عارف قزوینی

دل به تدبیر بر آن زلف چو زنجیر افتاد
وای بر حالت دزدی که به شبگیر افتاد

دانه خال لب و دام سر زلف تو دید
شد پشیمان که در این دام چرا دیر افتاد

گاه و بیگاه ز بس آه کشیدم ز غمت
سینه آتشکده شد آه ز تأثیر افتاد

به نگاهی دل ویرانه چنان کرده خراب
که دگر کار دل از صورت تعمیر افتاد

عارفا بندگی پیر مغانت خوش باد
مس قلب تو چه شد در خور اکسیر افتاد

«عارف قزوینی»

«قافله سالار دل»

تا گرفتار بدان طره طرار شدم
به دوصد قافله دل، «قافله سالار» شدم

گفته بودم که به خوبان ندهم هرگز دل
باز چشمم به تو افتاد و گرفتار شدم

به امید گل روی تو نشستم چندان
تا که اندر نظر خلق جهان خار شدم

خرقه من به یکی جام: کسی وام نکرد
من از این خرقه تهمت زده بیزار شدم

سرم از زانوی غم راست نگردد چه کنم
حال چندی‌ست که سرگرم بدین کار شدم

گاه در کوی خراباتم و گه دیر مغان
من در این عاقبت عمر چه بی‌عار شدم

نرگس اول به عصا تکیه زد آنگه برخاست
گفت آن چشم سیه دیدم و بیمار شدم

نقد جان در طلبش صرف نمودم صد شکر
راحت از طعنه و سرکوب طلبکار شدم

از کف پیر مغان دوش به هنگام سحر
به یکی جرعه می، عارف اسرار شدم

«عارف قزوینی»

«درد عشق»

جز سر زلف تو دل را سر و سامانی نیست
سر شب تا سحرش غیر پریشانی نیست

تا به ویرانه دل جغد غمش ماوا کرد
چون دلم در همه جا کلبه ویرانی نیست

با طبیب من رنجور بگویید که درد
درد عشق است ورا چاره و درمانی نیست

دلم از طره بیفتاد به چاه زنخش
راه جز چاه مگر درخور زندانی نیست

تو بدین حسن اگر جانب بازار آیی
هیچکس مشتری یوسف کنعانی نیست

خرقه زهد بسوزان و مجرد می‌باش
جامه‌ای هیچ به از جامه عریانی نیست

عارفا عمر به بیهوده تلف شد من بعد
چه خوری غصه که سودی ز پشیمانی نیست

«عارف قزوینی»

«اندیشه وصل»

از سر کوی تو یک چند سفر باید کرد
ز دل اندیشه وصل تو بدر باید کرد

ماه رخسار تو گر سر زند از عقرب زلف
صنما گردش یکدور قمر باید کرد

در ره عشق بتان دست ز جان باید شست
طی این وادی پر خوف و خطر باید کرد

بر سر کوه ز دست تو مکان باید جست
گریه از دست غمت تا به سحر باید کرد

پیش از آنی که جهان گل نکند دیده من
مشت خاکی ز غم یار به سر باید کرد

در قمار ره عشقش سر و جان باید باخت
عمدا اندر سر این کار ضرر باید کرد

چشم مستش ز مژه تیر بر ابرو پیوست
ترک مست است و کماندار حذر باید کرد

عارفا گوشه عزلت مده از کف که دگر
از همه خلق جهان صرف نظر باید کرد

«عارف قزوینی»

«سفر بی خبر»

بی‌خبر از سر کوی تو سفر خواهم کرد
همه آفاق پر از فتنه و شر خواهم کرد

فتنه چشم تو ای رهزن دل تا بسراست
هر کجا پای نهم فتنه و شر خواهم کرد

لذت وصل تو نابرده فراق آمده پیش
سود نابرده ز سرمایه ضرر خواهم کرد

گله زلف تو با روز سیه خواهم گفت
صبح محشر شب هجر تو سحر خواهم کرد

وقت پیدا اگر از دیده خون‌بار کنم
مشت خاکی ز غم یار به سر خواهم کرد

گفته بودم به ره عشق تو دل خوش دارم
به جهنم که نشد، کار دگر خواهم کرد

خلق گفتند که از کوچه معشوق نرو
گر رود سر من از این کوچه گذر خواهم کرد

تیر مژگان تو روزی ز کمان گر گذرد
اولین بار منش سینه سپر خواهم کرد

گشت این شهره آفاق که عارف می‌گفت
همه آفاق ز جور تو خبر خواهم کرد

«عارف قزوینی»

«خوشی به گریه»

فتادم از نظر آن لحظه‌ای که دور شدم
خوشم به گریه که از دست هجر کور شدم

گهی به میکده و گاه در خراباتم
هزار شکر که با اهل درد جور شدم

دعاش گفتم و دشنام هم نداد جواب
کجاست مرگ که پیش رقیب بور شدم

به نرد عشق تو عمری به ششدر افتادم
در این قمار دگر لات و لوت و عور شدم

دو چشم مست تو دنبال شور و شر می‌گشت
شدم چو مست به هم‌چشمی‌اش شرور شدم

بهشت و حوری و کوثر به زاهد ارزانی
بیار می که بری از بهشت و حور شدم

ز دست هجر تو کنجی نشسته عارف و گفت
چو نیست چاره ز بیچارگی صبور شدم

«عارف قزوینی»

«شرمسار دیده»

خسته از دست روزگار شدم
ماندم آنقدر تا ز کار شدم

خون دل آنقدر بدامن ریخت
که من از دیده شرمسار شدم

تن و جان خسته بار هجر گران
به عجب زحمتی دچار شدم

به امید گل رخت چندان
ماندم ای سرو قد که خوار شدم

نخورد کس شراب عشق که من
خوردم این باده و خمار شدم

به سر زلف گو قراری گیر
که ز اندازه بی‌قرار شدم

دیدمش یک نگاه و جان دادم
خوب از این قید رستگار شدم

شب وصل است من به رغم رقیب
به خر خویشتن سوار شدم

گفت عارف از این خوشم که دگر
با غم یار یار غار شدم

«عارف قزوینی»

مرا هجرت کشد آخر نهانی
خوش است آن مرگ از این زندگانی

تنم رنجور و جان بیمار، وقت است
اگر رحم آوری بر ناتوانی

به مرغان چمن گویند بر من
قفس تنگ است از بی‌هم‌زبانی

تو در چاک گریبان صبح داری
در ازای شب هجران چه دانی

شکیبایی ز عشق از عقل دور است
کجا از گرگ می‌آید شبانی

برو پند جوانان گوی ناصح
که پیرم کرد عشق در جوانی

سگ کویت مرا پر کرد دنبال
چه می‌خواهد ز یک مشت استخوانی

به جز عارف جفا با کس نکردی
تو هم پیداست کز عاجزکشانی

«عارف قزوینی»

«عهد با جانان!»

من این جانی که دارم عهد با جانان خود کردم
که گر پایش نریزم دشمنی با جان خود کردم

غمت بنشسته بر دل برد از من مایه هستی
ندانستم در آخر دزد را مهمان خود کردم

ز دست بی‌سر و سامانی خود من ترک سر گفتم
به کوی نیستی فکر سر و سامان خود کردم

ز ناچاری چو راه چاره شد مسدود از هر سو
همین یک فکر بهر درد بی‌درمان خود کردم

شدم در انتحار خویش یک‌دل دل ز جان کندم
لجاجت با خود و با بخت نافرمان خود کردم

ز بس خون ریختم در دل من از دست غمت آخر
نمک‌نشناس دل را شرمسار خوان خود کردم

گهی بگریستم گه خنده کردم گه به دل شوخی
نمودم گه ملامت دیدهٔ گریان خود کردم

ز چشم خویش بد دیدم ندیدم بد ز خاموشی
شدم خاموش ترک صحبت یاران خود کردم

به کوی عشق سرگردان چو دیدم عقل برق‌آسا
فرار ای عاشقان از عقل سرگردان خود کردم

به فقر و نیستی زآن روی خو کردم که یک روزی
گدایی را به کوی یار خود عنوان خود کردم

ز طفلی عشق را پروردم و پرورده خود را
در این پیرانه‌سر عارف بلای جان خود کردم

«عارف قزوینی»

«بمیرم یا نمیرم»

باز ز ابروی کمان و نوک مژگان زد به تیرم
بار الها چاره‌ای کن سخت در چنگش اسیرم

دست از پا پیش شمشیرش خطا کردن نیارم
نیستم ز امرش گریزان وز قبولش ناگزیرم

ناوک تیر تو گر صد بار از پستان مادر
ننگرم به، کرد بایستی دو صد لعنت به شیرم

تا نفس باقی‌ست نام دوست باشد بر زبانم
تا که جانی هست نقش یار باشد در ضمیرم

از برای گوشه چشمت ز عالم چشم بستم
گر تو ابرو خم کنی از هر دو عالم گوشه گیرم

وعده دادی وقت جان دادن به بالین من آیی
جانم از هجرت به لب آمد نمی‌آیی بمیرم

ای جوانان از من ایام جوانی گم شد او را
هر کجا دیدید گوییدش که پیری کرد پیرم

سطوت دربار فقرم شد چنان کز روی کرنش
قالی شاهان به خاک افتند در پیش حصیرم

در وصالت دلخوشم از زندگی چون خضر لیکن
می‌کشد هجرت نمی‌دانم بمیرم یا نمیرم

زندگی از قدر من کاهید قدرم کس نداند
دانی آنوقتی که در عالم نبیند کس نظیرم

گر نکردم خدمت، این دانم، خیانت هم نکردم
شکر ایزد را که عارف نی وکیلم نی وزیرم

«عارف قزوینی»

«دست به دامان!»

گر رسد دست من به دامانش
می‌زنم چاک تا گریبانش

عمرم اندر غمت به پایان شد
شب هجر تو نیست پایانش

درد عشق آنقدر نصیبم کن
که توانی رسی به درمانش

آنچه با من به زندگی کرده است
مرگ من می‌کند پشیمانش

دست و پا جمع کن که می‌گذرد
به سر کشته شهیدانش

سر دل فاش کرد دیده از آن
که دگر نیست حال کتمانش

چون بنایی به کار عالم نیست
بکَن ای سیل اشک بنیانش

هر که از کاسه سر جم خورد
باده، سازد جهان نمایانش

ساغر می به گردش آر که چرخ
نیست مستحکم عهد و پیمانش

«عارف قزوینی»

«خیال عشق»

خیال عشق تو از سر به در نمی‌آید
ز من علاج به جز ترک سر نمی‌آید

الهی آنکه نبودی نهال قد بتان
که جز جفا ثمر از این شجر نمی‌آید

وفا و مهر ز خوبان طمع مکن زآن روی
که بوی مهر ز جنس بشر نمی‌آید

برفت دل پی تفتیش کار یار و رقیب
دمی بایست که دل بی‌خبر نمی‌آید

چه حیله کرد زلیخا به کار یوسف مصر
که این پسر به سراغ پدر نمی‌آید

تو عدل و داد ز نسل قجر مدار امید
که از نژاد ستم دادگر نمی‌آید

سروش گفت چو عارف سخنور استادی
نیامده است به دوران دگر نمی‌آید

«عارف قزوینی»

«حال دل»

حال دل با تو مرا اشک بصر می‌گوید
راز پنهان من از خانه به در می‌گوید

سر زد از کوه مرا ناله ولی در گوشش
گویی آهسته سخن لال به کر می‌گوید

در خم باده فتم تا نکشم ننگ خمار
زانکه النار و لا العار پدر می‌گوید

حرف قحط است مگر باز به منبر واعظ
از قضا و قدر و عالم ذر می‌گوید

بوالبشر یک غلطی کرد که شیطان تا حشر
ذی‌حق است ار بد از افراد بشر می‌گوید

دست دادند به هم ریشهٔ ما را کندند
حال امروز به از تیشه تبر می‌گوید

این سخن گر بنویسند به زر جا دارد
الحق عارف سخن سکه به زر می‌گوید

«عارف قزوینی»

«زهدفروشان»

اندر قمار عشق تو بالای جان زدند
هرچند باختند قماری کلان زدند

با ترک چشم مست تو همدست چون شدند
مستان جور گشته در دین کشان زدند

لولی‌وشان ز باده گلرنگ پای گل
افروختند چهره شررها به جان زدند

چشمش به دستیاری مژگان و ابروان
هرجا دلی گذشت به تیر کمان زدند

غافل مشو ز طرّه و خال و خطش که دوش
دامن بر آتش این (پر و پاکان) چیان زدند

آتش به جان چند تن افتد که بی‌گناه
بی‌موجبی به ملتی آتش به جان زدند

از پرده کار زهدفروشان برون فتاد
روزی که پا به دایره امتحان زدند

ایران چنان تهی شده از هر کسی که دست
ایرانیان به دامن ما ناکسان زدند

سردارهای مانده از کاوه یادگار
صف زیر بیرق و علم «شونمان» زدند!

«عارف قزوینی»

«آرزو»

بیمار درد عشق و پرستارم آرزوست
بهبود زان دو نرگس بیدارم آرزوست

یاران شدند بدتر از اغیار گو به دل
کای یار غار صحبت اغیارم آرزوست

ای دیده خون ببار که یک ملتی به خواب
رفته است و من دو دیده بیدارم آرزوست

ایران خراب‌تر ز دو چشم تو ای صنم
اصلاح کار از تو در این کارم آرزوست

بیدار هر که گشت در ایران رود به دار
بیدار و زندگانی بیدارم آرزوست

ایران فدای بوالهوسی‌های خائنین
گردیده یک قشون فداکارم آرزوست

خونریزی آنچنان که ز هر سوی جوی خون
ریزد میان کوچه و بازارم آرزوست

در زیر بار حس شده‌ام خسته راه دور
با مرگ گو خلاصی از این بارم آرزوست

بیزار از آن بُدَم که در آن ننگ و عار نیست
امروز از آنچه عمری بیزارم آرزوست

مشت معارف ار دهن شیخ بشکند
زین مشت کم نمونه خروارم آرزوست

حق واقف است وقف به چنگال ناکسان
افتاده دست واقف اسرارم آرزوست

تجدید عهد دوره سلطان حسین گشت
یک مرد نو چو نادر سردارم آرزوست

ما را به بارگاه شه عارف اگرچه راه
نَبوَد و لیک پاکیِ دربارم آرزوست

«عارف قزوینی»

«خوش آن زمان»

خوش آن زمان که دلم پای‌بند یاری بود
به کوی باده‌فروشانم اعتباری بود

بیار باده که از عهد جم همین مانده است
به یادگار، چه خوش عهد و روزگاری بود

به اقتدار چه نازی که روزی ایران را
مزیت و شرف و فخر و اعتباری بود

چو کاوه وقتی سردار نامداری داشت
در این دیار چو سیروس شهریاری بود

به این محیط که امروز بی‌کس و یار است
کمان کشیده چو اسفندیار یاری بود

کسی که کرد گرفتار یکه‌تازان را
اسیر پنجه یک طفل نی سواری بود

بنای کاخ تمدن به باد می‌دادم
اگر به دست من ای چرخ اعتباری بود

کشیده بار فراق تو بارها این بار
خمیده شد قدم از زحمت این چه باری بود

قرار داد دو چمشش که خون به شیشه دل
سپس نریزد پیمان‌شکن قراری بود

به دستیاریت ای دیده دل به خون غلتید
الهی آنکه شوی کور این چه کاری بود

دلی است گمشده از من کس ار نشان خواهد
بگو که یکدل چون لاله داغداری بود

گذار عارف و عامی به دار می‌افتاد
اگر برای مجازات چوب داری بود

«عارف قزوینی»

«گریه»

هزار عقده ز دل ای سرشک واکردی
بیا بیا که چه خوش آمدی صفا کردی

ز چیست سرزده بیرون شدی ز روزن چشم
چه شد که سرّ دل افشا و برملا کردی

همیشه خواب خوشت دور، کور کردی چشم
به آن فرشته دلم را تو آشنا کردی

تو هیچ عهد نبستی که نشکنی وین بار
چرا به وعده بیگانگان وفا کردی

دلم شکستی و زین دل شکستنت شادم
که بنده‌ای را همسایه با خدا کردی

ز بس که سرزده رفتی و آمدی ای فکر
تو خانه دل من کاروانسرا کردی

تو درس هجر ز بس دادی‌ام به مکتب عشق
مرا ز وصل چو طفل گریزپا کردی

فراق روز مرا تیره‌تر ز زلف تو کرد
ببین که دشمنی ای دوست تا کجا کردی

به سان بخت من ای شه ز تخت برگردی
که ملتی را از یک سفر گدا کردی

برو که جغد نشیند به خانه‌ات ای شیخ
چه خانه‌ها که تو محتاج بوریا کردی

بلای دست تو مطرب به مغز واعظ شهر
بزن که مجلس ما را تو کربلا کردی

تمام عمر به می همنشین شدی عارف
چه دوستی است که با نطفه زنا کردی

به کنج میکده گر منزوی شدی خوش باش
ز خلق دور شدی دوری از بلا کردی

«عارف قزوینی»

چه گویمت که چه از دست یار می‌گذرد
به من هرآنچه که از روزگار می‌گذرد

ز یار شکوه کنم یا ز روزگار چه‌ها
ز یار بر من و از روزگار می‌گذرد

چه‌ها گذشت ز زلفت به دل چه می‌دانی
به کارگر چه ز سرمایه‌دار می‌گذرد

بس است تا به کیت سر به زیر پر صیاد
به غفلت اندر و وقت فرار می‌گذرد

به دور نرگس مست تو نادرست کسی
میان شهر اگر هوشیار می‌گذرد

کجاست شحنه که پنهان هزار خون کرده
دو چشم مست تو او آشکار می‌گذرد

به اسم من همه مال التجاره غم و درد
ز شهریار ببین بار بار می‌گذرد

سواره آمد و بگذشت از نظر گفتم
امان که عمر چو چابکسوار می‌گذرد

هزار شکر که دیدم رقیب از کویت
گذشت لیک به خواری چو خار می‌گذرد

تو خفته‌ای و چه دانی که در غمت شب هجر
چگونه بر من شب‌زنده‌دار می‌گذرد

به مجلسی که تویی گفتگوی ما و رقیب
تمام با سخن گوشه‌دار می‌گذرد

بدم از اینکه بدو خوب و ننگ و نام امروز
به یک رویه و در یک قطار می‌گذرد

مرا که سایه آن سرو بارور بر سر
نماند، ای به جهنم بهار می‌گذرد!

ز دست دیده به هرجا که می‌رود عارف
در آب دیده خود بی‌گدار می‌گذرد

«عارف قزوینی»

«مساوات عشق»

در عشق بدان فرق شهنشاه و گدا نیست
کس نیست که در کوی بتان بی‌سر و پا نیست

در حسن تو انگشت‌نما هستی و لیکن
در عشق تو جز من کسی انگشت‌ نما نیست

رسوای تو گشتیم من و دل به جهان نیست
جایی که در آن قصه رسوایی ما نیست

مستم بگذارید بگریم به غم دل
جز اشک کسی در غم دل عقده‌گشا نیست

این مهر که دارد به تو دل در همه کس نه
وین جای که داری تو به دل در همه جا نیست

با یار سخن دوش شد از عالم وحدت
گفتم مشنو هر که تو را گفت خدا نیست

بد گفت رقیب از پی و بشنیدم و گفتم
با یار که دل بد مکن این نیز به ما نیست

در فتنه یغماگری چشم تو ای شوخ
آن چیست که غارت‌زده در کشور ما نیست

گر پر شود ایران همه از حضرت اشرف
یک بی‌شرفی مثل رئیس‌الوزرا نیست

صحبت به ادب کن بر اهل ادب عارف
اینجاست که جای سخن پرت و پلا نیست

«عارف قزوینی»

«هجر و سفر عارف دربه‌در»

عمرم گهی به هجر و گهی در سفر گذشت
تاریخ زندگی همه در درد سر گذشت

گویند اینکه عمر سفر کوته است و من
دیدم که عمر من ز سفر زودتر گذشت

بستی درم ز وصل و گشودی دری ز هجر
آوخ ببین چه‌ها به منِ دربه‌در گذشت

هجر تو خون دل به حسابت حواله کرد
در دوری‌ات معیشتم از این ممر گذشت

با کوه کوه بار فراق غمت به کوه
رفتم، رسید سیل سرشک از کمر گذشت

بازیچه نیست عشق و محبت مگر نبود
در راه عشق یار پدر از پسر گذشت؟

سود و زیان و نفع و ضرر دخل و خرج عشق
کردم پس از هزار ضرر سربه‌سر گذشت

ما را چه خوب دست‌به‌سر کرد تا که چشم
آمد ببیندش که چو برق از نظر گذشت

کو، تا دگر پدید شود گویمش چه‌ها
بر من ز دست ظلم تو بیدادگر گذشت!»

کاری مکن که خلق ز جورت به جان رسند
ای جورپیشه، ورنه ز من یک نفر گذشت

مشکل بود که از خطر عشق بگذری
عارف تو را که عمر ز چندین خطر گذشت

«عارف قزوینی»

«خنده پس از گریه»

به سر کویت اگر رخت نبندم چه کنم
واندر آن کوی اگر ره ندهندم چه کنم

من ز در بستن و واکردن میخانه به جان
آمدم گر نکنم باز و نبندم چه کنم

غم هجران و پریشانی و بدبختی من
تو پسندیدی اگر من نپسندم چه کنم

مانده در قید اسارت تن من وان خم زلف
می‌کشد، می‌روم افتاده به بندم چه کنم

من به اوضاع تو ای کشور بی‌صاحب جم
نکنم گریه پس از گریه نخندم چه کنم

آیت روی تو ز آتشکده زردشت است
من بر آن آتش سوزان چو سپندم چه کنم

خون من ریختی و وصل تو شد کام رقیب
من به ناچار دل از مهر تو کندم چه کنم

شرط عقل است سپس راه جنون گیرم و بس
عارف آسوده من از ناصح و پندم چه کنم

«عارف قزوینی»

«رویای راحتی»

در دور زندگی به جز از غم ندیده‌ام
یک روز خوش ز عمر به عمرم ندیده‌ام

گفتم ببینم اینکه شب راحتی به خواب
دیدم ز دست هجر تو دیدم ندیده‌ام

گفتند دم ز عمر غنیمت توان شمرد
من در شمار عمر خود آن دم ندیده‌ام

از سال و ماه و هفته و ایام زندگی
یک روز عید غیر محرم ندیده‌ام

از اولین سلاله آدم الی کنون
زین خانواده یک نفر آدم ندیده‌ام

چندین هزار رشته مهر و وفا گسیخت
یک رشته ناگسیخته محکم ندیده‌ام

با دیده خیال و تصور که ممکن است
گردد دو دل به هم یکی آن هم ندیده‌ام

جز طره پریش تو و روزگار خویش
ز اوضاع چرخ درهم و برهم ندیده‌ام

جز جام می که عقده‌گشای غم است و بس
کس در خرابه مملکت جم ندیده‌ام

عارف به غیر بارگه پیر می‌فروش
گردن برای کرنش کس خم ندیده‌ام

«عارف قزوینی»

«گریه»

مگو چه سان نکنم گریه، گریه کار من است
کسی که باعث این کار گشته، یار من است

متاع گریه به بازار عشق رایج و اشک
برای آبرو و قدر و اعتبار من است

شده است کور ز دست دل جنایتکار
دو دیده من و دل هم جریحه‌دار من است

چو کوه غم پس زانو به زیر سایه اشک
نشسته منظره اشک آبشار من است

به تیره‌روزی و بدروزگاری‌ام یک عمر
گذشت و بگذرد این روز روزگار من است

میان مردم ننگین من آنقدر ننگین
شدم که ننگ من اسباب افتخار من است

تگرگ مرگ بگو سیل خون ببار و ببر
تو رنگ ننگ که آن فصل خوش بهار من است

مدام خون دل خویشتن خورم زین ره
معیشت من و از این ممر مدار من است

به سر چه خاک به جز خاک تعزیت ریزم
به کشوری که مصیبت زمامدار من است

بدان محرم ایرانی اول صفر است
که قتل نادر ناکام نامدار من است

فشار مرگ که گویند بهر تن پس مرگ
به من چه من چه کنم روح در فشار من است

تدارک سفر مرگ دید عارف و گفت
در این سفر کلنل چشم‌انتظار من است

«عارف قزوینی»

«غزل پوشالی»

چه دادخواهی از این دادخواهِ پوشالی
ز شاه کشور جم جایگاه پوشالی

به جای تاج کیانی و تخت جم مانده است
حصیر پاره به جا و کلاه پوشالی

به قدر یک سر مویی عدو نیندیشد
از این سپهبد و از این سپاه پوشالی

ز آه سینه پوشالی آتش‌افروزیم
به کاخ و قصر و به این بارگاه پوشالی

ببین چه غافل و آرام خفته این ملّت
چو گوسفند در آرامگاه پوشالی

پناه ملّت مجلس بود چو گردد چاه
پناهگاه بسوز این پناه پوشالی

بگو چگونه ز دنیا گذشته‌ای درویش
که دل نمی‌کنی از خانقاه پوشالی

بهار آمد و عارف نمی‌شود سرسبز
ز باغ و لاله و خرّم گیاه پوشالی

«عارف قزوینی»

«بار فلک»

غم هجر تو نیمه‌جانم کرد
کرد کاری که ناتوانم کرد

زیر بار فلک نرفتم لیک
بار عشق تو چون کمانم کرد

ضعف چون آه سینه مظلوم
دگر از هر نظر نهانم کرد

نیست باقی جز استخوان غم عشق
عاقبت صاحب استخوانم کرد

به تصور نیارم آنچه که آن
به تصور نیاید آنم کرد

دست‌پرورده مرا گیتی
دست دستی بلای جانم کرد

دل چون موم نرم من به تو ای
سنگدل باز مهربانم کرد

بس که بدبین بود دل از چشمم
به دو چشمت که بدگمانم کرد

یار بد داد امتحان صد بار
با وجودی که امتحانم کرد

نیست عارف به از سکوت به من
آنچه می‌خواست دل زبانم کرد

«عارف قزوینی»

ز طفلی آنچه به من یاد داد استادم
به غیر عشق برفت آنچه بود از یادم

بکند سیل غم عشق بیخ و بنیانم
به باد رفت ز بیداد هجر بنیادم

برای پیروی از دل ملامتم نکنید
برای این که ز مادر برای این زادم

به غمزه از من بی‌خانمان خانه‌به‌دوش
گرفت هستی و من هرچه داشتم دادم

از آنچه رنگ تعلق به غیر بی‌رنگی
گرفت یا که بخواهد گرفتن آزادم

مرا به آنکه به هستی ز نیستی آورد
قسم، به سایه دیوار نیستی شادم

ز پا درآمده در خون نشسته آن صیدم
که رستم از غم و راحت نشست صیادم

گرفت جا به دلم کوه ناله مبهوتم
چه شد که گوش تو نشنیده داد و فریادم

فغان و ناله و فریاد من جهانی را
فرا گرفت نیامد کسی به امدادم

به نام همت مولا به نقش بی‌رنگی
خوشم به عشق علی در خیال ارشادم

علی بگوی اگر ناتوان شدی عارف
علی نگفتم و در ناتوانی افتادم

«عارف قزوینی»

زان سبو دوش که در میکده ساقی بر دوش
داشت جامی زدم، امشب خوشم از نشئه دوش

از بناگوش تو با برگ گلم حرفی رفت
که خود آن حرف به گوش تو رسد گوش به گوش

می‌گذارم قدم ناز تو را بر سر و چشم
بار دوش سر دوشت کشم از دوش به دوش

همچو مرغ قفس از دام گرفتاری رست
تا که زلف سیهت زد به دلم چون قره‌قوش

چند در پرده و بی‌پرده بری دل یک بار
یا که از رخ بفکن برقع و یا چهره بپوش

چشم مست تو شکیباییِ هشیاران برد
این سیه‌مست ندانم که کسی آید سر هوش

دور و نزدیک نمی‌ماند به جا خشک و تری
آتش دل اگر از دیده نمی‌گشت خموش

چاک کن پیرهن از پنجه ز ناخن بخراش
سینه‌ای را که ز جوش تو بیفتد ز خروش

گر جهان تنگ گرفته است به من سخت مگیر
که به خود باز بُوَد جای تو در هر آغوش

جامهٔ خانه‌به‌دوشی نبرازد به کسی
این قبا دوخته شد بهر منِ خانه‌به‌دوش

دیدمش غرق خرافات گذشت از من شیخ
کفر می‌ریخت به موی تو قسم از سر و روش

عارف از تعزیه‌گردانیِ گردون این بس
شهریار غزل او گشت و تو گشتی خزپوش

حکمیت ز دو کس خواسته در این دو غزل
او ز شیدوش من از حضرت عیسی سروش

«عارف قزوینی»

با من این روح سبک‌سیر گران‌جانی کرد
تنم از پای درآورد و رجزخوانی کرد

همچو سهراب مرا رستم غم کشت و سپس
چاک زد سینه و اظهار پشیمانی کرد

غم به ویرانه دل کرد همان کار که‌اش
موکب شاهی با کلبه دهقانی کرد

آنچنان کز غرض شخصی ویران وطنی است
زندگی با من یک عمر غرض‌رانی کرد

حسّ من با من آن کرد که عالم دانند
مخبرالسلطنه با روح خیابانی کرد

ز محیط از چه کنم شکوه به هرجا که غمی
بود آورد دودستی به من ارزانی کرد

ز ورق راحت و آسایش و آرامش من
مرکز خائن و بی‌عاطفه طوفانی کرد

اجنبی‌پروری و روح خیانتکاری
چه بگویم که چه با کشور ساسانی کرد

داغدار است دل از دست ریاکاری شیخ
بس سیه‌کاری کین داغ به پیشانی کرد

قدرنشناسیِ یک ملتم این آخر عمر
به در از شهر چو درویش بیابانی کرد

پرتو نور تجدد ز خیابان جدید
روح امثال خیابانی نورانی کرد

عارف از جاده راست قدم کج ننهاد
رفت و بس شکر که از باعث این بانی کرد

پیشرفت آنچه در این صفحه امیر لشکر
کرد از پرتو اقبال رضاخانی کرد

«عارف قزوینی»

داد حسنت به تو تعلیم خودآرایی را
زیبِ اندام تو کرد این همه زیبایی را

قدرتِ عشق تو بگرفت به سرپنجه حسن
طرفة العین ز من قوه بینایی را

هم مگر فتنه چشم تو بخواباند باز
در تماشای تو آشوب تماشایی را

ای بت شرق بنه پا به اروپا تا پای
به زمین خشکد بت‌های اروپایی را

کرد سودای سر زلف تو دیوانه مرا
چه نهی سربه‌سر این آدمِ سودایی را

فقط اندوخته در عشق شکیبایی بود
کرد تاراج غم عشق شکیبایی را

دل به دریا زد و سر راه بیابان بگرفت
دل دریایی من بین سر صحرایی را

به یکی خضر ره عالم وحدت شد و هیچ
کس نیابد به از این عالم تنهایی را

اغلبم جا بس کوچه بی‌سامانی است
با چنین جا چه خورم غصه بی‌جایی را

منحصر شد همه دار و ندارم به جنون
در چه ره خرج کنم این همه دارایی را

سر دل تا که نخورده است به یک سنگدلی
پند سودی ندهد هرزه و هرجایی را

حس من دشمن جان کیست نمی‌دانستم
که به من دشمنی است این همه دانایی را

عارف از خطهٔ تهران سوی تبریز گریخت
تا تحمل نکند آن همه رسوایی را

«عارف قزوینی»

به یار شرح دل پرملال نتوان گفت
نگفته بهتر، امر محال نتوان گفت

خیال یکشبه هجر تا به دامن حشر:
اگر شود همه‌روزه وصال نتوان گفت

به سان نقش خیال از تصورات خیال
شدم تمام و به کس این خیال نتوان گفت

تراست پنبه غفلت به گوش و من الکن
به گوش کر، سخن از قول لال نتوان گفت

نهان به پرده اسرار عشق یک سر موی
به آنکه گشته نهان در جوال نتوان گفت

سخن ز علم مگو پیش جهل در بر جغد
حدیث طایر «فرخنده‌فال» نتوان گفت

خموش باش که در پیشگاهِ حسن و جمال
سخن ز مکنت و جاه و جلال نتوان گفت

به ملتی که ز تاریخ خویش بی‌خبر است
به جز حکایت محو و زوال نتوان گفت

به پیش شیخ ز اسرار می‌فروش مگوی
که حرف راست به شیطان‌خیال نتوان گفت

مجال آنکه دهم شرح زندگانی خویش
به دست خامه، به عمری مجال نتوان گفت

بس است شکوه و دلتنگی اینقدر عارف
بد از محیط، علی‌الاتصال نتوان گفت

«عارف قزوینی»

مدام یک نفسم بی‌خروش نبود
اگر پیام سروشم به گوش هوش نبود

زبان نبود گر آزاد بهر آزادی
به شهر هستی محتاج سر به گوش نبود

من آنچه دیدم غیر از وطن‌فروش کسی
به شادکامی در ملک داریوش نبود

از آن زمان که شدم سرشناس پیش سران
سری که گفته شود بار دوش نبود

نبود این همه دنیای ما پریش و تباه
اگر به دنیا آخوندِ دین‌فروش نبود

کلاه پهلوی آن روز سرفراز بود
که شیخ و خرقه و دستار و خرقه‌پوش نبود

هزار سال نفهمید ملتی که به فهم
درازپوش فزون از درازگوش نبود

برای کشت ز سنگ آبداده دهقان
کم از ملخ حذر جنس …وش نبود

چه شد که بخش من از دور زندگانی تلخ
ز نیش و نوش جهان نیش بود و نوش نبود

شگفت نیست پس از سوختن خموشی کاش
شراره‌ای که زد آتش به من خموش نبود

نبود گفته عارف به گوش خوش‌آهنگ
به گوش عارف اگر گفته سروش نبود

«عارف قزوینی»

تو ای ستاره صبح وصال و روز امید
طلوع کن که چو شب تیره‌بخت شد ناهید

بکش به رشته تحریر نظم و نثر سخن
ز بحر فکر گهرخیز همچو مروارید

چو آبگینه اسکندری و جام جمی
که هرکه نقش بد و خوب در تو خواهد دید

تو همچنان ورق گل به دست باد صبا
به هر دیار پراکنده شو چو پیک و برید

بگو که نامه ناهید را تبهکاران
سبب شدند که شیرازه‌اش ز هم پاشید

ز شادی و غم ایام زین مکن دلخوش
که ابر طرف چمن گریه کرد و گل خندید

مگوی نوبت او درگذشت، نوبت ماست
که این شتر به در خانه خواهدت خوابید

من از روز بد اندیشه نیست، نی شاید
ستیزه با بد، باید ز روز خوش ترسید

به سد یأجوج ار روزنامه بنویسی
در این محیط نخواهی مصون شد از تنقید

«عارف قزوینی»

دیشب به یاد روی تو ای رشک آفتاب
شستم ز سیل اشک من از دیده نقشِ خواب

تا صبحدم که جیب افق چاک زد شفق
صد رنگ ریخت دل به خیال رخت بر آب

بنشسته‌ام میانه سیلاب خون که گر
بینی گمان بری که حبابی است روی آب

شد مست دل ز غمزه‌ات آن سان که مستی‌اش
افزون بود ز نشئهٔ یک خم شراب ناب

چشمت به زیرچشمی با یک اشاره کرد
در هر کجا دلی است طرفدار انقلاب

محروم شد ز روی تو زاهد، همیشه باد
محروم ز آستین خطا دامن صواب

با خانه خرابه دل آنچه را که کرد
چشمت، به کعبه آن نکند پیرو وهاب

افتاد طرّه بر سر مژگانت آگه است
گنجشک اوفتاده به سرپنجه عقاب

از مهوشان شفق چو تو را انتخاب کرد
تبریک گفت عارف از این حسن انتخاب

«عارف قزوینی»

جان از غم دوست رستنی نیست
زین دام هلاک جستنی نیست

آن فتنه که خاستی و برخاست
تا ننشینی نشستنی نیست

بگسست علاقه‌ای که‌اش من
پنداشتمی گسستنی نیست

از کردنِ توبه توبه کردم
این توبه دگر شکستنی نیست

آن سبزه عشق کو نخورد آب
از چشمه چشم رستنی نیست

از قحبه و هیز عشق و عفت
زینهار مجو که جستنی نیست

«عارف قزوینی»

آتش الهی آنکه بیفتد میان دل
نابود همچو دود شود دودمان دل

مانند خاندان گل از صرصر خزان
هستی به باد داده شود خانمان دل

احوال دل مپرس که خون ریزد از قلم
وقتی که می‌رسم سر شرح بیان دل

با اینکه کرده خاک‌نشینم، سر درست
مشکل برم به گور ز دست زبان دل

رسوا شدم ز دست دل آن سان که هر که را
بینی حدیث من بود و داستان دل

از من بریده الفت و با سگ گرفته خوی
دل مهربان به سگ شده سگ پاسبان دل

چشمم ندیده روی خوشی در تمام عمر
بدبخت دیده‌ای که بود دیده‌بان دل

افتاده در کمند خم طره‌ای به دام
از آشیان عقاب بلندآشیان دل

دل را به طره تو سپردم ترا به حق
هرجا که هست جان تو ای دوست جان دل

دیگر به چشم خویش نیم مطمئن از آنک
برداشت پرده از سرِ سِرّ نهان دل

شد اشک محرم دل و از راه دوستی
راه بهانه داد، کف دشمنان دل

خوبان یک از هزار ز تحصیل درس عشق
بیرون نیامدند خوش از امتحان دل

گر لامکان و خانه‌به‌دوشم ترا چه غم؟
کاندر جوار جوانی و وندر مکان دل

یار ار نشان عارف بی‌نام از تو خواست
برگو به آن نشان که گرفتی نشان دل

«عارف قزوینی»