سینا بهمنش

«‍قول و قرار»

سبز باید بود
به قول درخت
تا برگ برگردد به خاطرات شاخه ها

وسیع
به قول دریا
ماندگار و روانی
به جنون امواج

به قول خورشید
باید تاب آورد
تا ابد
باید تابید

به قول کوه
باید ایستاد
در تکرار کلمات

و من
به قول ماه
تا زمانی که زندانی ست
در حصار پنجره
سکوت نخواهم کرد
مرد است و قولش

«سینا بهمنش»

جایت خالی
می خواستیم بخندیم

جای لبخند
بر لب
خالی بود

«سینا بهمنش»

می ایستم رو به روی دیوار
می ایستم در برابر دیوار

در برابر دیوار
من با دیوار برابر نیستم

می ایستم
رو در روی دیوار
آنقدر که بر آجر به آجرش
جای مشتهایم بماند
رد خون
رد بوسه هایم
از لبی
که نام کوچک هر آجر را
در گوش دیوار
زمزمه می کند

آنقدر
که دیوار
که مرا آجر می نامید
نام کوچک مرا صدا بزند
و دستش را دراز کند برای سلام
و در شود

و پشت سرم
دستش را برای خداحافظی تکان دهد

... و بعد
می ایستم روبروی آینه
تا
پنجره شود

تا در آن سویش
دریا را ببوسم

«سینا بهمنش»

در این بازی
همیشه برنده
منم
در دو دست تو
همیشه گل بوده
هر دو دست من
پوچ

«سینا بهمنش»

هر روز
جدا از هرآنچه دوست دارم
پشت یک میز هبوط می کنم
در پی نان

آدم !
مجازات گندم هنوز با ماست

«سینا بهمنش»

با تو به دنیا آمده بود
کوچک

برای همراهی ات
دست که بر شانه ات گذاشت
دیگر برای خودش مرگی شده بود

«سینا بهمنش»

دستانم بوی گل می داد
به جرم چیدن گل
به کویر تبعیدم کردند
و یک نفر نگفت
شاید
گلی کاشته باشد ...

«سینا بهمنش»

آنجا نشسته ای
ولبخند می زنی
اما دستی تکان نمی دهی

ای کاش آن قاب
قابِ پنجره بود

«سینا بهمنش»

در را باز مى کردم، جیغ مى کشید
در را مى بستم، جیغ مى کشید
انگار دردى لاى در، گیر کرده بود

دردى شبیه ماندن
شبیه رفتن

«سینا بهمنش»

به آن درخت نگاه می کنم
آن درخت
نامش هرچه هم که باشد
اصلا نمی تواند آزاد باشد

با پنجه ای که در خاک انداخته
زنجیریِ زمین است

یک عمر مجبور است
یک جا بایستد
نه بنشیند ... نه برود

لباسش را فصلها برایش انتخاب می کنند
و شکوفه های آرایشش
عادتی ست سالیانه

حتی سایه اش دست خودش نیست
مطابق دستوری که از بالا صادر می شود

حتی
بعد از مرگش
نمی داند هیزم می شود
یا تخته سیاه

تخته سیاه هم که بشود
هزار بار هم که نام جنگل را بر سینه اش بنویسی
حافظه اش چنان پاک شده
که حتی تکدرختی را هم بیاد نخواهد آورد

آن درخت
که اصلا آزاد نیست
دارد به من نگاه می کند

چشم در چشمم
می گوید :
بی ریشه ...
بی سایه ...
ببین این شعرت را چه کسی خط می زند

«سینا بهمنش»

کفشی خریده ام
نه برای رفتن
برایت می فرستم
که برگردی...

«سینا بهمنش»

نبودنت
فنجانی خالیست
فرقی نمی کند
در آن چه بریزم
چای
قهوه
یا اشک

«سینا بهمنش»

اثر انگشت عشق
بر قلبم
متهم عشق است
من محکوم به آن

«سینا بهمنش»

دلم
پرچم بر افراشته دولت عشق
آه
از کودتای قهر

«سینا بهمنش»

سلسله اشکانیان چشمانم
منقرض نخواهد شد
من
از تبار آل مویه ام

«سینا بهمنش»

بازنده منم
که در را باز می گذارم
شاید که بازگردی
دزد هم که بیاید
چیز مهمی برای بردن نمی یابد
مهم من بودم
که تو بردی

«سینا بهمنش»