پریش شهرضایی

«مطرب زیر دستان»

طعنه بر تخت پادشا بزنید
دوستان اشک را صدا بزنید
ناله در سوگ آشنا بزنید
مطرب جشن زیر دستان مرد
در فراقش چو نی، نوا بزنید
آنکه با ضرب و دف ترانه گرفت
تا شما گل به حجله ها بزنید
آنکه در بزم دست افشان بود
تا به اندوه پشت پا بزنید
آنکه خندید با جهانی غم
تا شما خنده ی رضا بزنید
آنکه رقصید با دلی پر خون
تا شما دست در حنا بزنید
منعمان را غم ضعیفان نیست
چون عطا دست بر گدا بزنید
ساز اگر نیست با لب و انگشت
تار در بزم بینوا بزنید
تا کسان بشکنند بشکن را
کف به نام جدا جدا بزنید
می شوید آگه از سر و دستش
گر معلق به بوریا بزنید
هر که گریاند اهل جنت نیست
گل بر این فکرت خطا بزنید
آنکه خنداند خلق گریان را
بوسه بر پاش بی ریا بزنید
گر دلی شاد از شما گردد
به که صد طاق را طلا بزنید
مطربی را شرافتیست، اگر
خویش را اهل توبه جا بزنید
خوردن نان به مطربی خوش تر
که در از کاخ اغنیا بزنید
پای دیوار کاه و گل چو عطا
طعنه بر تخت پادشا بزنید
با چنین سرد مهری و سستی
وایتان گر دم از صفا بزنید
زندگی آنچنان نمی پاید
سر به درویش مبتلا بزنید
با چه ایثار قصد آن دارید
تکیه بر عرش کبریا بزنید
پی آمرزش روانش گاه
دست بر دامن خدا بزنید
تا شود شادمان، عطا در خاک
بر مزارش ابوعطا بزنید
۱۳۶۸

«پریش شهرضایی»

«در جواب محبت یک دوست»

چراغ خانه ی عمرت همیشه روشن باد
تویی که در دل خود یک جهان صفا داری
تو آن درخت برومند باغ ایثاری
که جای غنچه و گل میوه ی وفا داری
چو لاله تنگدلی از زمانه ات مرساد
که چون بهاری و طبع گره گشا داری
به دوستی که مقدس ترین سوگند است
همیشه در دل من همچو عشق جای داری
۱۳۶۸

«پریش شهرضایی»

«گلچین و باغبان»

به نام آنکه غم را رایگان کرد
به غم عشاق خود را امتحان کرد

در اول خانه سوز آدمی بود
به آب عشق غم را مهربان کرد

حریم دل چراغ افروز می خواست
غم عشق آمد و در دل مکان کرد

اگر محرم به عالم بود دل بود
نه باغ گل که داغش را عیان کرد

بنای شعر حافظ حرف دل بود
که نامش را به عالم جاودان کرد

شگفتی بین که در دل ها مکان داشت
خداوندی که خلق کهکشان کرد

به هر کس بست راه معرفت را
دلش را مایل این خاکدان کرد

فلک از من جدا بنشین که قسمت
تو را گلچین و ما را باغبان کرد

بشر بی اختیار آمد که یزدان
به هر کس گفت هر کاری همان کرد

زغن را با سیه کاری شکر داد
هما را طعنه سوز استخوان کرد

یکی را فقر داد و حکمت آموخت
یکی را جهل داد و کامران کرد

یکی جز بر درش زانو نسایید
یکی تعظیم بر هر آستان کرد

یکی چون دید دنیا را نخندید
یکی دریوزگی از زعفران کرد

یکی چون لاله رخت سرخ پوشید
یکی چون غنچه خون خورد و نهان کرد

یکی نشناخت زیر پای خود را
یکی در خاک سیر آسمان کرد

یکی بار گران را برد تا مرد
به دنیا کار اسب و استران کرد

یکی پیراهنش را کرد صد چاک
یکی درمانده را بی آشیان کرد

یکی دینار مزد زحمتش را
شبانگه خرج شام این و آن کرد

یکی از گندمش صد خوشه برداشت
یکی دزدی پی یک قرص نان کرد

یکی با نام تقوی ظاهر آراست
به باطن هر چه شیطان گفت آن کرد

یکی از یأس و نومیدی سخن گفت
بهار آرزوها را خزان کرد

چو دید از دست دنیا می گریزد
طمع این طفل را شیرین زبان کرد

حدیث سبزه بود و گوسفندان
خدا چون یاد از باغ جنان کرد

سیاست باف دنیا را چو طفلان
به خوابش با فریب داستان کرد

دعای سفره خوان این را ندانست
نه شکر نان که باید شکر جان کرد

خدا جز معرفت از ما نمی خواست
در این معنی نمی باید گمان کرد

در این دنیاش آمرزید آن را
که با آیین عرفان نکته دان کرد

محبت، فیض بخشی، مهر، یاری
جز این کرد آنکه در دنیا زیان کرد

بخواند گوشه ای تا از نوایش
چکاوک را خدا آوازه خوان کرد

به زعم من خدا آن را که می خواست
به الطاف عمیمش میهمان کرد

دلش را زنگ تاریکی نگیرد
هر آن کس خاطری را شادمان کرد

پریشا گر چه پیرم کرد دنیا
دلم را یا خدا گفتن جوان کرد
۱۳۶۹

«پریش شهرضایی»

خدایا مهربانی با دلم کن
محبت با چراغ محفلم کن
خداوندا به شور و عشق و مستی
به ذوق لحظه های می پرستی
به اوج قله های بی نیازی
به قعر دره های تنگدستی
به آن چشم سیاهی کز نگاهی
کشد از نیستی دل را به هستی
به معراج و به پرواز رهایی
که دارد دشمنی با پای بستی
به گلبانگ رسای آفرینش
به آن فرخنده آوای الستی
به آن دستی که صبح سربلندی
کرامت می کند در شام پستی
به آن حالت که عارف پایکوبان
زند گل بر در دنیای هستی
ز دنیا بی نیازم کن خدایا
ز قید دایه بازم کن خدایا
به آن چشمی که شب خوناب ریزد
که بر سوز درونی آب ریزد
به آن اشکی که از تاب و تب عشق
به خلوت گوشه در مهتاب ریزد
به آن دل کز تپیدن نیمه شب ها
نمک در دیده پر خواب ریزد
به آن سوسن که در ویرانه روید
به برگ گل که در مرداب ریزد
به آن مطرب که در فصل ملامت
به حسرت خاک بر مضراب ریزد
به آن نخوت که از ترس قیامت
فرو در گوشه محراب ریزد
خدایا مهربانی با دلم کن
محبت با چراغ محفلم کن
به آن پایی که در آتش دویده
به آن دستی که آغوشی ندیده
به آن خاموشی و غمگین آشیانی
که مرغش در غروبی پر کشیده
به آن خونی که از بشکسته بالی
به سر انگشت صیادی چکیده
به آن گم کرده راه شب نوردی
که از هر خانه دشنامی شنیده
به آن اشکی که در چشمی نشسته
به رنگی کز بنا گوشی پریده
به آن دستی که از بیداد ظالم
به سر یا بر سر زانو رسیده
به آن طفلی که بر گهواره ی خاک
ز خوان قسمت انگشتی مکیده
به آن حرمت که بخشیدی سبو را
مریز این یک دو قطره آبرو را
به بیم و اضطراب پادشایی
به خواب امن ایوان گدایی
به نیلوفر که می پیچد به گل ها
به عطر دلپذیر آشنایی
به اشک گرم پیوستن رسیدن
به آه سرد مهجوری، جدایی
به آن دستی که گم در آستین است
زمان تنگدستی، بینوایی
به باغی بی در و دربان که دارد
نسیمش در بغل بوی رهایی
به یک جو عشق، یک ارزن صداقت
به فرش بوریا و بی ریایی
به آن شمعی که شب در کوره راهی
کند در پیش پایی روشنایی
چو بلبل خوش زبانم کن، خدایا
خلیق و مهربانم کن، خدایا
به پاییز و به برگ خانه بر دوش
که با گل بوده هنگامی هم آغوش
به چشمانی که می گویند با دل
حکایت از سخنگویان خاموش
به درویشان که دنیاشان ز حشمت
کنیز است و غلام حلقه در گوش
به آن خونی که چون خون سیاووش
هنوز از جوش غیرت می زند جوش
به شیون شیون شام غریبی
که آهش قاصد است واشک چاووش
به رنگ روشن آب مروت
به افسونکاری اشک خطاپوش
به شهر تنگ چشمان، خشک دستان
پریشت را مکن یارب فراموش
که گر مهرت ز خاکش بر نگیرد
به زیر دست ها دستش بمیرد
۱۳۷۱

«پریش شهرضایی»

«کربلا فریاد خون، فریاد اشک»

باز یاران کربلایی گشته ام
واژه ی پاکم، خدایی گشته ام
پای اشکم هر زمان وا می شود
لاله ی شعرم شکوفا می شود
بس که طبعم تشنه حال کربلاست
نیست دل در سینه ی من، نینواست
کربلا یعنی به هر احوال، عشق
کربلا یعنی هزاران سال عشق
هم صدا با های های بی کسی
کربلا یعنی دوای بی کسی
کعبه ی درماندگان، دلدادگان
قبله ی اهل زمین و آسمان
کربلا میقات یارب های من
خانقاهی بر دل تنهای من
کربلا یعنی جهانی ماجرا
ابتدایی تا ابد بی انتها
کربلا یعنی ستیز با ستم
کربلا یعنی خروش دم به دم
کربلا یک میر و هفتاد و دو مرد
کربلا یعنی شرف، یعنی نبرد
خون گرم آویزه ی شمشیر سرد
نعره و سم ستور و خاک و گرد
کربلا ترسیمی از نور و صدا
حالتی با چشم و با گوش آشنا
کربلا تکرار در تعداد اشک
کربلا فریاد خون، فریاد اشک
کربلا شمع ره سر گشتگی
کربلا تفسیر زخم و تشنگی
حرمت نامش به هر دردی دوا
تربتش چون یا خدا مشکل گشا
کربلا یعنی کرامت داشتن
رفتن و با خون خود گل کاشتن
کربلا یک دفتر و صد سرگذشت
لحظه ای از هر چه می باید گذشت
کربلا یعنی ز دل یاهو زدن
بر سر نعش جوان زانو زدن
کربلا یعنی بها پرداختن
گاه با پا، گاه با سر تاختن
کربلا آغاز راهی بس دراز
کربلا یعنی سلام یک نماز
کربلا یعنی خیام افروختن
آشیان از مرغ سقا سوختن
کربلا یعنی نرفتن زیر بار
کربلا یعنی دویدن روی خار
کربلا هر دادخواهی را امید
کربلا نیروی زانوی شهید
کربلا پنهان درون آب ها
کربلا شیرازه ی محراب ها
کربلا در سینه الهام نفس
کربلا آواز بیرون از قفس
کربلا یعنی گذشت از هر چه هست
آب را از خویش راندن با دو دست
کربلا یعی خمی لبریز می
گل شکفتن بر ستیغ چوب نی
معتکف در آشیان یادها
کربلا پیچیده در فریادها
کربلا قدر هزاران سال داغ
یک زیارتگاه و یک دنیا چراغ
کربلا هر واژه اش صد اعتبار
کربلا هر لحظه اش صد افتخار
کربلا دیباچه ی فرزانگی
یک زن و هفت آسمان مردانگی
یک زن و یک شورش و یک یا خدا
انفجاری پر تشعشع، پر صدا
کربلا میخانه ای با صد سبو
کربلا یعنی شرافت، آبرو
ضعف را با نام آل الّهیان
نیست نسبت ای خداوند بیان
ای که جز این صحنه سازی می کنی
با سخن طفلانه بازی می کنی
کربلا غمنامه ی افسوس ماست
کربلا عطر گل ناموس ماست
گر چه باید با غمش بگریستن
ای خوشا یکدم حسینی زیستن
هان که نسپاری به خاطر نام کس
بردباری کار عباس است و بس
گر چه استغنا کلامی کامل است
تشنه برگشتن ز دریا مشکل است
بر تو زیبد ای شهید تشنه لب
سیرچشمی، معرفتمندی، ادب
پیش عزمت ای شهید کاینات
لب به دندان می گزد آب فرات
در من و این اضطراب و واهمه
یک نظر کن ای حسین فاطمه
گر چه بسیارت به پنهان گفته ام
رحمتی آور که بس آشفته ام
قدر تکرار کلام یا خدا
آفرینت ای حسین مرتضی
من کیم آنجا که در میلاد تو
عشق می گوید مبارک باد تو
گر نمک دارد عبارت های من
جان گرفت از تو حکایت های من
گیریش گر در پناه لطف خویش
می دمد آیینه از خاک پریش
۱۳۷۱

«پریش شهرضایی»

«نامحرم»

میکشد عشقم به سویی، حسرت دنیا به سویی
من به سویی رفته ام عمری، دل رسوا به سویی

تا دیار خاطراتم می روند و می برندم
داغ مستی ها به سویی، تنگدستی ها به سویی

کاغذ خط خورده از شعرم که با خود می کشندم
بخت سر گردان به سویی، باد بی پروا به سویی

عاشقی را گر چو من معشوقه از خویشش براند
می رود اما به نگاه او به سویی، پا به سویی

تخته بند کشتی بشکسته را مانم که دایم
آردش ساحل به سویی، راندش دریا به سویی

می روم چون دیگران در کوچه اما در ضمیرم
هر سر مویی به سویی، می رود اعضا به سویی

دیر گاهی می رود ای ساغر اما در کنارم
تو به سویی خشک لب افتاده ای، مینا به سویی

اشک را نازم که گر نامحرمی از در درآید
او به سویی می شود پنهان ز چشم و ما به سویی

طفل فریادم در این قحط تماشا نیست تنها
من به سویی مانده بی کس، لاله ی صحرا به سویی

این شگفتی بین که در یک خانه با هم کرده سازش
خنده ی نادان به سویی، گریه ی دانا به سویی

منزل معشوقه یک در دارد و همچون غریبان
پیرو بودا به سویی، می رود موسی به سویی

می برند از پی پریشا خاطر آشفته ام را
حسرت امشب به سویی، وحشت فردا به سویی
۱۳۷۱

«پریش شهرضایی»

ای دل دیوانه آزارم مکن
بیش از این از خویش بیزارم مکن

خود اسیر حسرتم شرمم مده
نان از این خاکستر گرمم مده

تا به کی بر ریشه کوبی تیشه ام؟
پا مزن بر شیشه ی اندیشه ام

من که بس درس از پدر آموختم
خیره بودم گر هنر آموختم

آنکه شمعی پیش پایی بر فروخت
خویش را با دست ظلم خویش سوخت

سوخت تا طبعم، سخن پرداز شد
مرغ من قربانی آواز شد

شعر در عهدم خریداری نداشت
مصرع خود جوش بازاری نداشت

مانده ام در باور پرواز خود
خفته ام در پرده ی آواز خود

گر چه هر کنج پرم صد رنگ داشت
چشم ها با من خیال جنگ داشت

با دلم جمع هنر دمساز بود
هر رگم مضراب یک آواز بود

شعر بالین می سرایم این زمان
شاعرم اما برای مردگان

جای جولان شمیم یاس نیست
هرکجا فهم خوش و احساس نیست

یا مرا جان از جسد در برده اند
یا درون سینه دل ها مرده اند

دل به من پیوسته نفرین می کند
غم مرا آهسته تحسین می کند

هر چه را اندیشه کردم پوچ بود
کاروانم روز و شب در کوچ بود

شمع هم برخاست از بالین من
ای دریغ از باور خوش بین من

همدم من گریه ی بی گاه من
شب نشین با من، دل من، آه من

خویش را چون گل به آتش می زنم
بر شما گر ساز دلکش می زنم

خسته گشتم دیگر از این جستجو
هست آوا، صاحب آواز کو

بر قدم هاشان گل افشاندم بسی
انتظار گل نبودم از کسی

شاعر ار لب را برای نان گشاد
چشمه ی جوشنده اش خشکیده باد

حافظ و پی پاره کردن ز استخوان
راستی گل بر جمال منعمان

کی نیازم بر گلاب و قند بود
طبع من دیوانه ی لبخند بود

ما و کنج قاف و طعن استخوان
لاشه ی مردار باد از کرکسان

از نمک سود این اگر سر رشته داشت
مردگانش را نمک آغشته داشت

گل ز تو گیرند و دشنامت دهند
این جماعت گر که پیغامت دهند

تا حنای آرزویم رنگ داشت
رنگ ها با من سر نیرنگ داشت

من همان مرغم که چون بر گل نشست
هر چه پر زد بال پروازش شکست

بار الها سینه های صاف کو
عشق کو، احساس کو، انصاف کو

کو هنرمندی که بی روی و ریاست
ای خدا شهر خوش اندیشان کجاست

آنچه می آید ز بعضی بر زبان
هست تکراری به سان طوطیان

از سپیدی کوس کوکب می زنند
وز سیاهی طعنه بر شب می زنند

چشم ها سنگین به خوابی بس کهن
گوش ها معطوف ساز پنبه زن

در شکارم ساز دلکش می زنند
آب می گویند و آتش می زنند

عقده ها در چله ی کنکاش ها
واژه ها آماده ی پرخاش ها

گر سؤال از حال جانم می کنند
زیرکانه امتحانم می کنند

غیر دل در آشیانم پر نزد
مردم و کس بر سرایم در نزد

شعر را باید زند اشک، آفرین
ای خوشا یک مصرع اشک آفرین

تا سرود عشق شد آهنگ من
زندگی چون موم شد در چنگ من

من نگشتم گرد نام سومنات
تا کنم مستفعلن را فاعلات

می دهد آن واژه ها دشنام من
از دهانی چون برآید نام من

من ز دریا طالب کف نیستم
خویش را خود می شناسم کیستم

گر ز بیتی بر سر اشک آمدم
بوسه بر آن بیت بی صاحب زدم

با عمل در ذهن من می کاشتند
آنچه را از من نهان می داشتند

من عدو را دوست می پنداشتم
این خیار غبن را من داشتم

هر چه رفتارم ادب آمیز شد
بیشتر شمشیر دشمن تیز شد

من که در زیر پر خود خفته ام
قصه ها از درد مردم گفته ام

واژه هایم تا غم مردم شدند
کودکانم در وجودم گم شدند

یادم آمد نکته ای از مثنوی
آنکه گوید پیر عرفان مولوی

هر که را از بهر کاری ساختند
میل آن را در دلش انداختند

من که خود از ذره هم کوچک ترم
رشک از بی انتخابی می برم

گر شدم در پرده ی هستی کبود
انتخاب رنگ با نقاش بود

گر چه بر گفتار آن عالی مقام
می نهم با صدق نیت احترام

طفل او با اشک می نوشد لبن
خنده بخشد اشک ابرش بر چمن

من اگر با اشک بازی کرده ام
گریه گاه بی نیازی کرده ام

در گلو چون استخوان باید شکست
لقمه ای کز گریه ای آید به دست

طفل با اشک ار زند لبخند را
من نمی خواهم چنین فرزند را

آسمان تسخیر طبع سرکش است
بی نیازی در تهیدستی خوش است

راستی چشم پدر بینا شود
طفل وقتی زیرک و دانا شود

گر چه خوب و بد زمان ما گذشت
لحظه های رفته دیگر برنگشت

هر که پرسید از من، ای فرزند من
گو چنین از شرح احوالم سخن

در هوایی بی تمیز گرگ و میش
مردگی می کرد در کنجی پریش

«پریش شهرضایی»

«نیرنگ»

میان خنده و من صد هزار فرسنگ است
به گریه دست اگر میزنم دلم تنگ است

فریب لحظه رنگین کمان مخور که به چشم
هر آنچه جلوه کند رنگ نیست، نیرنگ است

نشان داغ اصالت که نقش هر دل نیست
ز لاله پرس که از ریشه آتشین رنگ است

سپهر و منّت مطرب، من و تپیدن دل
که هر چه میزند این بینوا خوش آهنگ است

دلِ گرفته چه امید واشدن بندد
به مکتبی که زغن اوستاد و سارنگ است

هنوز کژ منشی میکند ستم بر چنگ
که دست پرده درش همچو تیغ خرچنگ است

برای روشنی ای زنگ ها صدا نکنید
که هر چه آینه بینم نهفته در زنگ است

هزار دعوی باطل، هزار لاف گزاف
شنیده ایم از آنکس که خصم فرهنگ است

چرا به خویش نپیچم که در قلمرو ما
به درد، مرد اگر گریه سر دهد، ننگ است

بهار هست ولی شوق میگساری نیست
همیشه یک جهت کار عاشقی لنگ است

سوی خویش مبر دست خویش را به نیاز
اگر که دامن بیگانه ات فراچنگ است

پریش و خواهش از اغیار، گرچه صائب گفت
خمیر مایه دکان شیشه گر سنگ است
۱۳۷۴

«پریش شهرضایی»

«نی را بزن که»

گر استخوان به خاک فنا توتیا شود
خوشتر که تن به خدمت ناکس دوتا شود

آه از لبی که چون گره بقچه گدا
با اشتهای لقمه نوکیسه وا شود

از یار جیره خوار محبت مجو که سگ
با هر که استخوان دهدش آشنا شود

دولت به من نداد خدا چون بنا نبود
چشمم به زر بیفتد و طبعم گدا شود

افتد ز دار قالی زربفت منعمان
وقتی گلیم کهنه ما بوریا شود

از ناف سنگ لاف بها نشنوی به قاف
هرجا که خشت خانه دو نان طلا شود

بلبل نصیحتی کنمت، ناز گل مکش
مشکل که بی وفا به سخن باوفا شود

دل را به عشق ده که به خاکش نمی خرند
از تاج اگر مرصع زرین جدا شود

بر اهل سوز، ساز مخالف چه می زنی
نی را بزن که محفل ما نینوا شود

همچون دخیل بر در او خیمه می زنم
دردی اگر به نسخه زاهد دوا شود

گنجور کدخدای ولایت شود، پریش
آنجا که زر به چشم خلایق خدا شود
۱۳۷۵

«پریش شهرضایی»

«می توان برداشت مهتاب»

گاه یادی کن من از آب و نان افتاده را
آن نگاهم کن که برگ از کتاب افتاده را

کمترم از ذره اما در میان سایه ها
می شناسم سایه از آفتاب افتاده را

توشه از پروانه و گل بر کمر دارم که دوش
دیده ام در بزم، بال در گلاب افتاده را

بی گمان میخانه را در می زیارت می کند
هر که بیند عکس چشم در شراب افتاده را

با نگاهی کز طواف چهره گیرد بوی گل
می توان برداشت مهتاب در آب افتاده را

سال ها خفتی، شبی بهر دلت بیدار باش
تا بدانی معنی چشم از خواب افتاده را

رشک خورشید جهان افروز شو، وقتی نسیم
می برد خاکستر از التهاب افتاده را

ناله کردن، سوختن، در آتش افتادن به خاک
طرح هستی بست، اشک از کباب افتاده را

مستی شهد جوانمردی به کامش جاودان
هرکه راحت داد جانی اضطراب افتاده را

مست باش ای توسن همت، که مردان طریق
دل نمی بندند اسب از رکاب افتاده را

یا صبوری ساز کن یا مگذر از بالین مست
ای که آبادی نمی خواهی، خراب افتاده را

میخورد چون دفتر دل خاک گمنامی، پریش
چند پرسی این سؤال از جواب افتاده را
۱۳۷۶

«پریش شهرضایی»

«واژه اعتقاد»

کردیم شکوفه سوز سرما نگذاشت
دنیا چه کلاهی که سر ما نگذاشت

رفتیم که چون صاعقه برقی بزنیم
کوتاهی لحظه های دنیا نگذاشت

دردا که تضاد زندگی ما را کشت
وین درد به خاک گور هم وا نگذاشت

ما را ستم زمانه بد خوئی داد
گرداب چه ننگی که به دریا نگذاشت

او خواند نماز دل که چون مسجد و مست
در خانه ی غیر مسلکش پا نگذاشت

نقاش توئی ز خویش نقشی بگذار
گیرم که گذاشت زندگی یا نگذاشت

هشیار کسی که گوشه سفره خویش
چیز دگری برای فردا نگذاشت

جائی که پرنده بالی از خویش گذاشت
بیچاره کسی که نام بر جا نگذاشت

مجنون دل دیوانه ما بود افسوس
زنجیری ما پای به صحرا نگذاشت

زهدم به فریب تا در صومعه برد
با نیم نگه چشم فریبا نگذاشت

ای من به فدای آن که در جمله پریش
بر واژه ی اعتقاد اما نگذاشت
۱۳۷۸

«پریش شهرضایی»

«هنوز هم»

هنوز هم لب گرم تو بوسه گاه من است
هنوز هم نفست عطر خانقاه من است

هنوز بوی تو گل کرده بر لب گلها
هنوز چهره تو شمع شامگاه من است

بمان و دیر بمان ای که باغ آغوشت
بهشت و بستر امید و سرپناه من است

شبی که یاس تنت عطر نوبهارم داد
به ماه نامه نوشتم که ماه، ماه من است

مکن ستم که به فردا بری پشیمانی
که چشم حادثه ای در کمین راه من است

نشستی ار به در قهر اشتباه از تو است
وگر که قهر نشستیم، اشتباه من است

اگر که جور ثواب است اجر آن از تو است
وگر که عشق گناه است این گناه من است

به دود آتش عشق تو خوش دلم افسوس
که بی نصیب جهان جان عشق خواه من است

اگر چو ماه فلک هاله غمی داری
بدان که روشنیت در حصار آه من است

پریش جان به رهت ریخت جای اشک آری
بر این مشاهده چشم و خدا گواه من است
۱۳۷۹

«پریش شهرضایی»