سعید بیابانکی

با من چه کرده است ببین بی ارادگی
افتاده ام به دام تو ای گل به سادگی

جای ترنج،دست و دل از خود بریده ام
این است راز و رمز دل از دست دادگی

ای سرو! ذکر خیر تو را از درخت ها
افتادگی شنیده ام و ایستادگی

روحی زلال دارم و جانی زلال تر
آموختم از آینه ها صاف و سادگی

با سکّه ها بگو غزلم را رها کنند
شاعر کجا و تهمت اشراف زادگی ….

«سعید بیابانکی»

خوشم با شمیم بهاری که نیست
غباری که هست و سواری که نیست

به دنبال این ردّ خون آمدم
پی دانه های اناری که نیست

مگردید بیهوده ای همرهان
به دنبال آیینه داری که نیست

به کف سنگ دارم ولی می دوم
پی شیشه های قطاری که نیست

تهمتن منم تیر گز می زنم
به چشمان اسفندیاری که نیست

دو فصل است تقویم دلتنگی ام
خزانی که هست و بهاری که نیست …

«سعید بیابانکی»

برپا شده است در دل من خیمه ی غمی
جانم چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی

عمری است دلخوشم به همین غم که در جهان
غیر از غمت نداشته ام یار و همدمی

بر سیل اشک خانه بناکرده ام ولی
این بیت سُست را نفروشم به عالمی

گفتی شکار آتش دوزخ نمی شود
چشمی که در عزای تو لب تر کند نمی

دستی به زلف دسته ی زنجیرزن بکش
آشفته ام میان صفوف منظّمی

می خوانی ام به حُکم روایات روشنی
می خواهمت مطابق آیات محکمی

ذی الحجّه اش درست به پایان نمی رسد
تقویم اگر نداشته باشد محرّمی …

«سعید بیابانکی»

خیال می کنم این بغض ناگهان شعر است
همین یقین فروخفته در گمان شعر است

همین که اشک مرا و تو را درآورده است
همین، همین دو سه تا تکه استخوان شعر است

همین که می رود از دست شهر، دست به دست
همین شقایق بی نام و بی نشان شعر است

چه حکمتی است در این وصفِ جمع ناشدنی
که هم زمان غم نان، شعر و بوی نان، شعر است

تو بی دلیل به دنبال شعر تازه مگرد
همین که می چکد از چشم آسمان شعر است

از این که دفتر شعرش هزار برگ شده است
بهار نه، به نظر می رسد خزان شعر است

به گوشه گوشه ی شهرم نوشته ام بیتی
تو رفته ای و سراپای اصفهان شعر است

خلاصه اینکه به فتوای شاعرانه ی من
زبان مشترک مردم جهان شعر است…

«سعید بیابانکی»

افتاده در اين راه، سپرهاي زيادي
يعني ره عشق است و خطرهاي زيادي

بيهوده به پرواز مينديش كبوتر!
بيرون قفس ريخته پرهاي زيادي

اين كوه كه هر گوشه آن پارۀ لعلي است
خورده است بدان خون جگرهاي زيادي

درد است كه پرپر شده باشند در اين باغ
بر شانه تو شانه به سرهاي زيادي

از يك سفر دور و دراز آمده انگار
اين قاصدك آورده خبرهاي زيادي

راهي است پر از شور، كه مي بينم از اين دور
ني هاي فراواني و سرهاي زيادي

هم در به دري دارد و هم خانه خرابي
عشق است و مزين به هنرهاي زيادي

بيچاره دل من كه در اين برزخ ترديد
خورده است به اما و اگرهاي زيادي

جز عشق بگو كيست كه افروخته باشند
در آتش او خيمه و درهاي زيادي…

«سعید بیابانکی»