نیما شوکتیان

«کاکتوس عشق»

حیف! آن روزی که در قلبم خدا کم داشتم
عشق را پایان آن کمبود می انگاشتم

ماه، در اعماق برمودای قلبت بود و من
با تو در بیراهه های شب قدم برداشتم

روح من در قتلگاه عشق تو مسموم شد
جیوه ی بی شیشه را آیینه می پنداشتم!

من که در تنهایی مزمن دچارت بودم و
قلّه های عشقمان را تا خدا افراشتم

مست و خوش باور، به آغوش توهّم رفتم و
کاکتوس عشق را در خاک قلبم کاشتم!

قلب من زخمی ست از خاری که خوارت می کند
تا تو هم روزی بگویی: من، خدا کم داشتم...

«نیما شوکتیان»

«برایم اشک می ریزد»

تو رفتی، قطره ی باران برایم اشک می ریزد!
که بودی تو؟ که یک ایران برایم اشک می ریزد!

من و اندوه و دریا، عکس تو، این صخره و چک چک
خدایا! سنگ هم یک آن برایم اشک می ریزد!

و گریه قاتل چشمم شده، دیگر نمی بینم
ببین! آقا محمدخان برایم اشک می ریزد!

بجای شعر، با غم-واژه هایم گریه می گویم
و شیطان گوشه ی ایوان برایم اشک می ریزد!

و با نتهای اشکم بعدِ شعر، آهنگ می سازم
که با یک دم، نیِ چوپان برایم اشک می ریزد!

سقوط بادبانم در دل گرداب می گوید
چرا تمساح، در طوفان برایم اشک می ریزد!

در این خانه، در این کولاک تنهایی که می سوزم
خدا در شبنم گلدان برایم اشک می ریزد!

تو پایان ناپذیری، کهکشانها در تو می گنجند
و یک تاریخِ بی پایان، برایم اشک می ریزد!

«نیما شوکتیان»

خود را به من و وسوسه بسپار، ببوسم!
یک بار غزل پوش و غزل وار ببوسم

چون موج به بوسیدنت آرام بگیرم
ای ساحل من! «لحظه ی دیدار» ببوسم

در خواب خوشم باز پریوار، پریشب
دیدم که به من می کنی اصرار، ببوسم!

بر گردن من حلقه ی دستان تو شد دار
گفتی به من این بار سرِ دار ببوسم

حالا همه افسوس من این است که هر بار
در خواب فقط می کنی اقرار، ببوسم!

در اوج تبِ بوسه به هذیان نسپارم
بگذار تو را با لب تبدار ببوسم

تا بوسه و آغوش در این شهر، گناه است
باید که تو را در پس دیوار ببوسم

باور کن اگر دید کسی بوسه ی ما را
این حادثه را می کنم انکار، ببوسم!

در باور این کوچه تو یک روز میایی
یک بار ببوسی تو و بسیار ببوسم

در کوچه صدایت.... به خدا.... وای! تو هستی!
انگار که در خوابم و بیدار، ببوسم!

«نیما شوکتیان»

«قفس آباد»

روزی شکار، قاتل صیّاد می شود
وقتی که دشت، مسلخ فریاد می شود

ای بی خبر که همسفر کوسه ها شدی
بر موج، خاک کاخ تو بنیاد می شود

یک قاصدک که در دل طوفان سلامت است
گاهی دلیل تخطئه ی باد می شود!

شاید قفس به بخت خودش گریه می کند!
وقتی از او پرنده ای آزاد می شود

چون قاصدک به بی خبری ها تبر بزن
جایی که سینه ات، «قفس آباد» می شود

روزی که تیر ته بکشد در تفنگ او
حتما شکار، قاتل صیّاد می شود

«نیما شوکتیان»

«تنها نیست»

نمی دانی که گاهی طعمه ی جلّاد، تنها نیست
تو تنهایی ولی انسانِ چون فولاد، تنها نیست

میان موج اقیانوسِ بغضم غرق خواهی شد
مرا سیلی بزن اما بدان فریاد، تنها نیست

تو در اوهام خود غرقی، به این خاطر نفهمیدی
که با دستان تو هر کس به چاه افتاد، تنها نیست

تویی که عشق را سر می بری هرگز نمیفهی
چرا هر کس که چون حلّاج جان میداد، تنها نیست

اگر این را نمی دانی بدان، آن کس که تنها بود
ولی با کوه در افتاد چون فرهاد، تنها نیست

کنارت ردپای گرگ را دیدم که پی بردم
کسی که عمرمان را می دهد بر باد، تنها نیست

«نیما شوکتیان»

«بی پناه»

بزنگاه حقیقت هست آن سوی دوراهی ها
و روشن می شود گاهی حقیقت در سیاهی ها

اگر ماهی، پناهی، تکیه گاهی نیست، آهی نیست!
که من دل بسته ام در امتداد بی گناهی ها

تو پایت را میان رود کردی، بوسه باران شد
ولی انداختی قلّاب را در جمع ماهی ها

چنان سردی که وقتی رهسپارم سمت آغوشت
فقط حس می کنم رفتم به سوی بی پناهی ها

چقدر تلخ است وقتی در جواب «دوستت دارم»
سکوتی باشد و ممنونم و خواهی نخواهی ها!

نهنگِ خودکشی کرده به دریا گفته: در ساحل
روایت می شود گاهی زوال پادشاهی ها...

«نیما شوکتیان»

باز می آید صدای پایت از نزدیک ها
تا به هم گویند قلب و چشم من تبریک ها!

از درخت چشم تو بادام می ریزد زمین
می کنی پیغمبری در کشور تاجیک ها!

هر زمانی با نگاهت دلربایی می کنی
چشم تو سرجوخه، قلبم مقصد شلیک ها!

قالبِ اندام تو، الگوی مانکن سازهاست
ایستادی پشت ویترین همه بوتیک ها!

پادشاه سرزمین عمر من! تا آمدی
دین من رفت و شدم سردسته ی لائیک ها!

شاخه ی گیلاسِ لبهای تو ثابت می کند
ورشکسته می شود کمپانی ماتیک ها!

روی واگنهای مترو در مسیر غرب و شرق
هی صدایت می زنم با جوهر ماژیک ها!

خلوت و باریدن و رویا اگر با من نبود
می شدم سرگشته بی تو، بین کیلینیک ها!

می نشینم در حیاط و حسرتت را می خورم
شب که اشکم می چکد بر روی موزائیک ها!

«نیما شوکتیان»