاهل کجاست

درد خود با هر که گفتم چاره را آسان گرفت
گر که سهلت مینماید کار ما مشکل کجاست؟

«مهدی سهیلی»

«سفر مکن»

هر چه کنی بکن ولی،
از بر من سفر مکن
یا که چو می روی، مرا
وقت سفر خبر مکن
گر چه به باغم ستاده ام
نیست توان دیدنم
شعله مزن بر آتشم
از بر من گذر مکن
روز جدایی ات مرا
یک نگه تو می کشد
وقت وداع کردنت
بر رخ من نظر مکن
دیده به در نهاده ام
تا شنوم صدای تو
حلقه به در بزن مرا
عاشق در به در مکن
من که ز پا نشسته ام
مرغک پر شکسته ام
زود بیا که خسته ام
زین همه خسته تر مکن
گر چه به دور زندگی
تن به قضا نهاده ام
آتشم این قدر مزن
رنجه ام این قدر مکن
یوسف عمر من بیا
تنگدلم برای تو
رنج فراق، می کشد
خون به دل پدر مکن
هر چه که ناله می کنم
گوش به من نمی کنی
یا که مرا ز دل ببر
یا ز برم سفر مکن

«مهدی سهیلی»

«یک ستاره دارم»

خدا کند که ز دلهای ما صفا نرود
غبار وسوسه در چشم پاک ما نرود

خدای خوان چو شدی دوری از تلاش مکن
که با دعای تن آسودگان بلا نرود

چه نغمه هاست کز آن موج فتنه برخیزد
ندیم عقل به دنبال هر صدا نرود

غلام همت درویش نخوت اندیشم
که از غرور به دربار پادشا نرود

روا بود که ز روز سیه بیندیشد
هرآنکه نیم شبان بر در خدا نرود

فغان زر طلبان از جحیم می شنوم
اگر که خواجه بداند پی طلا نرود

ز کاسه ها بدر اید دو چشم بی پرهیز
اگر به کوی کسان از در حیا نرود

توانگر به فتوت چنان سرآمد باش
که مفلسی ز سرای تو نارضا نرود

تو دست معجزه بنگر در آستین کلیم
که فتنه بر سر فرعون از عصا نرود

اگر ز خرمن همسایه شعله برخیزد
گمان مدار که دودش به چشم ما نرود

طبیب اگر که زبان را به مهر بگشاید
ز کوی او تن رنجور بی شفا نرود

به یک نگاه چنان در دلم نشست آن ماه
که یاد او ز سر من به سالها نرود

به شام تیره ی خود یک ستاره دارم و بس
چه روشنم گر از این آسمان سها نرود

«مهدی سهیلی»