نجمه زارع

خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه
گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه

هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوش تو نهاده شود باری از گناه

گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم....
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!

سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم
از این نفس کشیدن اجباری، از گناه

بالا گرفته ام سر خود را اگرچه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه

دارند پیله های دلم درد میکشند
باید دوباره زاده شوم -عاری از گناه-

«نجمه زارع»

یک درخت پیرم و سهم تبرها می شوم
مرده ام، دارم خوراک جانورها می شوم

بی خیال از رنج فریادم تردّد می کنند
باعث لبخند تلخ رهگذرها می شوم

با زبان لال خود حس میکنم این روزها
هم نشین و هم کلام کور و کرها می شوم

هیچ کس دیگر کنارم نیست، می ترسم از این
این که دارم مثل مفقود الاثرها می شوم

عاقبت یک روز با طرز عجیب و تازه ای
می کشم خود را و سر فصل خبرها می شوم!

«نجمه زارع»

غم که می آید در و دیوار، شاعر می شود
در تو زندانی ترین رفتار شاعر می شود

می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط کش و نقاله و پرگار، شاعر می شود

تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود

تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر می شود

باز می پرسی: چه طور این گونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر می شود

گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم
از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود

«نجمه زارع»

من خسته ام، تو خسته ای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکسته تنها شبیه من

حتی خودم شنیده ام از این کلاغها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من

امروز دل نبند به مردم که می شود
اینگونه روزگار تو -فردا- شبیه من

ای هم قفس بخوان که ز سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من

از لحن شعرهای تو معلوم می شود
مانند مردم است دلت یا شبیه من

من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن
در شهر کشته اند کسی را شبیه من

«نجمه زارع»

دیدمت چشم تو جا در چشمهای من گرفت
آتشی یک لحظه آمد در دلم دامن گرفت

آنقدر بی اختیار این اتفاق افتاده که
این گناه تازه ی من را خدا گردن گرفت

در دلم چیزی فرو می ریزد آیا عشق نیست؟
اینکه در اندام من امروز باریدن گرفت

من که هستم؟ او که نامش را نمی دانست و بعد
رفت زیر سایه یک «مرد» و نام «زن» گرفت

روزهای تیره و تاری که با خود داشتم
با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت

زنده ام تا در تنم هرم نفسهای تو هست
مرگ می داند: فقط باید ترا از من گرفت

«نجمه زارع»

یک سرنوشت سه حرفی، خالی ست در کنج جدول
فکر مرا کرده مشغول این راز از روز اول

آنجا زنی گریه می کرد با کودکان گرسنه
در دود و خاکستر اینجا مردی ست بر پای منقل

سر درد داریم و گیجیم این را نباید بگوییم
این چیزها مشکلی نیست بعدا خودش می شود حل!

این گرگهای گرسنه عادی ست ولگرد باشند
ما انتظاری نداریم از وضع قانون جنگل

باید فداکار باشم دارد قطاری می آید
پیراهنم را بسوزان باید بسازیم مشعل

این شعر را بعد خواندن یک جای خلوت بسوزان
یک گوشه، شومینه گرم در یک اتاق مجلل

من می روم تا پس از این آماده مرگ باشم
ها! راستی «مرگ» دیگر حل شد معمای جدول

«نجمه زارع»

بی تو اندیشیده ام کمتر به خیلی چیزها
می شوم بی اعتنا دیگر به خیلی چیزها

تا چه پیش آید برای من! نمی دانم هنوز...
دوری از تو می شود منجر به خیلی چیزها

غیر معمولی ست رفتار من و شک کرده است
- چند روزی می شود - مادر به خیلی چیزها

نامه هایت، عکسهایت، خاطرات کهنه ات
می زنند اینجا به روحم ضربه، خیلی چیزها

هیچ حرفی نیست، دارم کم کم عادت می کنم
من به این افکار زجر آور... به خیلی چیزها

می روم هرچند بعد از تو برایم هیچ چیز...
بعد من اما تو راحت تر به خیلی چیزها

«نجمه زارع»

تو نیستی و این در و دیوار هیچ وقت...
غیر از تو من به هیچ کس انگار هیچ وقت...

اینجا دلم برای تو هی شور می زند
از خود مواظبت کن و نگذار هیچ وقت...

اخبار گفت شهر شما امن و ناراحت است
من باورم نمی شود، اخبار هیچ وقت...

حیفند روزهای جوانی، نمی شوند
این روزها دو مرتبه تکرار هیچ وقت

من نیستم بیا و فراموش کن مرا
کی بوده ام برات سزاوار؟... هیچ وقت!

بگذار من شکسته شوم تو صبور باش
جوری بمان همیشه که انگار هیچ وقت...

«نجمه زارع»

ساعت دو شب است که با چشم بی رمق
چیزی نشسته ام بنویسم بر این ورق

چیزی که سالهاست تو آنرا نگفته ای
جز با زبان شاخه گل و جلد زرورق

هر وقت حرف می زدی و سرخ می شدی...
هر وقت می نشست به پیشانی ات عرق...

من با زبان شاعری حرف می زنم
با این ردیف و قافیه های اجق وجق

این بار از غزل کاش بشنوی
دیگر دلم به این همه غم نیست مستحق

من رفتنی شده، تو زبان باز کرده ای
آن هم فقط همین که: برو در پناه حق!

«نجمه زارع»

تا می کشم خطوط تو را پاک می شوی
داری کمی فراتر از ادراک می شوی

هر لحظه از نگاه دلم می چکی ولی
با دستمال کاغذی ام پاک می شوی

این عابران که می گذرند از خیال من
مشکوک نیستند تو شکاک می شوی

تو زنده ای هنوز برایم گمان نکن
در گور خاطرات خوشم خاک می شوی

باید به شهر عشق تو با احتیاط رفت
وقتی که عاشقی چقدر خطرناک می شوی!

«نجمه زارع»

چگونه می رود به سمت بیکرانه ها
که ابر گریه می کند برای رودخانه ها

پرنده غافل است از اینکه تندباد می رسد
وگرنه باز هم بنا نمی شد آشیانه ها

و این چنین که این همه ز عشق رنج می برند
مرا غم تو می کشد در آتش بهانه ها

چراغ و چشم آسمان! ستاره ها تو، ماه، تو
پس از تو تار می شود شب تمام خانه ها

اگر چه زخم می زنی ولی ترا نوشته اند
به روی صفحه دلم خطوط تازیانه ها

خلاصه بر درخت دل، تو باید آشیان کنی
وگرنه می سپارمش به دست موریانه ها

«نجمه زارع»

بده به دست من این بار بیستونها را
که این چنین به تو ثابت کنم جنونها را

بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند
به نام ما همه سطرها، ستونها را

عبور کم کن از این کوچه ها که می ترسم
بسازی از دل مردم کلکسیونها را

منم که گاه به ترک تو سخت مجبورم...
تویی که دوری تو شیشه کرده خونها را...

میان جاده بدون تو خوب می فهمم
نوشته های غم انگیز کامیونها را!

«نجمه زارع»

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست

آنقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچ کس نیست

حتی نفسهای مرا از من گرفته اند
من مرده ام در من هوای هیچ کس نیست

دنیای مرموزی ست ما باید بدانیم
که هیچ کس اینجا برای هیچ کس نیست

باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که می داند خدای هیچ کس نیست

من می روم هرچند می دانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچ کس نیست

«نجمه زارع»

به یک پلک تو می بخشم تمام روزها و شبها را
که تسکین می دهد چشمت غم جانسوز تبها را

بخوان! با لهجه ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پر کن به هم نگذار لبها را

به دست آور دل من را چه کارت با دل مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را

دلیل دل خوشی هایم! چه بغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟ ... نمی فهمم سبب ها را

بیا این بار شعرم را به آداب تو می گویم
که دارم یاد می گیرم زبان با ادبها را

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب ها را

«نجمه زارع»

کدخدا می گوید از اینجا نرو - یک ناشناس؟
با بهار و گل می آید سال نو یک ناشناس

با خودم می گویم ای شاعر! تو تنها نیستی
توی دنیا هست حتما مثل تو یک ناشناس

با صدای ساعت قلبم از این پس مایلم
بشمرم این لحظه ها را تا سه! دو! یک! ... ناشناس

می رسد می پرسم ای خوب جنوبی کیستی؟
خیره می ماند و می گوید که: مو؟ یک ناشناس

آه می دانم که روزی روزگاری می رسد
می رویم آن سوتر از غمها من و ... یک ناشناس

«نجمه زارع»

و ای بهانه شیرین تر از شکر قندم...
به عشق پاک کسی جز تو دل نمی بندم

به دین این همه پیغمبر احتیاجی نیست
همین بس است که اینک تویی خداوندم

همین بس است که هر لحظه ای که می گذرد
گسستنی نشود با دل تو پیوندم

مرا کمک کن از این پس که گامهای زمین
نمی برند و به مقصد نمی رسانندم

همیشه شعر سرودم برای مردم شهر
ولی نه! هیچ کدامش نشد خوشایندم

تویی بهانه ی این شعر خوب باور کن
که در سرودن این شعرها هنرمندم

«نجمه زارع»

من، میز قهوه خانه و چایی که مدتی ست...
هی فکر می کنم به شمایی که مدتی ست...

یک «لنگه کفش» مانده به جا از من و تویی
در جستجوی «سیندرلایی» که مدتی ست...

با هر صدای قلب، تو تکرار می شود
ها! گوش کن به این اُپرایی که مدتی ست...

هر روز سرفه می کنم اندوه شعر را
آلوده است بی تو هوایی که مدتی ست...

دیگر کلافه می شوم و دست می کشم
از این ردیف و قافیه هایی که مدتی ست...

کاغذ مچاله می شود و داد می زنم:
آقا! چه شد سفارش چایی که مدتی ست...

«نجمه زارع»

وطن پرست جنوبی! میان فاصله ها گم!
کجایی؟ آه! دل خوش از این قبیله ندارم

بماند آنچه کشیدم از این قبیله چه دیدم
که چشمهای تو حتی نمی کنند تجسم

تو خوب خوبی و من نه، تو در جنوبی و من نه
فقط در این دو ندارم همیشه با تو تفاهم

و رقص موی تو وقتی که بشکنی سر و گردن
و چشمهای تو وقتی که می کنند تبسم

تمام می شوی اما اگر تمام شوم من
تو ای تمامی آتش! من این تمامی هیزم

بزن دفی و برقصان دوباره خاطره ها را
که بی تو زنده بمانم به کور چشمی مردم

«نجمه زارع»

وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود
باید بگویم اسم دلم دل نمی شود

دیوانه ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه ی تو است که عاقل نمی شود

تکلیف پای عابران چیست؟ آیه ای
از آسمان فاصله نازل نمی شود

خط می زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمی شود؟

می خواستم رها شوم از عاشقانه ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی شود

تا نیستی تمام غزلها معلقند
این شعر مدتی ست که کامل نمی شود

«نجمه زارع»

گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هر چه کردم -هر چه- آه انگار آرامم نکرد

روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی تو خشکیدند پاهایم کسی را هم نبرد
درد دل با سایه دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آن گونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمال تب بر نم دار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا برد؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

«نجمه زارع»

از خاطرات گمشده می آیم تابوتی از نگاه تو بر دوشم
بعد از تو من به رسم عزاداران غیر از لباس تیره نمی پوشم

در سردسیری از من بیهوده وقتی که پوچ و خسته و دلسردم
شبها شبیه خواب و خیال انگار تب می کند تن تو در آغوشم

تکثیر می شوند و نمی میرند سلولهای خاطرات در من
انگار مانده چشم تو در چشمم لحن صدای گرم تو در گوشم

هرچند زیر این همه خاکستر، آتش بگیر و شعله بکش در من
حتی پس از گذشت هزاران سال روشن شو ای ستاره خاموشم

بعد از تو شاید عاقبت من نیز مانند خواجه حافظ شیراز است
من زنده ام به شعر و پس از مرگم مردم نمی کنند فراموشم

«نجمه زارع»