ملک الشعرا بهار

بر دل من گشت عشق نیکوان فرمان‌روا
اشک سرخ من دلیل و رنگ زرد من گوا

نیستی رنگم چنین و نیستی اشکم چنان
گر بر این دل نیستی عشق بتان فرمانروا

تا شدم با مهر آن نامهربان دلبر، قرین
تا شدم با عشق آن ناپارسا یار آشنا

مهربان بودم‌، به جان خود شدم نامهربان
پارسا بودم‌، به کار دین شدم ناپارسا

شد دژم جان من از نیرنگ آن‌ چشم دژم
شد دوتا پشت من از افسون آن زلف دوتا

از دل عاشق به عشق اندر درختی بردمد
کش برآید جاودان برگ و بر از رنج و عنا

تن اسیر عشق اگرکردم غمی گشتم غمی
دل به دست یار اگر دادم خطا کردم خطا

چاره ی خود را ندانم من به‌عشق اندرکنون
بنده ی مسکین چه داند کرد پیش پادشا

در بلای عشق اگر ماندم نیندیشم همی
کافرین شهریار از من بگرداند بلا

«ملک الشعرا بهار»

دوست می‌دارم من این نوروز فرخ‌فال را
تاکنم نو بر جبین خوبرویان سال را

خواهی ار با فال میمون بگذرد روز تو خوش
برگشا هر صبحدم از دفترگل فال را

عاشقا ز آه سحر غافل مشو کاین ابر فیض
آبیاری می‌نمایدگلشن آمال را

خواهی ار با کس درآمیزی به رنگ او درآی
بین چسان همرنگ گل پروانه دارد بال را

عاشق از خوبان وفا و مهر خواهد، ورنه هست
آب و رنگ حسن صوری‌، پرده تمثال را

آن سر زلف سیه چیدی و از دامان خویش
دست کوته ساختی مشتی پریشان‌حال را

دولتی کافغان کنند از جور او خرد و بزرگ
بر خلایق چون دهد اعلان استقلال را

سفله از فرط دنائت ایمن است از حادثات
هیچ مؤمن خون نریزد اشتر جلّال را

از رقیب خرد ای دل در جهان غافل مباش
موش ویران می‌نماید دکه بقال را

گرچه‌آزادی زبون شد لیک جای شکر هست
کاین روش بشکست بازار هو و جنجال را

بر وطن مگری که در نزدکرام‌الکاتبین
بهر هر قومی کتابی هست مر آجال را

شدگذشته‌هیچ‌و امروز است‌هم‌در حکم‌هیچ
حال و ماضی رفته دان‌ حاضر شو استقبال را

«ملک الشعرا بهار»

خامشی جستم که حاسد مرده پندارد مرا
وز سر رشگ و حسدکمتر بیازارد مرا

زنده درگور سکوتم من‌، مگر زین بیشتر
روزگار مرده‌پرور خوار نشمارد مرا

مردمان از چشم بد ترسند و من از چشم خوب
حق ز چشم خوب مهرویان نگهدارد مرا

مرک‌شاعر زندگی‌بخش خیال اوست کاش
این خموشی در شمار مردگان آرد مرا

سینه‌ام زآه پیاپی چاک شد، کو آن طبیب
کز تشفی مرهمی بر سینه بگذارد مرا

تا مگر تأثیر بخشد ناله‌های زار من
آرزوی مرگ حالی بسته‌لب دارد مرا

شد امید از شش‌ جهت ‌مقطوع‌ و نومیدی ‌رسید
بو که نومیدی به دست مرگ بسپارد مرا

«ملک الشعرا بهار»

سیل خون‌آلود اشکم بی‌خبر گیرد تو را
خون مردم‌، آخر ای بیدادگر، گیرد تو را

ای شکرلب‌، آب چشمم نیک دریابد تو را
وی قصب‌پوش آتش دل زود درگیرد تو را

ور گریزی زین دو طوفان چون پری بر آسمان
بر فراز آسمان آه سحر گیرد تو را

باخبر کردم تو را خون ضعیفان را مریز
زان که خون بی‌گناهان بی‌خبر گیرد تو را

نفرت مردم به مانند سگ درنده است
گر تو از پیشش گریزی زودتر گیرد تو را

کن حذر زان دم که دست عاشق دلمرده‌ای
همچو قاتل در میان رهگذر گیرد تو را

ای خدنگ غمزه جانان ز تنهایی منال
مرغ دل چون جوجه زیر بال و پر گیرد تو را

خاک زیر و رو ندارد پیش عزم عاشقان
هر کجا باشد بهار آخر به بر گیرد تو ر

«ملک الشعرا بهار»

جز روی تو کافروخته گردد ز می ناب
آتش که شنیده ‌است که روشن شود از آب

شنگرف دو رخسار تو آمیخته با سیم
سیم تو ز دو دیده‌ام انگیخته سیماب

سیماب اگرم بارد به رخ عجبی نیست
سیماب روان شیفته باشد به زر ناب

دو چشم و جبین تو در آن زلف چه باشد؟
دو نرگس نو ساخته اندر شب مهتاب

گربوسه به من بخشی دانی به چه ماند؟
مرغی که گه کشتن‌، قاتل دهدش آب

ز اندوه شبانگاهی خود با تو چه گویم
شب خفته چه داند اثر دیده بی‌خواب

در دامنت آویزم تا مردم گویند
آوبخته بر سرو یکی شاخک لبلاب

تا خط ندمیده است رفیقان را دل‌جوی
تا نقدی باقی است فقیران را دریاب

بیم است که خط جوش زند گرد عذارت
و اندیشه او نیش زند بر دل اصحاب

عناب لبت بی‌مزه گردد ز خط سبز
اینست‌، بلی خاصیت سبزه عناب

«ملک الشعرا بهار»

حشمت محتشمان مایه مرگ فقراست
داد ازین رسم فرومایه که در شهر شماست

یا رب این شهر چه شهر ست و چه خلقند این خلق
که به هر رهگذری نعش غریبی پیداست

می‌شنیدم سحری طفل یتیمی می گفت‌:
هر بلایی که به ما می‌رسد از این وزراست

خانه «‌محتشم‌» آباد که از همت او
شیون و غلغله در خانه مسکین و گداست

از خدایش به حقیقت نرسد برگ مراد
آنکه فارغ ز غم ومحنت مخلوق خداست

نوشداروی نصیحت چه دهد سود بهار
به مریضی که به هر قاعده محکوم فناست

«ملک الشعرا بهار»

عشقت آتش به دل کس نزند تا دل ماست
کی به‌مسجد سزد آن‌ شمع که ‌در خانه رواست

به وفایی که نداری قسم ای ماه جبین
هر جفایی که کنی بر دل ما عین وفاست

اگر از ربختن خون منت خرسندی است
این‌ نه‌ خون‌ است‌ بیا دست‌ در او زن که حناست

سر زلف تو ز چین مشک تر آورده به شهر
از ختن مشک مخواهید حریفان که خطاست

من گرفتار سیه‌چرده شوخی شده‌ام
که به من دشمن و با مردم بیگانه صفاست

یوسف از مصر سفر کرد و بدینجا آمد
گو به یعقوب که فرزند تو در خانه ماست

روزی آیم به سرکوی تو و جان بدهم
تا بکوبند که این‌، کشتهٔ آن ماه‌لقاست

زود باشدکه سراغ من تهمت‌زده را
از همه شهر بگیری و ندانندکجاست

اگرت یار جفا کرد و ملامت «‌راهب‌»
غم مخور دادرس عاشق مظلوم‌ خداست

«ملک الشعرا بهار»

شب است و آنچه دلم کرده آرزو اینجاست
ز عمر نشمرم آن ساعتی که او اینجاست

ز چشم‌ شوخ رقیب ای صنم چه پوشی روی‌؟
بپوش قلب خود از وی که آبرو اینجاست

حذر چه می‌کنی از چشم غیر و صحبت خلق
ز قلب خویش حذر کن که گفت‌وگو اینجاست

نگاهدار دل از آرزوی نامحرم
که فر و جاه و جمال زن نکو اینجاست

خیال غیر مکن هیچ‌، کان حجاب لطیف
که چون درد، نبود قابل رفو، اینجاست

شنیده‌ام به زنی گفت مرد بد عملی
که نیست شوهر و مطلوب کامجو اینجاست

قدم گذار به مشگوی من - که خواهدگفت
به شوهر تو که آن سرو مشکمو اینجاست‌؟‌!

چو این کلام‌، زن از مرد نابکار شنید
به قلب خویش بزد دست و گفت‌: او اینجاست

خدا و عشق و عفافند رهبر زن خوب
بهشت شادی و فردوس آرزو اینجاست

«‌بهار» پرده مویین حجاب عفت نیست
«‌هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست‌»

«ملک الشعرا بهار»

تا به گل هر لحظه بلبل را فغانی دیگراست
هر طرف از شهرت گل داستانی دیگر است

عشق بلبل جلوهٔ گل را نمایان کرد و بس
ورنه گل را درگلستان دوستانی دیگر است

بانگ عشاق وطن غالب زروی درد نیست
خلق را دربارهٔ ایشان گمانی دیگر است

خرقه و دراعه و داغ جبین حرفیست مفت
صاحبان روح عالی را نشانی دیگر است

گربه سبک مدعی رنگین نمی گویم سخن
رخ متاب از من که عاشق را زبانی دیگر است

از مصیبت‌ها منال ای دل که در زیر سپهر
هر مصیبت بهر دانا امتحانی دیگر است

گوش‌جان‌بگشای‌و بشنو زانکه‌اشعار «‌بهار»
صحبت کروبیان را ترجمانی دیگر است

«ملک الشعرا بهار»

وحشت راه دراز از نظر کوته ماست
رخ ‌متاب ای ‌دل ‌از‌ین ‌ره که خدا همراه ماست

نیست اصلا خبری در سر بازار وجود
ور همانا خبری هست به خلوتگه ماست

جز تو ای عشق‌! اگر ما در دیگر زده‌ایم
جرم بر عقل به هر در زدهٔ گمره ماست

گر چهی کند رفیقی به ره ما چه زیان
زان که ما آب روانیم و ره ما چه ماست

ما جگر گوشهٔ کوهیم و پسرخوانده ابر
هر کجا سبزتر آن مزرعه گردشگه ماست

شیر را عار ز زندان نبود وین رفتار
بی‌سبب مایهٔ فخر عدوی روبه ماست

ای بهار از دگران کارگشایی مطلب
که خدا کارگشای دل کارآگه ماست

«ملک الشعرا بهار»

تو اگر خامی و ما سوخته‌، توفیر بسی است
شعله عشق نه گیرنده هر خاروخسی است

هر طبیبی نکند چاره این مرده‌دلان
که دوای دل ما درکف عیسی‌نفسی است

گر دل سوخته ره برد به جایی نه عجب
سوی حق راهبر موسی عمران‌، قبسی است

کاروانی است پراکنده و سرگشته ولیک
خاطر گمشدگان شاد به بانگ جرسی است

طفل راگوشه گهواره جهانی است فراخ
همه آفاق بر همت مردان قفسی است

ای توانگر تو به زر شادی و دانا به ضمیر
هر کسی را به جهان گذران ملتمسی است

شهر ما با عسس و محتسب از دزد پر است
ای‌خوش آن‌ شهر که‌ در باطن‌ هر کس عسسی است

سال‌ها حلقه زدم بر در این خانه «‌بهار»
بود ظنم به همه عمر که در خانه کسی است

«ملک الشعرا بهار»

شیرین‌لبی که آفت جان‌ها نگاه اوست
هرجا دلیست بسته زلف سیاه اوست

کردم سراغ دل ز مقیمان درگهش
گفتند رو بجوی مگر فرش راه اوست

گویند یار خون دل خلق می‌خورد
وان لعل سرخ و دست نگاربن کواه اوست

او پادشاه کشور حسنست و ما اسیر
وآن زلف پر خم و صف مژگان سپاه اوست

گفتم به قتل من چه بود عذر آن نگار؟
گفتند خوی سرکش او عذرخواه اوست

گفتم بغیر عشق چه باشدگناه من
گفتند زندگانی عاشق گناه اوست

جانا بهار صید زبان‌بسته‌ایست لیک
چیزی که مایه نگرانی است آه اوست

«ملک الشعرا بهار»

شاهدی کز پی او دیده گریانی نیست
نوبهاریست که هیچش نم بارانی نیست

گر شبانگه نشود دیده ابری گریان
بامدادان به چمن غنچه خندانی نیست

الله الله مکن ای ابر چنین سنگدلی
کز عطش در دل افسرده ما جانی نیست

گرتوبر سبزه وربحان نکنی مرحمتی
برلب جوی دگر سبزه وریحانی نیست

آتش جور عدو بس‌، تو دگر باد مدم
مستان آب کسی را که به کف نانی نیست

ای‌بهار ار به‌حقیقت رسی اولی است که چرخ
سنگ بارد به چنین شهرکه انسانی نیست

«ملک الشعرا بهار»

شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریه جانسوز و دگر هیچ

افسانه بود معنی دیدار که دادند
در پرده یکی وعده مرموز و دگر هیچ

حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد
از پارهٔ سنگی شرف‌اندوز و دگر هیچ

خواهی که شوی باخبر ازکشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ‌

روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حسابست همان روز و دگر هیچ

زین قوم چه خواهی که بهین پیشه‌ورانش
گهواره تراشند و کفن‌دوز و دگر هیچ

زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ

خواهد بَدَل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ

«ملک الشعرا بهار»

خیزید و به پای خم مستانه سر اندازید
وان راز نهانی را از پرده براندازند

این طرح کج گیتی شایان تماشا نیست
شایان تماشا را طرح دگر اندازید

ذوق بشریت را این عشق کهن گم کرد
عشقی نو و فکری نو اندر بشر اندازید

تا عشق دگرگونی پیدا شود اندر دل
آن زلف چلیپا را در یکدگر اندازید

تا یار که‌را خواهد تا عشق که‌را شاید
خود را و حریفان را اندر خطر اندازید

تا عامه شود بیدار تا خاصه شود هشیار
اسرار حقیقت را در رهگذر اندازید

تا حق‌طلبان گردند از دربدری آزاد
شیخان ریایی را از در بدر اندازید

این محنت بی‌دردی دردی دگرست آری
گر دست‌ دهد خود را در دردسر اندازید

گر عقل زند لافی دشنام دهید او را
وانجا که جنون آید پیشش سپر اندازید

یک شعله برافروزید از آه دل سوزان
وانگه چو بهار آتش در خشک و تر اندازید

«ملک الشعرا بهار»

تا به کنج لبت آن خال سیه‌رنگ افتاد
نافه را صدگره از خون به دل تنگ افتاد

آن نه خط است برآن عارض پرنقش و نگار
رنگ محویست که در دفتر ارژنگ افتاد

سیب از آسیب‌جهان‌رست که همرنگ تو شد
گشت نارنج ز غم زردکه نارنگ افتاد

دررهت چشم من از هفته به هفتادکشید
در پی‌ات کار من ازگام به فرسنگ افتاد

نرگس‌ از چشم تو چون برد حسد، کور آمد
سرو با قد تو چون خاست بپا، لنگ افتاد

از دل گمشدهٔ خوبش فرو بستم چشم
تا مرا دامنت ای گمشده در چنگ افتاد

دانم اندر دل سخت تو نکرده است اثر
نالهٔ من که ازو خون به دل تنگ افتاد

کرد چون همره چنگ این غزل آهنگ‌، بهار
چنگ دردل زد و با چنگ هم آهنگ افتاد

«ملک الشعرا بهار»

ای دل به صبر کوش که هر چیز بگذرد
زبن حبس هم مرنج که این نیزبگذرد

فرهاد گو به تلخی غم صبر کن که زود
شیرینی تعیش پرویز بگذرد

دوران رادمردی و آزادگی گذشت
وین دوره سیاه بلاخیز بگذرد

مردانه پایدار بر احداث روزگار
کاین روزگار زن‌صفت حیز بگذرد

ما و تو نیستیم و به خاک مزار ما
بسیار این نسیم فرح‌بیز بگذرد

این است پند من که ز خوب و بد جهان
نه غره شو، نه رنجه که هر چیز بگذرد

صبح نشاط خندد و آید «‌بهار» عیش
وین شام شوم و عصر غم‌انگیز بگذرد

«ملک الشعرا بهار»

آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد
خلق را از طرّه‌ات آشفته‌تر خواهیم کرد

اول از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست
پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد

جان اگر باید به کوی ات نقد جان خواهیم داد
سر اگر باید به راهت ترک سر خواهیم کرد

در غم عشق تو با این ناله‌های دردناک
اختر بیدادگر را دادگر خواهیم کرد

هرکسی کام دلی آورده در کویت به‌دست
ماهم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد

تا جهانی درخور شرح غمت پیداکنیم
خویش را زین عالم فانی ‌بدر خواهیم کرد

تاکه ننشیند به دامانت غبار از خاک ما
روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد

یا ز آه نیم شب‌، یا از دعا، یا از نگاه
هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد

لابه‌ها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری
ور به‌بی‌رحمی زدی فکر دگر خواهیم کرد

چون‌ بهار از جان‌ شیرین‌ دست‌ برخواهیم‌ داشت
پس سرکوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد

«ملک الشعرا بهار»

مشتاقی و صبوری با هم قرین نباشد
این باشد آن نباشد آن باشد این نباشد

با انگبین لبت را سنجیده‌ام مکرر
شهدی که در لب توست در انگبین نباشد

قومی به فکر مشغول قومی به دین گرفتار
غافل که آنچه‌ جویند در کفر و دین نباشد

در نکته دهانت هر کس کند گمانی
تا تو سخن نگویی کس را یقین نباشد

ماه فلک ز حسنت خواهد برد نصیبی
ورنه همیشه سیرش گرد زمین نباشد

خواهم سر ارادت سایم بر آستانت
شرمنده‌ام که چیزیم در آستین نباشد

یابد ز دام زلفش صید دلم رهایی
گر چشم صیدگیرش اندر کمین نباشد

با ترکتاز چشمش نیکو مقاومت کرد
حقا که چون دل من حصنی حصین نباشد

گفتم بهار مسکین خواهد گلی ز باغت
گفتا خزان رسیده است گل بعد از این نباشد

«ملک الشعرا بهار»

خوبرویان یار را در عین یاری می‌کشند
دوستداران را به جرم دوستداری می‌کشند

مرغ وحشی چون نمی‌افتد به دست کودکان
مرغ دست‌آموز را با زجر و خواری می‌کشند

شاهدان دیر جوش از دوستان باوفا
زود سیر آیند و ایشان را به زاری می‌کشند

دوستان خاص را مانند مرغ خانگی
در عروسی و عزا بر رسم جاری می‌کشند

سر شبانان فی‌المثل گوساله پا بسته را
در قبال جستن گاو فراری می‌کشند

تا مگر از کید بدخواهان دمی ایمن شوند
نیکخواهان را ز فرط خام کاری می‌کشند

بهر قربان بر سر راه حسودان دورو
غمگساران را به جای غمسگاری می‌کشند

چون وزیر و پیل و رخ از کار افتادند و شاه
ماند بی‌اصحاب با یک زخم کاری می‌کشند

تجربت‌ها کرده‌ایم از کار دولت‌ها «‌بهار»
گر نکشتی اختیاری‌، اضطراری می‌کشند

«ملک الشعرا بهار»

میان ابرو و چشم تو گیر و داری بود
من این میانه شدم کشته این چه کاری بود

تو بی‌وفا و اجل در قفا و من بیمار
بمردم از غم و جز این چه انتظاری بود

مرا ز حلقه عشاق خود نمی‌راندی
اگر به نزد توام قدر و اعتباری بود

در آفتاب جمال تو زلف شبگردت
دلم ربود و عجب دزد آشکاری بود

به هر کجا که ببستیم باختیم ز جهل
قمار جهل نمودیم و خوش قماری بود

تمدن آتشی افروخت در جهان که بسوخت
ز عهد مهر و وفا هرچه یادگاری بود

بنای این مدنیت به باد می‌دادم
اگر به دست من از چرخ اختیاری بود

میی خوریم به باغی نهان ز چشم رقیب
اگر تو بودی و من بودم و بهاری بود

«ملک الشعرا بهار»

آن چه شعله است کزان راهگذار می‌آید
یا چه برقیست که دایم به‌نظر می‌آید

ظلماتیست جهانگیرکه چون سیل روان
مژده آب حیاتش ز اثر می‌آید

زاده فکر من است این که پس از چندین قرن
به سفررفته و اکنون زسفر می‌آید

دیده بگشای و در آغوش بگیرش کز مهر
پسری بر سر بالین پدر می‌آید

اگر این فتنه گری زان خط سبز است چه باک
خوش بود فتنه گر از دور قمر می‌آید

پا و سر می‌شکند راه خرابات ولی
مرد وارسته ازبن راه بسر می‌آید

ای دل از کو تهی دست طلب شکوه مدار
صبرکن عاقبت آن نخل به‌بر می‌آید

هرکجا بگذرد آن سرو خرامنده بهار
خاک راهش به نظرکحل بصر می‌آید

«ملک الشعرا بهار»

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

فصل گل می‌گذرد، هم‌نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

عندلیبان‌! گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاباش قدومش همه فریاد کنید

یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان
چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید

هرکه دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و به یاد منش آزاد کنید

آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه صیاد کنید

شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب
یاد پروانه هستی‌ شده بر باد کنید

بیستون بر سر راه است مباد از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید

جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید

گر شد از جور شما خانه موری ویران
خانه خویش محالست که آباد کنید

کنج ویرانه زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خداداد کنید

«ملک الشعرا بهار»

نرگس غمزه‌زنش بر سر ناز است هنوز
طره پرشکنش سلسله‌باز است هنوز

عاشقان را سپه ناز براند از در دوست
بر در دوست مرا روی نیاز است هنوز

خاک محمود شد از دست حوادث بر باد
در دلش آتش سودای ایاز است هنوز

هر کسی را سر کوی صنمی شد مقصود
مقصد ساده‌دلان خاک حجاز است هنوز

گرچه شد عمر من از خط توکوتاه ولی
دست امّید به زلف تو دراز است هنوز

مسجد حسن تو از خط شده ویران لیکن
طاق ابروی تو محراب نماز است هنوز

روزی ای گل به چمن چشم گشودی از ناز
چشم نرگس به تماشای تو باز است هنوز

زین تحسرکه چرا سوخت پر پروانه
شمع دلسوخته در سوز وگداز است هنوز

باز شد شهپر مرغان گرفتار بهار
بستگی‌هاست که در دیده ی باز است هنوز

«ملک الشعرا بهار»

ای مصور نقش آن سرّ نهانش را بکش
موشکافی‌ها کن و موی میانش را بکش

سیل اشگ از جویبار دیده اول کن روان
زان سپس آن قد چون سرو روانش را بکش

گرز موی خامه شنگرفی جهد بر صفحه‌، زان
نکته‌ای شیرین فروگیر و دهانش را بکش

چون‌ مرا بیند ز شرمش برچکد خوی از عذار
گرتوانی آن عذار خوی‌دستان را بکش

یا مکش آن ابروانش یا اگر خواهی کشید
نقش‌ها بگذار و ناز ابروانش را بکش

آن گرانبار سرینش را بکش بر روی ساق
ور کشیدی محنت بار گرانش را بکش

چشم‌برهم‌ نِه‌،‌چو چشم‌ مست‌ او خواهی کشید
ورگشودی‌، همچو من آه و فغانش را بکش

غمزه‌اش را گر ندانی چیست من دارم به‌دل
از دل من غمزه‌های جان‌ستانش را بکش

«ملک الشعرا بهار»

از داغ غمت جانا! می‌سوزم و می‌سازم
چون شمع ز سر تا پا، می‌سوزم و می‌سازم‌

از زشتی بدخویان وز جور نکورویان
گه زشت و گهی زیبا می‌سوزم و می‌سازم

درویش ز درویشی، شاه از طمع بیشی
لیکن من از استغنا، می‌سوزم و می‌سازم

سرخ از تف عشقم دل‌، زرد از غم یارم رخ
دایم چو گل رعنا، می سوزم و می‌سازم

چون هیزم نغزم من، یاران همه تر دامن
در مجمر از آن تنها، می‌سوزم و می‌سازم

حاسد ز حسد سوزد، بدخواه ز بدخواهی
من ز ابلهی آنها، می‌سوزم و می‌سازم

نوریست مرا در دل‌، ناریست مرا در سر
زپن هر دو چراغ‌آسا، می‌سوزم و می‌سازم

با اشک روان چون شمع، بربسته لب از شکوه
مردانه و پابرجا، می‌سوزم و می‌سازم

دل کارگهی پرجوش، دو رشته لب خاموش
پوشیده و ناپیدا، می‌سوزم و می‌سازم

بستم زشکایت لب، وزتن نگشود این تب
چه خامش و چه گویا، می‌سوزم و می‌سازم

داغی که نهان دارم، ارث از پدران دارم
من ای پسر! از آبا، می‌سوزم و می‌سازم

از آدم و حوا زاد، این شعله بی‌فریاد
من ز آدم و از حوا، می‌سوزم و می‌سازم

از خلد به راه آورد، انباز منست این درد
تا پا نکشم ز اینجا، می‌سوزم و می‌سازم

مرغیست روان من‌، افتاده به دام تن
در دامگه اعضا، می‌سوزم و می‌سازم

یا رب بپذیر از من، وین درد مگیر از من
پیوسته رها کن تا می‌سوزم و می‌سازم

زان کافت بی‌دردی، از کوردلی خیزد
با چشم و دل بینا، می‌سوزم و می‌سازم

دیریست که بیمارم، بس مشغله‌ها دارم
وز حسرت استشفا، می‌سوزم و می‌سازم

شد جسم بهار از تب، کانون بلا، یارب!
سختست غمم اما، می‌سوزم و می‌سازم

«ملک الشعرا بهار»

ز نادرستی اهل زمان شکسته شدیم
ز بس که داد زدیم آی دزد خسته شدیم

ز عشق دست کشیدیم و بهر کشتن خویش
به پایمردی اغیار دسته دسته شدیم

خراب گشت وطنخواهی از من و تو بلی
میان میوه شیرین زمخت هسته شدیم

سری به‌دست شمال و سری به دست جنوب
بسان رشته در این کشمکش گسسته شدیم

چو رشته‌ای که به جهد از میان گسسته شود
جدا شدیم ز خویش و به غیر بسته شدیم

ز بی‌حیایی اغیار و بی‌وفایی یار
به جان دوست که یکباره دل‌شکسته شدیم

من و بهار به نیروی عشق ازین غرقاب
بساط خویش کشیدیم و فر خجسته شدیم

«ملک الشعرا بهار»

در طواف شمع می‌گفت این سخن پروانه‌ای
سوختم زین آشنایان ای خوشا بیگانه‌ای

بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع
هریکی سوزد به نوعی در غم جانانه‌ای

گر اسیرخط و خالی شد دلم‌، عیبم مکن
مرغ جایی می‌رود کانجاست آب و دانه‌ای

تا نفرمایی که بی‌پروا نه‌ای در راه عشق
شمع‌وش پیش تو سوزم گر دهی پروانه‌ای

پادشه را غرفه آبادان و دل خرم‌، چه باک
گر گدایی جان دهد درگوشه ویرانه‌ای

کی غم بنیاد ویران دارد آن کش خانه نیست
رو خبر گیر این معانی را ز صاحب‌ خانه‌ای

عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند
روزی ار زنجیر از هم بگسلد دیوانه‌ای

این جنون‌ تنها نه مجنون را مسلم شد بهار
باش کز ما هم فتد اندر جهان افسانه‌ای

«ملک الشعرا بهار»

«هشت شاعر در عرب و عجم»

هشت تن در هشت معنی شهره‌اند اندر ادب
چار شاعر در عجم پس چار شاعر در عرب

درگه رامش «‌ظهیر» و «‌نابغه‌» هنگام خوف
گاه کین «‌اعشی قیس‌» و «‌عنتره‌» گاه غضب

ور ز اشعار عجم خواهی و استادان خاص
رو ز شعر چار تن کن چار معنی منتخب

وصف را از «‌طوسی‌» و اندرز را از «‌پارسی»
عشق‌را از «‌سجزی‌» و هجو از«‌ابیوردی‌» طلب

اولی وصفی حقیقی‌، دومی پندی دقیق
سومی عشقی طبیعی‌، چارمی هجوی عجب

«ملک الشعرا بهار»

«آشوب بغداد»

چو ازگشت زمان آلمان و اتریش
به چنگ حزب نازی اندر افتاد
بپا گردید جنگی خانمان‌سوز
که مانندش ندارد آدمی یاد
ز ده کشور فزون در چنگ آلمان
به یک ضربت شدند از هستی آزاد
عروس دهر پاربس نکوروی
بخفت اندر بر این تازه داماد
به پیش این قضای آسمانی
به تنها انگلستان اندر استاد
ولی ملک عراق اندر میانه
ز ناگه کودتایی کرد بنیاد
«‌رشید عالی‌» از اعیان تازی
به‌آشوب و به‌شورش‌دست بگشاد
وزان پیمان که با انگلستان بود
گذرکرد و ندای حرب درداد
به قصد پادگان انگلستان
سپاه از هر طرف بیرون فرستاد
برای یاربش آمد ز محورا
‌اببما به هفتاد به هشتاد
بپا شد طرفه جنگی کز نهیبش
برآمد از جوان و پیر فریاد
رشید ازترک‌ و ایران‌یاوری‌خواست
به دست‌آویز عهد سعدآباد
در این اثنا سپاه انگلستان
مظفرگشت در آغاز خرداد
رشید عالی از بغداد بگریخت
هزیمت راگرفته پیشی از باد
سوی خاک عجم از آب بگذشت
دل از غم‌، پر ز آتش‌، لب پر از باد
بلی‌بی‌شک‌هزیمت جست خواهد
چو شاگردی بجوید کین استاد
نبود این‌، جز یکی آشوب ناچیز
کزان آشوب جنگی بلعجب زاد
هم از این بلعجب‌تر نکته اینست
که تاریخش بود «‌آشوب بغداد»

«ملک الشعرا بهار»

«سی لحن موسیقی»

شنیدم باربد در بزم خسرو
به هر نوبت سرودی نغمه‌ای نو
سرودی نغمه با چنگ دلاویز
وزان خوش داشتی اوقات پرویز
شمار جمله الحانی که پیوست
بدی‌درسال‌شمسی‌سیصدوشست
فزون زبن، پنجگه بودی ز دنبال
که خواندندی به جشن آخر سال
از آن الحان خوش‌، سی لحن نامی
به شعر خویش آورده نظامی
به اندک اختلاف آن لحن‌ها را
به‌هر فرهنگ خواهی جست‌، یارا
نخست «‌آرایش خورشید» بوده
دوم «‌آیین جمشید» ستوده
سوم «‌اورنگی‌» است ای یار دیرین
چهارم است نامش «‌باغ شیرین‌»
به پنجم هست «‌تخت طاقدیسی‌»
توانی نیزبی نسبت نویسی
ششم را «‌حقه کاوس‌» شد نام
به‌هفتم «‌راح روح‌» است ای دلارام
دگرگوبد که‌آن‌خود«‌راه‌روح‌» است
کزان ره روح رامش را فتوح است
گمانم کاین دو تازی لحن از الحان
بود تفسیر لفظ «‌رامش جان‌»
ور از سی لحن‌، لحنی کمتر آید
به جایش لحن «‌فرخ روز» شاید
نظامی هم بر این آهنگ رفته است
که فرخ روزرا لحنی گرفته است
بود هشتم همانا «‌رامش جان‌»
به‌جای جان‌،‌جهان هم‌خواند بتوان
نهم را «‌سبزه در سبزه‌» ستودند
دهم را نام «‌سروستان‌» فزودند
نوای یازده «‌سرو سهی‌» دان
فرامش کردنش ازکو تهی دان
سرود هشت و چارم را خردمند
به «‌شادروان مرواربد» افکند
شمار سیزده «‌شبدیز» نامست
«‌شب فرخ‌» شب ماه تمام است
سرود «‌قفل رومی‌» پانزده دان
ده‌و شش « کنج بادآور» همی خوان
چو « گنج ساخته‌» باشد ده و هفت
که گنج سوخته هم درقلم رفت
به‌هجده « کین ایرج‌» می‌زند جوش
وزان پس نوزده « کین سیاووش»
دو ده را «‌ماه برکوهان‌» نشانه
بود یک بیست نامش «‌مشکدانه‌»
بود «‌مروای نیک‌» اندر دو و بیست
همان‌سه‌بیست‌نامش‌«‌مشکمالی‌» است
به چار و بیست باشد «‌مهرگانی‌»
که خوانندش گروهی، مهربانی
به‌پنج و بیست «‌ناقوس‌» است آری
پس آنگه بیست با شش «‌نوبهاری‌»
به‌هفت‌وبیست‌«‌نوشین‌باده‌»‌بگسار
به‌هشت‌و بیست‌رخ بر «‌نیمروز» آر
بود «‌نخجیرگان‌» لحن نه و بیست
همش قولی دگر نخجیرگانی است
سی‌ام‌ره‌« گنج گاو»‌است ای‌خردمند
که او راگنج گاوان نیز خوانند
همش خوانند برخی گنج کاوس
بود این هر سه ره با ذوق مانوس
نظامی حذف کرد «‌آیین جمشید»
ز «‌راح روح‌» هم دامن فروچید
هم افکندن از میانه «‌نوبهاری‌»
پس‌آنگه‌ساخت لحنی چار، جاری
نخستین کرد یاد از «‌ساز نوروز»
که باشد نوبهار آنجا ز نوروز
سوم را نام «‌فرخ‌روز» داده
دگر « کیخسروی‌» نامی نهاده
چو در این شعرها دقت فزایی
توخود سی لحن را از بر نمایی

«ملک الشعرا بهار»

«ساقی‌نامه»

بده ساقی آن می که خواب آورد
شرابی که در مغز تاب آورد
میئی کز یکی‌جرعه‌اش پیل مست
شود پشه را آلت لعب دست
شرابی که گر نوشدش خاره‌سنگ
شود نرم‌تر از حریر فرنگ
شرابی که گر نوشد از وی پروس
به یک جرعه گردد هوادار روس
شرابی که گر نوشدش انگلیس
شود با خداوند ژرمن جلیس
شرابی که ثلهلم اگر سرکشد
دگر نقشه جنگ کمتر کشد
شرابی که کر روس از او بو کند
تنفر ز جیحون و آمو کند
شرابی که اتریش اگر زان خورد
زکین ولیعهد خود بگذرد
شرابی که گر شد به ژاپون مماس
برد پیش چین پوزش و التماس
شرابی که گر نوشد از روی علم
«‌پوانکاره‌» آید بر ویلهلم
شرابی که گر نوشدش نیکلا
دگر چشم پوشد ز آزار ما
ز تقبسم ایران بپوشد نظر
به غمخواری ما ببندد کمر
شرابی که گرزان‌«‌سر ادواردکری‌»
کشد جرعه‌ای در صف داوری
نگوید که ایران به کابین ماست
بترسد ز بادافره و بازخواست
بیا ساقی آن باده بی‌خودی
به من ده که سیر آیم از بخردی
که‌این بخردی بند و دام من است
وز او تلخ چون‌زهر، کام‌من است
به من ده که از خود فرامش کنم
به یکباره بند گران بشکنم
نگویم که ایران سرای من است
هم‌ این مرز فرخنده‌ جای‌ من است
به من ده که از رنج سیرم کنی
به بیگانه‌خویی دلیرم کنی
ندانم که دشمن به خاک من است
به تاراج ناموس پاک من است
وگر در من این می ندارد اثر
به بیگانه ده تا ببندد نظر
دریغا که بیگانه را مهر نیست
بر افتاده آن کآورد مهر، کیست‌؟
جهان‌ سربسر جای‌ زور است‌ وبس
مکافات بی‌زور، گور است و بس
چو عاجز بگرید بر احوال خویش
بخندند زورآورانش به ریش
مکن گریه چون خورده‌ای نیشتر
که از گریه دردت شود بیشتر
مهل تا خوری از بداندیش نیش
چو خوردی‌ بکن‌ چاره درد خویش
بده ساقی آن باده خسروی
که مغز کهن زان پذیرد نوی
شرابی کز او کاوه شیرمرد
بنوشید و شد قهرمان نبرد
شرابی که از او خشایارشا
بنوشید و شد بر جهان پادشا
شرابی که دارای اعظم از او
بنوشید و شد نیم عالم از او
شرابی که او را هم‌آورد نیست
شرابی که جز درخور مرد نیست
شرابی که گر مرده زان نوشدا
ز دو دیده‌اش خون برون جوشدا
شرابی کزان پشه‌، شیری کند
وز آن مور لاغر، دلیری کند
شرابی که در سر نیارد دوار
شرابی که هرگز ندارد خمار
به ایرانیان ده که یاری کنند
درین بزمگه میگساری کنند
بیا مطرب آن چنگ را سازکن
به قول دری نغمه آغاز کن
به زبر و بم انباز کن ای پری
در آهنگ سغدی نوای دری
تو آشوب شهری و ماه منی
بزن «‌شهر آشوب‌» اگر می‌زنی
درافکن به‌ سر شور و بیداد کن
به سوز و گداز این غزل یاد کن
خوشا مرز آباد ایران‌ زمین
خوش آن شهریاران با آفرین
خوش آن کاخ‌های نوآراسته
خوش آن سروقدان نوخاسته
خوش آن جویباران به فصل بهار
خوش آن لاله‌ها رسته از جویبار
خوش آن‌ شهر اصطخر مینونشان
خوش‌آن‌شیرمردان و گردنکشان
خوشا اکباتان‌ و خوشا شهر شوش
خوش آن‌بلخ فرخنده جای سروش
خوشا هیرگانی و خوشا هری
خوشا دامغان‌، کشور صد دری
خوشا دشت البرز و شهر بزرگ
خوش‌آن مرز و آن مرزبان سترگ
خوشا دشت‌خوارزم‌ و گرگان خوشا
خوشا آن دلیران گردن کشا
خوشا خاک تبریز مشکین‌ نفس
خوشا ساحل سبز رود ارس
خوشا رود جیحون ، خوشا هیرمند
خوشا آن نشابور و کوه بلند
خوش آن روزگار همایون ما
خوش آن بخت پیروز میمون ما
کنون رفته آن تیر از شست ما
نمانده است جز باد در دست ما
کجا رفت‌ هوشنگ‌ و کو زردهشت
کجا رفت جمشید فرخ‌سرشت
کجا رفت آن کاویانی درفش
کجا رفت آن تیغ‌های بنفش
کجا رفت آن کاوه نامدار
کجا شد فریدون والاتبار
کجا شد «‌هکامن» کجا شد مدی
کجا رفت آن فره ایزدی
کجا رفت آن کورش دادگر
کجا رفت کمبوجی نامور
کجا رفت آن داریوش دلیر
کجا رفت دارای بن اردشیر
دلیران ایران کجا رفته‌اند
که آرایش ملک بنهفته‌اند
بزرگان که در زیر خاک اندراند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
بپرسند از ایدر که ایران کجاست
همان مرز و بوم دلیران کجاست
ببینند کاین‌ جای مانده تهی
ز اورنگ و دیهیم شاهنشهی
نه گوی ونه چوگان‌نه میدان نه ‌اسب
نه استخر پیدا نه آذرگشسب

«ملک الشعرا بهار»

«دماوندیه دوم»

ای دیو سپید پای در بند
ای گنبد گیتی ای دماوند
از سیم به سر، یکی کله‌خود
ز آهن به میان یکی کمربند
تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران
وین مردم نحس دیو مانند
با شیر سپهر بسته پیمان
با اختر سعد کرده پیوند
چون گشت زمین ز جور گردون
سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت زخشم برفلک مشت
آن مشت تویی تو، ای دماوند
تو مشت درشت روزگاری
از گردش قرن‌ها پس افکند
ای مشت زمین بر آسمان شو
بر ری بنواز ضربتی چند
نی‌نی تو نه مشت روزگاری
ای کوه نیم ز گفته خرسند
تو قلب فسرده زمینی
از درد ورم نموده یک‌ چند
تا درد و ورم فرو نشیند
کافور بر آن ضماد کردند
شو منفجر ای دل زمانه
وان آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین سخن همی گوی
افسرده مباش خوش همی خند
پنهان مکن آتش درون را
زین سوخته‌جان شنو یکی پند
گر آتش دل نهفته داری
سوزد جانت به جانت سوگند
بر ژرف دهانت سخت بندی
بر بسته سپهر زال پر فند
من بند دهانت برگشایم
ور بگشایند بندم از بند
ازآتش دل برون فرستم
برقی که بسوزد آن دهان بند
من این کنم و بود که آید
نزدیک تو این عمل خوشایند
آزاد شوی و بر خروشی
ماننده دیو جسته از بند
هرّای تو افکند زلازل
از نیشابور تا نهاوند
وز برق تنوره‌ات بتابد
ز البرز اشعه تا به الوند
ای مادر سر سپید بشنو
این پند سیاه بخت فرزند
برکش ز سر این سپید معجر
بنشین به یکی کبود اورند
بگرای چو اژدهای گرزه
‌بخروش چو شرزه شیر ارغند
ترکیبی ساز بی مماثل
معجونی ساز بی‌همانند
از نار و سعیر و گاز و گوگرد
از دود و حمیم و صخره و گند
از آتش آه خلق مظلوم
و از شعله کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری
بارانش زهول و بیم و آفند
بشکن در دوزخ و برون ریز
بادافره کفر کافری چند
زانگونه که بر مدینه عاد
صرصر شرر عدم پراکند
چونان که بشارسان «‌پمپی‌»‌
ولکان‌ اجل معلق افکند
بفکن ز پی این اساس تزویر
بگسل ز هم این نژاد و پیوند
برکن ز بن این بنا که باید
از ریشه بنای ظلم برکند
زین بیخردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند

«ملک الشعرا بهار»

«در حجاز (غزل ضربی)»

ای دلبر من‌، تاج سر من
یک دم ز وفا، بنشین بر من
نازت بکشم ای مایه ناز
بارت ببرم ای دلبر من
وای از تو که‌ سوخت پروانه صفت
شمع رخ تو بال و پر من
رحمی که بسوخت عشق تو مرا
چندان که نماند خاکستر من
ای مرغ سحر این نامه ببر
نزد صنم گل پیکر من
لیلای منی مجنون توام
من بنده تو تو سرور من
دل شد ز غمت چون قطره خون
وز دیده چکید در ساغر من
ویرانه شود آن خانه که نیست
روشن ز رخت ای اختر من
لطفت‌ شکرست‌ قهرت‌ شررست
هم نوش منی هم نشترمن
هرجا گذری با صوت خوشت
خاک ره توست چشم تر من
گوید که «‌بهار» نالد چو هزار
ناکرده نظر بر منظر من

«ملک الشعرا بهار»

امشب ز فراق دوست خوابم نبرد
هم دل به سوی شمع و کتابم نبرد

از بس که دو دیده آب حسرت بارد
بیدار نشسته‌ام که آبم نبرد

«ملک الشعرا بهار»

دیشب من و پروانه سخن می‌گفتیم
گاه از گل و گه ز شمع‌، می‌آشفتیم

شد صبح نه پروانه به جا ماند و نه من
گل نیز پر افشاند که ما هم رفتیم

«ملک الشعرا بهار»

چون شمع بسی رشته جان سوخته‌ایم
آتش به دل سوخته افروخته‌ایم

صد دامن از اشگ دیده اندوخته‌ایم
یک سوز ز پروانه نیاموخته‌ایم

«ملک الشعرا بهار»

«انتخابات»

دوش در انجمن رأی‌فروشان‌، یک‌تن
آدمیزاده دانا به نصیحت برخاست

گفت کای باشرفان رأی به کس مفروشید
که به آیین شرف رأی‌فروشی نه رواست

رأی خود را به خردمند وطنخواه دهید
که وطنخواه خردمند هوادار شماست

وان‌که زر بخش کند تا که نماینده شود
نه وکیل است که غارتگر سیم و زر ماست

کرسی مجلس شوراست نه پاچال دکان
کز پی بیع و شری هرکس و ناکس را جاست

وان که او بنده مطواع ستمکاران بود
جز ستمکاری ازو هیچ نمی‌باید خواست

جمع گفتند که از نامزدان نام ببر
تا که‌ منفک‌ شود از هم‌ بد و خوب‌ و کج ‌و راست

گفت‌: من ناطق و گویا و ادیبم زین‌رو
میل من با ادبا و شعرا و خطباست

من هوادار فلانم که درین ملک امروز
به بیان و به بنان و به هنر بی‌همتاست

او خطیب ‌است ولیکن هنرش کم‌حرفی است
او فقیر است ولیکن صفتش استغناست

در شهامت همه دانیم که بی‌مانند است
در رفاقت همه دیدیم که بی‌روی و ریاست

هست با مرتجع و ظالم و جبار طرف
اندرین ملک چنین مرد فداکار کجاست

با فلان کس به رفاقت نهراسید از مرگ
تاکنون هم به هواداری او پابرجاست

با فلان آقا یار است از ایام قدیم
همچنین ثابت و با او به سر عهد و وفاست

هرکه مردانه به سر برد رفاقت با دوست
لاجرم در همه احوال به یاد رفقاست

ناگهان جست علی کور ز پایین اطاق
گفت خوبست ولی دیدهٔ او نابیناست

ممّد لنگ ز یک گوشه درآمد لنگان
گفت گویند که لنگ است و قیامش به عصاست

وز دگر گوشه بگفتا رجب سفلیسی
که ز سفلیس همانا به تنش استرخاست

تاجری گفت که آقای فلان محتکر است
گنجه‌هایش همگی پر ز کتاب اعلاست

قلدر ملیونری گفت که آقای فلان
جعبه‌ها دارد و هر جعبه پر از شمش طلاست

شاعری گفت که مداح فلانی بوده است
صله‌هایی که گرفته‌ست بر این حال گواست

بی‌شعوری که ندارد پر و پایی سخنش
گفت گویند سخن‌های فلان بی پر و پاست

گفت آخوند رداپوش عمامه به سری
که فلان سخت طرفدار عمامه‌ست و عباست

از کلَه‌‌پوستیان گفت جوانی که فلان
متعصّب به فلان طرز کلاه است و قباست

ماجراجویی پرخاشگری بدعنقی
گفت آقای فلان با همه‌کس در دعواست

گفت بدکاره رسواشده بدنامی
که فلان در برِ خاصان و عوامان رسواست

آن‌که یاران همه از خوی بدش در تعبند
گفت رفتار فلان با رفقا جانفرساست

زشت‌خو مردی گفتا که فلان بدخویست
زشت‌رو شخصی گفتا که فلان نازیباست

آن‌که‌ هم‌صحبتی‌اش‌ زحمت‌ و رنجست و عذاب
گفت آقای فلان صحبت وی رنج‌افزاست

گفت چاقوکشی این عیب بزرگ یارو است
که شبان روزان چاقوی فلان خون‌پالاست

بود از دولتیان رشوه‌خوری بی‌پروا
گفت در رشوه‌خوری حیف که او بی‌پرواست

متجدد پسری گفت که آقای فلان
در تجدد ره افراط بپیماید راست

داهی‌ای پشت‌هم‌انداز چنین گفت که وی
پادو و پشت‌هم‌انداز و پر از مکر و دهاست

عارفی از طرفی گفت چه خوبست که ما
کج نشینیم و بگوییم درین مجلس راست

آشکار است که ‌هست ‌این‌ سخنان ‌ضد و نقیض
جمع‌ اضداد محالست و خلافست و خطاست

در حق وی همه از نفس نمودید قیاس
وین حقیقت ز سخن‌های مخالف پیداست

چون که پای غرض آمد، مرض آید به وجود
گفته سعدی شیراز بر این حال گواست

گر تو با چشم ارادت نگری جانب دیو
دیوت اندر نظر افرشته‌وش و حور لقاست

وگر از دیده انکار به یوسف نگری
یوسف اندر نظرت زشت‌رخ و نازیباست

«ملک الشعرا بهار»