امید صباغ نو

گفتند:
نگذر از غرورت، کار خوبی نیست
باید خودت فهمیده باشی یار خوبی نیست

گفتند:
هرگز لشگرت را دست او نسپار
این خائنِ بالفطره پرچم دار خوبی نیست!

سیگار و تو، هردو برای من ضرر دارید
تو بدتری، هرچند این معیار خوبی نیست!

ترک تو و درک جماعت کار دشواری ست
تکرار تنهایی ولی تکرار خوبی نیست...

آزادی از تو، انحصار واقعی از من
بازیّ شیرینی ست، استعمار خوبی نیست

از هر سه مردِ بینِ بیست و پنج تا سی سال
هر سه اسیر چشم تو...
آمار خوبی نیست!

دیوار ما از خشتِ اوّل کج نبود، اما
این عشق پیر لعنتی معمار خوبی نیست

دیوارِ من
دیوارِ تو
دیوارِ ما
افسوس...
دیوارِ حاشا خوبِ من، دیوار خوبی نیست

آرام بالا رفتی و از چشمم
اف
تا
دی
من باختم؛ هرچند این اقرار خوبی نیست!

«امید صباغ نو»

در من نویدِ جنگِ غم انگیزِ دیگریست
در چشم هام جراتِ چنگیز دیگریست

جنگِ میان ما دو نفر کشته می دهد
وقتی که دستهات گلاویز دیگریست

فهمیده ام که داغِ جنوب از وجود توست
اهواز بی حضور ِ تو، تبریزِ دیگریست

با نخل های شهر شما شرط بسته ام
پشت خزان طی شده پاییز دیگریست

در دادگاه...کافه...تفاوت نمی کند
وقتی خدای قصّه سرِ میزِ دیگریست

«امید صباغ نو»

نشستیم و قسم خوردیم رو در رو به جانِ هم!
اگرچه زهر می ریزیم توی استکانِ هم!

همه با یک زبانِ مشترک از درد می نالیم
ولی فرسنگ ها دوریم از لحن و زبانِ هم

هوای شام آخر دارم و بدجور دلتنگم
که گَردِ درد می پاشند مردُم روی نانِ هم!

بلاتکلیف، پای تخته، فکر زنگِ بی تفریح
فقط پاپوش می دوزیم بر پای زیانِ هم!

قلم موهای خیس از خون به جای رنگِ روغن را
چه آسان می کشیم این روزها بر آسمانِ هم

چه قانونِ عجیبی دارد این جنگِ اساطیری
که شاد از مرگِ سهرابیم بینِ هفت خوانِ هم

برادر خوانده ایم و دستِ هم را خوانده ایم انگار!
که گاهی می دهیم از دور، دندانی نشانِ هم

سگِ ولگرد هم گاهی -بلانسبت- شَرَف دارد
به ما که چشم می دوزیم سوی استخوان هم!

گرفته شهر رنگِ گورهای دسته جمعی را
چنان ارواح ، در حالِ عبوریم از میانِ هم!

«امید صباغ نو»

آفتاب از کجا درآمده است، این که حوّا هوای آدم کرد؟
با وجودت اتاق سرد و عبوس، کمی از سردیِ خودش کم کرد

لحظه‌های نبودنت به خدا در خودم بار‌ها شکسته شدم
تا به کِی توی خواب بایستی حضرت ماه را مجسّم کرد؟

عشق یک هدیه ی خدادادیست، من کجا و حضور ماه کجا؟
کاش می‌شد برای ماه دلت، جای شایسته‌ای فراهم کرد

دلِ من مثل سیر و سرکه شدست، نکند از کنار من بروی؟
کاش می‌شد که در کنار تو باز چایِ پر رنگِ عاشقی دم کرد

بعدِ تو سهم سالنامه‌ی من، روز و شب اشکِ شعر خواهد شد
فصلِ پنجم تویی؛ یقین دارم می‌شود رفع غصّه و غم کرد

قول دادی به حرمت دلمان زود برگردی وُ من این دفعه
قلب خود را به جای فرش حریر، پیش پای تو پهن خواهم کرد

«امید صباغ نو»

مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم
چند ساعت شده از زندگیم بی خبرم

این همه فاصله ، ده جاده و صد ریل قطار
بال پرواز دلم کو که به سویت بپرم؟

از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من
بین این قافیه ها گم شده و در به درم

تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتاه شود در نظرم

بسته بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم

بی تو دنیا به درک، بی تو جهنم به درک
کفر مطلق شده ام دایره ای بی وَتَرم

من خدای غزل ناب نگاهت شده ام
از رگ گردن تو من به تو نزدیک ترم

«امید صباغ نو»

به جای این که در شب های من خورشید بگذارید
فقط مرزی میانِ باور و تردید بگذارید

همیشه باد در سر دارم و همزاد مجنونم
به جای باد در «فرهنگِ عاشق» بید بگذارید

همین که عشق من شد سکّه ی یک پولِ این مردم
مرا بر سفره های هفت سینِ عید بگذارید!

خیالی نیست، دیگر دردهایم را نمی گویم
به روی دردهای کهنه ام تشدید بگذارید

ببخشیدم! برای این که بخشش از بزرگان است
خطاهای مرا پای خطای دید بگذارید!

گرفته ناامیدی کلّ دنیای مرا، ای کاش
شما آن را به نام کوچکم «امّید» بگذارید

«امید صباغ نو»

به مُردادی ترین گرما قسم، بدجور دلتنگم
شبیه گچ شده از دوری ات، بانوی من، رنگم!

حسودی می کند دستم به لبهایی که بوسیدت!
وَ من بیچاره ی چشم تو ام... با چشم می جنگم!

تنم از عطـر آغوش ِ تو دارد باز می سوزد
جهنّم شد بهشتم؛ تا پرید آغوشت از چنگم

نظام ِ آفرینش ناگهان بر عکس شد ، دیدم
زدی با شیشه ی قلبت شکستی این دلِ سنگم!

گلویم را گرفته بُغضی از جنسِ سکوت امشب
"گُل ِ گلدون من..." جا باز کرده توی آهنگم!

بَدَم می آید از این قدر تنهایی... وَ دلشوره
ازین احساسهای مسخره... از گوشی ام... زنگم!

فضای شعر هم بدجور بوی لج گرفته– نه؟
دقیقاً بیست و یک روز است گیج و خسته و منگم!

تو تقصیری نداری ، من زیادی عاشقت هستم
همین باعث شده با هر نگاهی زود می لنگم!

همان بهتر که از هذیان نوشتن دست بردارم
به مرگِ شاعرِ چشمت قسم... بدجور دلتنگم

«امید صباغ نو»

حسّ و حال همه ی ثانیه ها ریخت به هم
شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همه ی فرضیه ها ریخت به هم!

روح غمگینِ تو در کالبدم جا خوش کرد
سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم

در کنار تو قدم می زدم و دور و برم
چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم

روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند
سینه ها پاره شد و مرثیه ها ریخت به هم

پای عشق تو برادر کُشی افتاد به راه
شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم

بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دلمان تنگ شد وُ قافیه ها ریخت به هم

من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!
پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟!

«امید صباغ نو»