عشقبازی را چه خوش فرهاد مسکین کرد و رفت
جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت
یادگاری در جهان از تیشه بهر خود گذاشت
بیستون را گر ز خون خویش رنگین کرد و رفت
دیشب آن نامهربان مه آمد و از اشک شوق
آسمان دامنم را پر ز پروین کرد و رفت
پیش از اینها ای مسلمان داشتم دین و دلی
آن بت کافر چنینم بیدل و دین کرد و رفت
تا شود آگه ز حال زار دل، باد صبا
موبهمو گردش در آن گیسوی پرچین کرد و رفت
وای بر آن مردمآزاری که در ده روز عمر
آمد و خود را میان خلق ننگین کرد و رفت
این غزل را تا غزال مشک موی من شنید
آمد و بر فرخی صد گونه تحسین کرد و رفت
«فرخی یزدی»
زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت
مشکل ما را به مردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یکباره ویران کرد و رفت
پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت
روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
وانکرد از کار دل چون عقده باد مشکبوی
گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت
پیش از اینها در مسلمانی خدایی داشتم
بتپرستم آن نگار نامسلمان کرد و رفت
با رمیدنهای وحشی آمد آن رعنا غزال
فرخی را با غزلسازی غزلخوان کرد و رفت
«فرخی یزدی»
زاهدا چند کنی منع قدح نوشی را
که به عالم ندهم عالم مدهوشی را
بایدش سوخت به هر جمع سراپا چون شمع
هر که از دست دهد شیوه خاموشی را
زندگی بی تو مرا ساخت چنان از جان سیر
که طلب می کنم از مرگ هم آغوشی را
آنکه تا دوش جگر گوشه ناپاکی بود
دارد امروز به پاکان سر همدوشی را
وای بر حافظه ما که ز طفلی همگی
کرده از حفظ الفبای فراموشی را
فرخی گرچه گنهکار و خطاپیشه بود
دارد از لطف تو امید خطاپوشی را
«فرخی یزدی»
در غمت کاری که آه آتشینم کرده است
آنقدر دانم که خاکسترنشینم کرده است
دولت وصل تو شیرینلب به رغم آسمان
با گدایی خسرو روی زمینم کرده است
تا برون آرم دمار از آن گروه ماردوش
تربیت همدوش پور آبتینم کرده است
خاک کوی آن بهشتیطلعت غلمانسرشت
بینیاز از کوثر و خلد برینم کرده است
سوختم از دست غم پا تا به سر در راه عشق
چند گویم آنچنان یا این چنینم کرده است
«فرخی یزدی»
گرچه مجنونم و صحرای جنون جای من است
لیک دیوانهتر از من دل شیدای من است
آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون
نیش آن خار که از دست تو در پای من است
رخت بربست ز دل شادی و هنگام وداع
با غمت گفت که یا جای تو یا جای من است
جامهای را که به خون رنگ نمودم امروز
بر جفاکاری تو شاهد فردای من است
چیزهایی که نبایست ببیند، بس دید
به خدا قاتل من دیده بینای من است
سرِ تسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود
با همه جور و ستم همّتِ والای من است
دل تماشایی تو، دیده تماشایی دل
من به فکر دل و خلقی به تماشای من است
آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پای پرآبله بادیهپیمای من است
«فرخی یزدی»
روزگاریست که در دشت جنون خانه ماست
عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست
آنکه خود سازد و جان بازد و پروا نکند
در بر شمع جهانسوز تو پروانه ماست
هست جانانه ما شاهد آزادی و بس
جان ما در همه جا برخی جانانه ماست
شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست
راست گر هست از این بار گران شانه ماست
از درستی چو به پیمان شکنی تن ندهیم
جای می، خون دل از دیده به پیمانه ماست
«فرخی یزدی»
خرم آن روزی که ما را جای در میخانه بود
تا دل شب بوسه گاه ما لب پیمانه بود
عقده های اهل دل را مو به مو می کرد باز
در کف مشاطه باد صبا گر شانه بود
با من و مرغ بهشتی کی شود هم آشیان
آن نظر تنگی که چشمش سوی آب و دانه بود
سوخت از یک شعله آخر شمع را پا تا به سر
برق آن آتش که در بال و پر پروانه بود
فرق شهر و دشت از نقص جنون کی می گذاشت
راستی مجنون اگر مانند من دیوانه بود
خانه آباد ما را کرد در یک دم خراب
جور و بیدادی که در این کشور ویرانه بود
هر کرا از جنس این مردم گرفتم یار خویش
دیدم از ناآشنایی محرم بیگانه بود
روزگار او را نسازد پست همچون فرخی
هر که با طبع بلند و همت مردانه بود
«فرخی یزدی»
گلرنگ شد در و دشت، از اشکباری ما
چون غیر خون نبارد، ابر بهاری ما
با صد هزار دیده، چشم چمن ندیده
در گلستان گیتی، مرغی به خواری ما
بیخانمان و مسکین، بدبخت و زار و غمگین
خوب اعتبار دارد، بیاعتباری ما
این پردهها اگر شد، چون سینه پاره دانی
دل پرده پرده خون است، از پردهداری ما
یک دسته منفعتجو، با مشتی اهرمنخو
با هم قرار دادند، بر بیقراری ما
گوش سخن شنو نیست، روی زمین وگرنه
تا آسمان رسیده است، گلبانگ زاری ما
بیمهر روی آن مه، شب تا سحر نشد کم
اخترشماری دل، شبزندهداری ما
بس در مقام جانان، چون بنده جان فشاندیم
در عشق شد مسلم، پروردگاری ما
از فر فقر دادیم، فرمان به باد و آتش
اسباب آبرو شد، این خاکساری ما
در این دیار باری، ای کاش بود یاری
کز روی غمگساری، آید به یاری ما
«فرخی یزدی»
دوش یارم زد چو بر زلف پریشان شانه را
موبهمو بگذاشت زیر بار دلها شانه را
نیست عاقل را خبر از عالم دیوانگی
گر ز نادانی ملامت میکند، دیوانه را
در عزای عاشق خود شمع سوزد تا به حشر
خوب معشوق وفاداری بود، پروانه را
جز دل سوراخ سوراخش نبود از دست شیخ
دانهدانه چون شمردم سبحه صد دانه را
این بنای داد یارب چیست کز بیداد آن
دادها باشد به گردون محرم و بیگانه را
از در و دیوار این عدلیه بارد ظلم و جور
محو باید کرد یکسر این عدالتخانه را
«فرخی یزدی»
بیسر و پایی اگر در چشم خوار آید ترا
دل به دست آرش که یک روزی به کار آید ترا
با هزاران رنج بردن گنج عالم هیچ نیست
دولت آن باشد ز در بیانتظار آید ترا
دولت هر مملکت در اختیار ملت است
آخر ای ملت به کف کی اختیار آید ترا
پافشاری کن، حقوق زندگان آور به دست
ورنه همچون مرده تا محشر فشار آید ترا
نام جان کندن به شهر مردگان چون زندگیست
همچو من زین زندگانی ننگ و عار آید ترا
تا نسازی دست و دامن را نگار از خون دل
کی به کف بیخون دل دست نگار آید ترا
کیستی ای نوگل خندان که در باغ بهشت
بلبل شوریدهدل هر سو هزار آید ترا
کن روان از خون دل جو در کنار خویشتن
تا مگر آن سرو دلجو در کنار آید ترا
فرخی بسپار جان وز انتظار آسوده شو
گر به بالینت نیامد در مزار آید ترا
«فرخی یزدی»
ای که پرسی تا به کی دربند دربندیم ما
تا که آزادی بود دربند در بندیم ما
خوار و زار و بیکس و بیخانمان و دربهدر
با وجود این همه غم، شاد و خرسندیم ما
جای ما در گوشه صحرا بود مانند کوه
گوشهگیر و سربلند و سختپیوندیم ما
در گلستان جهان چون غنچههای صبحدم
با درون پر ز خون در حال لبخندیم ما
مادر ایران نشد از مرد زاییدن عقیم
زان زن فرخنده را فرزانه فرزندیم ما
ارتقاء ما میسر میشود با سوختن
بر فراز مجمر گیتی چو اسفندیم ما
گر نمیآمد چنین روزی کجا دانند خلق
در میان همگنان بیمثل و مانندیم ما
کشتی ما را خدایا ناخدا از هم شکست
با وجود آنکه کشتی را خداوندیم ما
در جهان کهنه ماند نام ما و فرخی
چون ز ایجاد غزل طرح نو افکندیم ما
«فرخی یزدی»
گر که تأمین شود از دست غم آزادی ما
میرود تا به فلک هلهله شادی ما
ما از آن خانهخرابیم که معمار دو دل
نیست یک لحظه در اندیشه آبادی ما
بس که جان را به رهِ عشق تو شیرین دادیم
تیشه خون میخورد از حسرت فرهادی ما
داد از دست جفای تو که با خیرهسری
کرد پامال ستم مدفن اجدادیِ ما
آنچنان شُهره به شاگردی عشق تو شدیم
که جنون سرخط زر داد به استادی ما
فرخی داد سخندانی از آن داد که کرد
در غزل بندگی طبع خدادادی ما
«فرخی یزدی»
در سیاست آنکه شاگرد است طفل مکتبی را
کی به استادی تواند خویش سازد اجنبی را
این وجیهالملّهها هستند قاصر یا مقصر
برکنید از دوششان پاگون صاحب منصبی را
پای بنهادند گمراهانه در تیه ضلالت
پیروی کردند هر قومی که شیخانِ صبی را
خوب و بد را از عمل ای گوهری بشناس قیمت
کز نبی بشناختند آزادگان قدر نبی را
از فسون آنان که با ما دم زنند از نوعخواهی
روبهروی آفتاب آرند ماه نخشبی را
«فرخی یزدی»
ز بس ای دیده سر کردی شب غم اشکباری را
به روز خویش بنشاندی من و ابرِ بهاری را
گدا و بینوا و پاکباز و مفلس و مسکین
ندارد کس چو من سرمایه بیاعتباری را
چرا چون نافه آهو نگردد خون دل دانا
در آن کشور که پشک ارزان کند مشک تتاری را
غنا با پافشاری کرد ایجادِ تهیدستی
خدا ویران نماید خانه سرمایهداری را
وکالت چون وزارت شد ردیف نام اشرافی
چه خوب آموختند این قوم علم خرسواری را
ز جورِ کارفرما کارگر آن سان به خود لرزد
که گردد روبهرو کبکِ دری باز شکاری را
ز بس بیآفتاب عارِضت شب را سحر کردم
ز من آموخت اختر، شیوه شبزندهداری را
«فرخی یزدی»
باز گویم این سخن را گرچه گفتم بارها
مینهند این خائنین بر دوش ملت بارها
پردههای تار و رنگارنگی آید در نظر
لیک مخفی در پس آن پردهها اسرارها
مارهای مجلسی دارای زهری مهلکند
الحذر باری از آن مجلس که دارد مارها
دفع این کفتارها گفتار نتواند نمود
از ره کردار باید دفع این کفتارها
کشور ما پاک کی گردد ز لوث خائنین
تا نریزد خون ناپاک از در و دیوارها
مزد کار کارگر را دولت ما میکند
صرف جیب هرزهها، ولگردها، بیکارها
از برای این همه خائن بود یک دار کم
پر کنید این پهن میدان را ز چوب دارها
دارها چون شد به پا با دست کین بالا کشید
بر سر آن دارها سالارها، سردارها
فرخی این خیل خوابآلود مست غفلتند
این سخنها را بباید گفت با بیدارها
«فرخی یزدی»
غارت غارتگران شد مال بیت المال ما
با چنین غارتگرانی وای بر احوال ما
اذن غارت را به این غارتگران داده است سخت
سستی و خون سردی و نادانی و اهمال ما
زاهد ما بهر استبداد و آزادی به جنگ
تا چه سازد بخت او تا چون کند اقبال ما
حال ما یکچند دیگر گر بدین سان بگذرد
بدتر از ماضی شود ایام استقبال ما
شیخ و شاب و شاه و شحنه و شبرو شدند
متفق بر محو آزادی و استقلال ما
«فرخی یزدی»
زد فصل گل چو خیمه به هامون جنون ما
از داغ تازه سوخت دل لالهگون ما
آن دم به خون دیده نشستیم تا کمر
کان سنگدل ببست کمر را به خون ما
ما جز برای خیر بشر دم نمیزنیم
این است یک نمونه ز راز درون ما
در بزم ما سخن ز خداوند و بنده نیست
دون پیش ماست عالی و عالیست دون ما
ما را به سوی وادی دیوانگی کشید
این عشق خیرهسر که بود رهنمون ما
ساقی ز بس که ریخت به ساغر شراب تلخ
لبریز کرد کاسه صبر و سکون ما
تا روز مرگ از سر ما دست برنداشت
بخت سیاه سوخته واژگون ما
«فرخی یزدی»
شبیه ماه مکن طفل خردسال مرا
چو آفتاب نخواهی اگر زوال مرا
در این قفس چو مرا قدرت پریدن نیست
خوشم که سنگ حوادث شکست بال مرا
نهاد سر به بیابان ز غم دل وحشی
چو دید آهوی شیر افکن غزال مرا
هزار نکته ز اسرار عشق می گفتیم
نبسته بود اگر غم زبان لال مرا
به کوی باده فروشان قدم گذار و ببین
بدور جام چو جمشید جم جلال مرا
خیال طره آشفته تو تا دل شب
هزار بار پریشان کند خیال مرا
به صد امید نشاندم نهال آزادی
خدا کند، نکند باغبان نهال مرا
«فرخی یزدی»
همین بس است ز آزادگی نشانه ما
که زیر بار فلک هم نرفته شانه ما
ز دست حادثه پامال شد به صد خواری
هر آن سری که نشد خاک آستانه ما
میان این همه مرغان بستهپر ماییم
که داده جور تو بر باد آشیانه ما
هزار عقده چین را یک انقلاب گشود
ولی به چین دو زلفت شکست شانه ما
اگر میان دو همسایه کشمکش نشود
رود به نام گرو، بیقباله خانه ما
به کنج دل ز غم دوست گنجها داریم
تهی مباد از این گنجها خزانه ما
در این وکیل و وزیر ای خدا اثر نکند
فغان صبحدم و ناله شبانه ما
برای محو تو ای کشور خراب بس است
همین نفاق که افتاده در میانه ما
«فرخی یزدی»
از بس که غم به سینه من بسته راه را
دیگر مجال آمد و شد نیست آه را
دانم چو دیده دید، دل از کف رود ولی
نتوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را
هر شب ز عشق روی تو ای آفتابروی
از دود آه تیره کنم روی ماه را
ما را مخوان به کعبه که در کیش اهل دل
معنی یکیست میکده و خانقاه را
بگشای گوش و هوش که در خلوت صبوح
خوش لذتی است، زمزمه صبحگاه را
زین بیشتر به ریختن خون مردمان
فرصت مباد مردم چشم سیاه را
تو مست خواب غفلتی ای پادشاه حسن
مینشنوی خروش دل دادخواه را
«فرخی یزدی»
تا دیده دلم عارض آن رشک پری را
پوشیده به تن جامه دیوانهگری را
چون مرد هنرپیشه به هر دوره ذلیل است
خوش آنکه کند پیشه خود بیهنری را
شب تا به سحر در طلب صبح وصالت
بگرفته دلم دامن آه سحری را
در عصر تمدّن چون توحّش شده افزون
بر دیده کشم سرمه عهد حجری را
یاقوت مگر پیش لب لعل تو دم زد
کز رشک چو من جلوه دهد خونجگری را
از روز ازل دست قضا قسمت ما کرد
رسوایی و آوارگی و دربهدری را
تا فرخی از سرّ غمِ عشق خبر شد
رجحان دهد از هر خبری بیخبری را
«فرخی یزدی»
با بتی تا بطی از باده ناب است مرا
گاه پیرانه سری عهد شباب است مرا
گوش تا گوش جهان گر شودم زیر نگین
چشم بر گوشه آن چشم خراب است مرا
هست از کثرت جوشیدن دریای جنون
داغهائی که به دل همچو حباب است مرا
بی مه روی تو، اختر شمرم تا به سحر
شب هجر تو مگر روز حساب است مرا
رنگ خونابه دهد بوی جگر سوختگی
بسکه دل ز آتش جور تو کباب است مرا
مایه زندگی امروزه دورنگی گر نیست
بیدرنگ از چه سوی مرگ شتاب است مرا
چشم من در پی دارائی اسکندر نیست
چشمه آب خضر همچو سراب است مرا
نقش هائی که تو در پرده گیتی نگری
همه چون واقعه عالم خواب است مرا
چکنم گر نکنم زندگی طوفانی
چون به یک چشم زدن خانه بر آب است مرا
«فرخی یزدی»
سخت با دل، دل سخت تو به جنگ است اینجا
تا که را دل شکند شیشه و سنگ است اینجا
در بهاران گل این باغ ز غم وا نشود
غنچه تا فصل خزان با دل تنگ است اینجا
نکنم شکوه ز مژگان تو اما چکنم
که دل آماجگه نوک خدنگ است اینجا
از می میکده دهر مشو مست غرور
که به ساغر عوض شهد شرنگ است اینجا
بی خطر کس نبرد گوهر از این لجه ژرف
کام دل در گرو کام نهنگ است اینجا
من نه تنها به ره عشق ز پا افتادم
پای یک ران فلک خسته و لنگ است اینجا
تا به سر حد جنونم بشتاب آوردی
ای دل آهسته که هنگام درنگ است اینجا
گل یک رنگ در این باغ نگردد سر سبز
خرمی قسمت گلهای دو رنگ است اینجا
از خطا بسکه در این خطه سیه رو پر شد
پیش بیگانه کم از کشور زنگ است اینجا
فرخی با همه شیرین سخنی از دهنت
دم نزد هیچ ز بس قافیه تنگ است اینجا
«فرخی یزدی»
با آنکه کسی نیست به وارستگی ما
هست از چه به گیسوی تو دلبستگی ما
بشکست مرا پشت اگر بار درستی
میزان درستی شده بشکستگی ما
ما خسته دلان قلب جهانیم و از اینرو
دل خسته جهانیست ز دلخستگی ما
در مملکتی کآتش آشوب بود تند
بیجا نبود کندی و آهستگی ما
از حسن عمل با خط برجسته از این پس
تاریخ گواه است به برجستگی ما
«فرخی یزدی»
شرط خوبی نیست تنها جان من گفتار خوب
خوبی گفتار داری بایدت رفتار خوب
گر تو را تعمیر این ویران عمارت لازم است
باید از بهر مصالح آوری معمار خوب
بتپرست خوب به از خودپرست بدرفیق
یار بد بدتر بود صد بار از اغیار خوب
خوب دانی کیست پیش خوب و بد در روزگار
آنکه میماند ز کار خوب او آثار خوب
رشته تسبیح سالوسی بد آمد در نظر
زین سپس دست من و زلف تو و زنار خوب
نام آزادی ز بدکیشان نمیآمد به ننگ
کشور ویران ما را بود اگر احرار خوب
کار طوفان خوب گفتن نیست هر بیکاره را
کار میخواهد ز اهل کار آن هم کار خوب
«فرخی یزدی»
چون شرط وفا هیچ به جز ترک جفا نیست
گر ترک جفا را نکنی شرط وفا نیست
کس بار نبست از سر کویت که دو صد بار
در هر قدم او را نظری سوی قفا نیست
بر خواهش غیر از چه تو را هست سر جنگ
با آنکه مرا غیر سر صلح و صفا نیست
از وسوسه زاهد سالوس به پرهیز
کانسان که کند جلوه بظاهر به خفا نیست
بیمار غم عشق ترا تا به قیامت
گر چاره مسیحا کند امید شفا نیست
«فرخی یزدی»
آن طایری که در قفس تنگ خانه داشت
در دل کجا دگر هوس آب و دانه داشت
دست زمانه کی کندش پایمال جور
هر سر که پاس خدمت این آستانه داشت
بهر گرهگشایی دل تاخت تا ختن
آن باد مشکبوی که در دست شانه داشت
ما را به روز وصل چرا آشنا نکرد
تأثیر در دلت اگر آه شبانه داشت
چون نی نوا شد از دل هر بینوا بلند
ساز تو بس که شور و نوا در ترانه داشت
دیشب به جرم آنکه ز هجران نمردهایم
امروز بهر کشتن ما صد بهانه داشت
چون نافه خون به دل ز غزالان مشکموست
هر کس چو فرخی غزل عاشقانه داشت
«فرخی یزدی»
دل زارم که عمرش جز دمی نیست
دمی بی یاد روی همدمی نیست
بیاد همدم این یکدم تو خوش باش
که این دم هم دمی هست و دمی نیست
در این عالم خوشم با عالم عشق
که در عالم به از این عالمی نیست
ندارد صبح عیدی دور گردون
که پیش آهنگ شام ماتمی نیست
بسی ناگفتنی ها دارم اما
نمی گویم به کس چون محرمی نیست
فشاندم بسکه خون از چشمه چشم
به چشم خون فشان دیگر نمی نیست
به تیغم چون زدی تیغ دگر زن
که جز این زخم ما را مرهمی نیست
«فرخی یزدی»
هر لحظه مزن در، که در این خانه کسی نیست
بیهوده مکن ناله، که فریادرسی نیست
شهری که شه و شحنه و شیخش همه مستند
شاهد شکند شیشه که بیم عسسی نیست
آزادی اگر میطلبی غرقه به خون باش
کاین گلبن نوخاسته بیخار و خسی نیست
دهقان رهد از زحمت ما یک نفس اما
آن روز که دیگر ز حیاتش نفسی نیست
با بودن مجلس بود آزادی ما محو
چون مرغ که پابسته ولی در قفسی نیست
گر موجد گندم بود از چیست که زارع
از نان جوین سیر به قدر عدسی نیست
هر سر به هوای سر و سامانی و ما را
در دل به جز آزادی ایران هوسی نیست
تازند و برند اهل جهان گوی تمدن
ای فارْس مگر فارِسِ ما را فرسی نیست
در راه طلب فرخی ار خسته نگردید
دانست که تا منزل مقصود بسی نیست
«فرخی یزدی»
غم نیست که با اهل جفا مهر و وفا داشت
با اهل وفا از چه دگر جور و جفا داشت
از کوی تو آن روز که دل بار سفر بست
در هر قدمی دیده حسرت بقفا داشت
همچشمی چشمان سیاه تو نمی کرد
در چشم اگر نرگس بیشرم، حیا داشت
هر روز یکی خواجه فرمانده ما گشت
یک بنده در این خانه دو صد خانه خدا داشت
بی برگ و نوائی نفشارد جگر مرد
نی با دل سوراخ، دو صد شور و نوا داشت
بشکست دلم را و ندانست ز طفلی
کاین گوهر یکدانه چه مقدار بها داشت
با دست تهی پا بسر چرخ برین زد
چون فرخی آن رند که با فقر غنا داشت
«فرخی یزدی»
آن پابرهنه را که به دل حرص و آز نیست
سرمایهدار دهر چو او بینیاز نیست
گر دیگران تعین ممتاز قائلند
ما و مرام خود که در آن امتیاز نیست
کوته نشد زبان عدو گر ز ما، چه غم؟
شادیم از آنکه عمر خیانت دراز نیست
با مشت باز حمله مکن باز لب ببند
گنجشک را تحمل چنگال باز نیست
در شرع ما که خدمت خلق از فرایض است
انصاف طاعتی است که کم از نماز نیست
بیچارگی ز چار طرف چون شود دچار
غیر از خدای عزوجل چارهساز نیست
در این قمارخانه که جان میرود گرو
یک تن حریف «فرخی» پاکباز نیست
«فرخی یزدی»
از دست تو کس همچو من بیسروپا نیست
گر هست چو من این همه انگشتنما نیست
خود عقده خود را ز دل از گریه گشودم
دیدم که کسی بهر کسی عقده گشا نیست
از صفحه زنگاری افلاک شود محو
هر نام که در دفتر ارباب وفا نیست
زندان نفس یا قفس دل بودش نام
هر سینه که آماجگه تیر بلا نیست
در دایره فقر قدم نه که در آن خط
یک نقطه ترا فاصله با شاه و گدا نیست
از راه صنم پی به صمد بردم و دیدم
راهی به خدا نیست که آن ره به خدا نیست
با منفعت صنفی خود فرخی امروز
خود در صدد کشمکش فقر و غنا نیست
«فرخی یزدی»
روزگاریست که در دشت جنون خانه ماست
عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست
پیش زور و زر غالب همه تسلیم شدند
آنکه تسلیم نشد همت مردانه ماست
شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست
راست گر هست از این بار گران شانه ماست
راه امن است ولیک از اثر ناامنی
روز و شب تحت نظرخانه ویرانه ماست
امتحان داد به هنگام عمل لیدر حزب
که به عنوان خودی محرم بیگانه ماست
«فرخی یزدی»
آنکه آتش برفروزد آه دل افروز ماست
وآنکه عالم را بسوزد ناله جان سوز ماست
بر سر ما پا مزن منعم که چندی بعد از این
طایر اقبال و دولت مرغ دست آموز ماست
نیست جز انگشتری این گنبد فیروز رنگ
گردشش آنهم به دست طالع فیروز ماست
نام مسکین و غنی روزی که محو و کهنه گشت
با تساوی عموم آن روز نو، نوروز ماست
نوک مژگان تو را با فرخی گفتم که چیست
گفت این برگشته پیکان ناوک دلدوز ماست
«فرخی یزدی»
دوش از مهر به من آن مه محبوب گذشت
چشم بد دور که آن ماه به من خوب گذشت
مگذر از بیشه ما نیست گرت جرأت شیر
که در اینجا نتوان با دل مرعوب گذشت
مردم از کشمکش زندگی و حیف که عمر
همه در پیچ و خم کوچه آشوب گذشت
فرخی عمر امانی نفسی بیش نبود
آن هم از آمد و شد گر بد و گر خوب گذشت
«فرخی یزدی»
غیر خون آبروی توده زحمتکش نیست
باد بر هم زنِ خاکستر این آتش نیست
هست سیم و زر ما پاکدلان پاکی قلب
قلب قلب است که درگاه محک، بیغش نیست
در کمان خانه ابروی تو در گاه نگاه
تیرهائیست که در ترکش کی آرش نیست
من نه تنها ز غم عشق تو دیوانه شدم
عاقلی نیست که مجنون تو لیلی وش نیست
بهر تسخیر ادا می کند این شیخ ریا
آنچه در قاعده سیبوی واخفش نیست
همه از کثرت بدبختی خود مینالند
گوییا در همه آفاق کسی دلخوش نیست
«فرخی یزدی»
باید این دور اگر عالی و گردون باشد
گنگ و کور و کر و سرگشته چو گردون باشد
در محیطی که پسند همه دیوانهگری است
عاقل آن است که در کسوت مجنون باشد
خسرو کشور ما تا بود این شیرینکار
لالهسان دیده مردم همه گلگون باشد
عذر تقصیر همیخواهد و گوید مأمور
کاین جنایت حسبالْاَمر همایون باشد
هرکه زین پیش جوان مرد و چنین روز ندید
باید از مرگ به جان شاکر و ممنون باشد
نقطه مرکز آینده ما دانی کیست
آنکه امروز از این دایره بیرون باشد
کاوه در جامعه کارگری بار نیافت
به گناهی که طرفدار فریدون باشد
لایق شاه بود قصر نه هر زندانی
حاکمِ جامعه گر ملت و قانون باشد
فرخی از کرم شاه شده قصرنشین
به تو این منزل نو فرخ و میمون باشد
«فرخی یزدی»
به زندان قفس مرغ دلم چون شاد میگردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد میگردد
ز آزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا
پساز مشروطه با افزار استبداد میگردد
تپیدنهای دلها ناله شد آهستهآهسته
رساتر گر شود این نالهها فریاد میگردد
شدم چون چرخ سرگردان که چرخ کجروش تا کی
به کام این جفاجو با همه بیداد میگردد
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنهٔ فولاد میگردد
دلم از این خرابیها بود خوش زانکه میدانم
خرابی چونکه از حد بگذرد آباد میگردد
ز بیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش
علمدار و علم چون کاوه حداد میگردد
علم شد در جهان فرهاد در جانبازی شیرین
نه هرکس کوهکن شد در جهان فرهاد میگردد
دلم از این عروسی سخت میلرزد که قاسم هم
چو جنگ نینوا نزدیک شد داماد میگردد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن زآنرو
که بنیان جفا و جور بیبنیاد میگردد
ز شاگردی نمودن فرخی استاد ماهر شد
بلی هر کس که شاگردی نمود استاد میگردد
«فرخی یزدی»
خیزید ز بیدادگران داد بگیرید
وز دادستانان جهان یاد بگیرید
در دادستانی ره و رسم ار نشناسید
در مدرسه این درس ز استاد بگیرید
از تیشه و از کوه گران یاد بیارید
سرمشق در این کار ز فرهاد بگیرید
فاسد شده خون در بدن عارف و عامی
دستور حکیمانه ز فصّاد بگیرید
تا چند چو صیدید گرفتار دد و دام
از دام برون آمده صیّاد بگیرید
ضحّاک عدو را به چکش مغز توان کوفت
سرمشق گر از کاوه حداد بگیرید
آزادی ما تا نشود یکسره پامال
در دست ز کین دشنه پولاد بگیرید
«فرخی یزدی»
نارفیقان چون به یکرنگان دو رنگی میکنند
از چه تفسیر دو رنگی را زرنگی میکنند
در مقام صلح این قوم ار سپر انداختند
تیغ بازی با سلحشوران جنگی میکنند
دیو را خوانند همسنگ پری هنگام مهر
روم را درگاه کین همرنگ زنگی میکنند
عرض و طول ارض را از بهر خود خواهند و بس
با همه روزی فراخی چشم تنگی میکنند
شیر مردی را اگر بینند این روبهوشان
خرد با سرپنجهای خوی پلنگی میکنند
نام آزادی برای خویش سازند انحصار
بازی این رل را حریفان با قشنگی میکنند
«فرخی یزدی»
با تو در پرده دلم راز و نیازی دارد
کس ندانست که در پرده چه رازی دارد
بر سر زلف تو دارد هوس چنگ زدن
دست کوتاه من امید درازی دارد
گرو آخر ببرد درگه بازی ز حریف
پاکبازی که دل و دیده بازی دارد
خواجه گاهی به نگاهی دل ما را ننواخت
تا بگویم نظر بنده نوازی دارد
شمع در ماتم پروانه اگر غمزده نیست
از چه شب تا به سحر سوز و گدازی دارد
خسرو محتشم روی زمین دانی کیست؟
آن گدایی که چو محمود ایازی دارد
«فرخی یزدی»
اگر مرد خردمندی تو را فرزانگی باید
وگر همدرد مجنونی غم دیوانگی باید
رفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم هم
وزین خویشان نامحرم مرا بیگانگی باید
من و گنج سخنسنجی که کنجی خواهد و رنجی
چو من گر اهل این گنجی تو را ویرانگی باید
چو زد دهقان زحمتکش به کشت عمر خود آتش
تو را ای مالک سرکش جوی مردانگی باید
قناعت داده دنیا را گروه بیسر و پا را
چرا با این غنا ما را، غم بیخانگی باید
در این بیانتها وادی، چو پا از عشق بنهادی
به گرد شمع آزادی، تو را پروانگی باید
«فرخی یزدی»
ابر چشم از سوز دل تا گریه را سر میکند
هرکجا خاکیست از باران خون تر میکند
تا ز خسرو آبروی آتش زرتشت ریخت
گنج بادآور ز حسرت خاک بر سر میکند
خیر در جنس بشر نبود خدایا رحم کن
این بشر را کز برای خیر خود شر میکند
سیم را نابود باید کرد کاین شی پلید
مؤمن صدساله را یکروزه کافر میکند
خاک پای سرو آزادم که با دست تهی
سرفرازی بر درختان توانگر میکند
«فرخی یزدی»
کام دلم ز وصل تو حاصل نمیشود
گیرم که شد، دگر دل من دل نمیشود
دیوانهای که مزه دیوانگی چشید
با صد هزار سلسله عاقل نمیشود
اجرا نشد میان بشر گر مرام ما
آجل شود اگرچه به عاجل نمیشود
حق گر خورد شکست ز یک دسته بیشرف
حق است و حق به مغلطه باطل نمیشود
زور و فشار و سختی و تهدید و گیر و دار
با این رویه حل مسائل نمیشود
تکفیر و ارتجاع و خرافات و های هوی
از این طریق طی مراحل نمیشود
مجلس مقام مردم ناپاک دل مخواه
کاین جای پاک جای اراذل نمیشود
یک ملک بیعقیده و یک شهر چاپلوس
یارب بلا برای چه نازل نمیشود
نازم به عزم ثابت چون کوه فرخی
کز باد سهمگین متزلزل نمیشود
«فرخی یزدی»
این غرقه به خاک و خون دلی بود
یا طایر نیم بسملی بود
از دست تو قطره قطره خون شد
یک چند اگر مرا دلی بود
مجنون که کناره جست زین خلق
دیوانه نمای عاقلی بود
دل داشت هوای دام صیاد
پیداست که صید غافلی بود
جز آنکه بکشت جان زد آتش
از عشق مرا چه حاصلی بود
جان داد شهید عشق و تا حشر
شرمنده تیغ قاتلی بود
اندیشه وصل هر چه کردم
الحق که خیال باطلی بود
«فرخی یزدی»
چون ز شهر آن شاهد شیرینشمایل میرود
در قفایش، کاروان در کاروان، دل میرود
همچو کز دنبال او وادی به وادی چشم رفت
پیشپیشش اشک هم منزل به منزل میرود
دل اگر دیوانه نبود الفتش با زلف چیست
کی به پای خویش عاقل در سلاسل میرود
چون به باطن در جهان نبود وجودی غیر حق
حق بود آن هم که در ظاهر به باطل میرود
یارب این مقتول عشق از چیست کز راه وفا
سر به کف بگرفته استقبال قاتل میرود
کوی لیلی بس خطرناک است ز آنجا تا به حشر
همچو مجنون بازگردد هرچه عاقل میرود
«فرخی یزدی»
دل مایه ناکامی است از دیده برون باید
تن جامه بدنامی است آغشته به خون باید
از دست خردمندی، دل را به لب آمد جان
چندی سر سودائی پابند جنون باید
شمشیر زبان ای دل، کامت نکند حاصل
در پنجه شیر عشق یک عمر زبون باید
شب تا به سحر چون شمع، می سوزم و می گوید
گر عاشق دلسوزی سوز تو فزون باید
گر کشته شدن باشد پاداش گنهکاری
ای بس تن بدکاران کز دار نگون باید
«فرخی یزدی»
چنان کز تاب آتش آب از گرمابه میریزد
ز سوز دل مدام از دیدهام خونابه میریزد
به مرگ تهمتن از جور زال چرخ در زابل
چو رود هیرمند اشک از رخ رودابه میریزد
به جان پروانه شمعم که گاه سوختن از غم
سرشک خویش را با حال عجز و لابه میریزد
گزیدم بس ز ناکامی بس انگشت تحیر را
از این رو تا قیامت خونم از سبّابه میریزد
گواه دامن پاک سیاوش گشت چون آتش
فلک خاکستر غم بر سر سودابه میریزد
من و دل از غم ماهی ز اشک و آه چون ماهی
گهی در دجله میخواهد، گهی در تابه میریزد
«فرخی یزدی»
باز دلبر به دلم عزم شبیخون دارد
که به رخ دیده شبی اشک و شبی خون دارد
میرود غافل و خلقش ز پی و من به شگفت
کاین چه لیلی است که صد سلسله مجنون دارد
پای خم دست پی گردش ساغر بگشای
تا بدانی چه به سر گردش گردون دارد
شور شیرین نه همین تارک فرهاد شکافت
بلکه خسرو هم از آن پهلوی گلگون دارد
سرو خاک ره آن رند که با دست تهی
سطوت قارنی و ثروت قارون دارد
چشم فتان تو نازم که به هر گوشه هزار
چون منِ گوشهنشین واله و مفتون دارد
خواری و زاری و آوارگی و دربهدری
این همه فرخی از اختر وارون دارد
«فرخی یزدی»
آن غنچه که نشکفت ز حسرت دل ما بود
وان عقده که نگشود ز غم مشکل ما بود
مجنون که به دیوانه گری شهره شهر است
در دشت جنون همسفر عاقل ما بود
گر دامن دل رنگ نبود از اثر خون
معلوم نمی شد دل ما قاتل ما بود
سرسبز نگردید هر آن دانه که کشتیم
پا بسته آفت زدگی حاصل ما بود
دردانه مه بود و جگر گوشه خورشید
این شمع شب افروز که در محفل ما بود
این سر که به دست غم هجر تو سپردیم
در پای غمت هدیه ناقابل ما بود
از راه صنم پی به صمد بردم و دیدم
مستوره آئینه حق باطل ما بود
«فرخی یزدی»
هر جا سخن از جلوه آن ماه پری بود
کار من سودازده دیوانهگری بود
پرواز به مرغان چمن خوش که در این دام
فریاد من از حسرت بیبال و پری بود
گر این همه وارسته و آزاد نبودم
چون سرو چرا بهره من بی ثمری بود
روزی که ز عشق تو شدم بیخبر از خویش
دیدم که خبرها همه در بیخبری بود
بی تابش مهر رخت ای ماه دل افروز
یاقوت صفت قسمت ما خون جگری بود
دردا که پرستاری بیمار غم عشق
شبها همه در عهده آه سحری بود
ما را ز در خانه خود خانه خدا راند
گویا ز خدا قسمت ما دربهدری بود
«فرخی یزدی»
دی تا دل شب آن بت طناز کجا بود؟
تا عقده ز دل باز کند باز کجا بود؟
گر زیر پر خود نکنم سر چکنم من
در دام، توانائی پرواز کجا بود
تا بر سر شمشاد چمن پای بکوبد
تردستی آن سرو سرافراز کجا بود
از حرص بود آنچه رسد بر سر آدم
در جنس بشر این طمع و آز کجا بود
تا کی پی آوازه روانیم ندانیم
خواننده این پرده آواز کجا بود
از جور همه خانه خرابیم خدایا
این فتنه گر خانه برانداز کجا بود
با این غم و این محنت و این سوز نهانی
در فرخی این طبع غزلساز کجا بود
«فرخی یزدی»
گرچه دل سوخته و عاشق و جانباختهایم
باز با این همه دلسوختگی ساختهایم
اثر آتش دل بین که از آن شمعصفت
اشکها ریخته در دامن و بگداختهایم
با همه مقصد خیری که مرام من و تست
در بنی نوع بشر ولوله انداختهایم
جز دورنگی نبود عادت این خلق دورنگ
همه را دیده و سنجیده و بشناختهایم
عجبی نیست که با این همه دشمن من و دل
جز به دیدار رخ دوست نپرداختهایم
عمرها در طلب شاهد آزادی و عدل
سر قدم ساخته تا ملک فنا تاختهایم
بر سر نامه طوفان بنگر تا دانی
بیرق سرخ مساوات برافراختهایم
«فرخی یزدی»
فدای سوز دل مطربی که گفت بساز
در این خرابه چو منزل کنی بسوز و بساز
چنان ز سنگ حوادث شکست بال و پرم
که عمرها به دلم ماند حسرت پرواز
کنم بزیر پر خویش سر به صد اندوه
چو مرغ صبح ز شادی برآورد آواز
گره گشا نبود فکر این وکیل و وزیر
مگر تو چاره کنی ای خدای بنده نواز
به پایتخت کیان ای خدا شود روزی؟
که چشم خلق نبیند گدای دست دراز
در این خرابه بهر جا که پای بگذاری
غم است و ناله و فریاد و داد و سوز و گداز
گهر فشانی طوفان گواه طبع من است
که در فنون غزل فرخی کند اعجاز
«فرخی یزدی»
دیشب از غم تا سحرگه آه سردی داشتم
آه سردی داشتم آری که دردی داشتم
سرخ روئی یافتم از دولت بیدار چشم
ورنه پیش از اشکباری رنگ زردی داشتم
زورمندی بین که تنها پهلوان عشق بود
گر به میدان محبت هم نبردی داشتم
از رفیقان سفر ماندم عقب فرسنگها
یاد از آن روزی که پای ره نوردی داشتم
باغ و ورد عاشقان نبود بغیر از داغ و درد
داغ و دردی دوش همچون باغ و وردی داشتم
تیشه بالای سر فرهاد خونها خورد و گفت
وه چه صاحب درد شیرین کار مردی داشتم
«فرخی یزدی»
ما مست و خراب از می صهبای الستیم
خمخانه تهی کرده و افتاده و مستیم
با طره دلبند تو کردیم چو پیوند
پیوند ز هر محرم و بیگانه گسستیم
از سبحه صد دانه ارباب ریا به
صد مرتبه این رشته زنار که بستیم
فرقی که میان من و شیخ است همین است
کو دل شکند دایم و ما توبه شکستیم
تا دامن وصل از سر زلفت بکف آید
چون شانه مشاطه سراپا همه دستیم
ای ناصح مشفق تو برو در غم خود باش
ما گر بد و گر خوب همانیم که هستیم
چون شاهد عیب و هنر ما عمل ماست
گو خصم زند طعنه که ما دوست پرستیم
«فرخی یزدی»
چندی ز هوس باده پرستی کردم
می خوردم و از غرور مستی کردم
چون پای امیدواریم خورد بسنگ
دیدم که عبث دراز دستی کردم
«فرخی یزدی»
از روز ازل عاشقی آموخت دلم
از عشق چو شمع شعله افروخت دلم
تا خاک مرا دهد بباد آتش عشق
از دیده نریخت آب تا سوخت دلم
«فرخی یزدی»
ای کوه تو همسنگ غم و درد منی
وی کاه تو همرنگ رخ زرد منی
ای آتش عشق از تو دلگرم شدم
چون مجمر سوز ناله سرد منی
«فرخی یزدی»
ترسم ای مرگ نیایی تو و من پیر شوم
وین قدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم
آسمانا ز ره مهر مرا زود بکش
که اگر دیر کشی پیر و زمین گیر شوم
جوهرم هست و برش دارم و ماندم به غلاف
چون نخواهم کج و خونریز چو شمشیر شوم
میر میراث خوران هم نشوم تا گویم
مردم از جور بمیرند که من میر شوم
منم آن کشتی طوفانی دریای وجود
که ز امواج سیاست ز بر و زیر شوم
گوشه گیری اگرم از اثر اندازد به
که من از راه خطا صاحب تأثیر شوم
پیش دشمن سپر افکندن من هست محال
در ره دوست گر آماجگه تیر شوم
غم مخور ای دل دیوانه که از فیض جنون
چون تو من هم پس از این لایق زنجیر شوم
شهره شهرم و شهریه نگیرم چون شیخ
که بر شحنه و شه کوچک و تحقیر شوم
کار در دوره ما جرم بود یا تقصیر
فرخی بهر چه من عامل تقصیر شوم